سفرنامه ناصر خسرو به شمال کشور پرو
شاید اگر روزی ناصرخسرو قبادیانی به جای من به کشور پرو سفر کرده بود سفرنامه اش را اینگونه می نگاشت: روز آدینه نیمه اسفندماه پارسیان به سنه الفوثلاث مئه وثمانیه وثمانین سر و دست و تن به آب گرم بشستم و از خوابگاه خود به میدان قریه چاچاپویاس شدم. به حجره ای در گوشه ای از میدان رفتم که کارش فراهم کردن مقدمات سفر برای جمله مسافرین طالب راه قلعه ای قدیمی بود که آن را کوالاپ می نامیدند.
مرد درشت اندام حجره دار از من دوازده دلار مغربی خواست و من حسابی که خواسته بود الا اندکی را جواب گفتم و مانند سایرین در انتظار حرکت مرکب آهنین ایستادم.
سیاره ای ازرق به طول چهار گز که در او ده مرد و زن جوان شدند جملگی با تن جامه هایی رنگین که هر یک به زبانی دیگر سخن می کردند و بعضی سفید پوست و سرخ موی بودند و از بلاد مختلف قصد دیدن قلاع حصین کوالاپ را داشتند.
دیری نپایید که مرا با جملگی مردان و زنان که هم از اهل فضل بودند آشنایی افتاد و هم صحبتی ها آغاز شد. همچنین مردی نیک در میانشان بود به نام روبرتو از بلاد روم، جوانی اهل بود و کرم ها می نمود و بحث ها کردیم و در بین ما دوستی افتاد. فی الجمله گفتمش عزم چه داری، گفت یافتن خود را نیت کرده ام و این جمله در من بسیار اثر کرد.
چون از جانب چاچاپویاس عزم مقصد نمودیم روی بر بالا کرده و بر کو ه هایی گران رفتیم که در پی هم برآمده بودند که آن را سلسه جبال آند می نامیدند و چون دیواری استوار در روبرو پدیدار می شد. از آنجا بیست و سه فرسنگ راه بود تا به قلعه پیشینیان می رسیدیم و مرکب آهنین در گذرگاهی باریک با پرتگاهی مخوف طی طریق می کرد تا آنجا که گاه به اضطرار چشم ها فرو می بستیم و نفس را در سینه محبوس می کردیم و باز امتداد نفس شکری بر ایزد ما را واجب می ساخت که همچنان فرصت حیات باقی ست.
چون هشت فرسنگ و نیم برفتیم قریه ای آباد بود که در آن وقوف کردیم، قریه آبادان و نیکو که آن را تینگو می نامیدند و در آن چشمه ای آب خوش دیدم که از سنگ بیرون می آمد و مردان و زنان ایشان بر دکان ها نشسته و شراب می خوردند. از مردمانی چنین روی خود باز گرفتم و حسب ضرورت حیات با زاد اندک خود از بقال اندکی طعام گرفتم و سپس عزم ادامه طریق کردیم.
در جانب غربی به فاصله صد گز از راه اصلی دیگر چشمه ای بود از آب گرم که گویند هر که بدان آب سر و تن بشوید رنج ها و بیماری های مزمن از او زائل شود و اطراف آن چشمه جماعتی از زنان و مردان جمع شده بودند و چشم من را دیدار آن جماعت کافر عریان تاب نیاورد و روی خود برگرفتم و با آهی سرد دعایی نمودم باشد که نور ایمان در آنها پدیدار گردد و حق تعالی راه اصلاح را برای آنها برگزیند.
قبل از صلاه ظهر به کوالاپ رسیدیم و هوای آنجا عظیم خوش بود. کوالاپ قلعه ای بلند و حصین بود که بنیادش بر سر سنگ خارا نهاده بود و بر سر کوهی سنگین که چهار باروی قوی از پس یکدیگر بر گرد او کشیده بود از سنگ های ضخیم بریده شده از بیست منی تا صد منی و چنان به هم پیوسته است که هیچ منفذی را در میان آن نبود و بالای دیوار سی ارش ارتفاع دارد و پهنای آن ده ارش باشد که هر دیوار قرب پنج صد گز است و چهار دروازه بر این قلعه بوده است هریک به جهتی و گویند قوم اینکاها این قلعه را با رنج و مشقت فراوان بنا نهاده اند. بخش هایی از این قصر و قلعه اکنون بر مثال تلی مانده است و آنجا می گفتند خداوند این قصر پادشاه همه آن ممالک بوده است.
دروازه شمالی و اصلی این حصر حصین را دری بوده است از چوب سخت به دو مصراع که پهنای هر مصراع حدود سه گز و چهار یک بوده است و بالای آن به ده گز می رسیده که اکنون بخش شکسته ای از آن برجاست و ده مرد جنگی آن را نگهبانی می کرده اند.
اندرون این قلعه سور دیگر بود از جنس همان سنگ و این سور اندرون را نیز دروازه هایی بود مخالف دروازه های بیرونی چنانچه دشمن از دروازه اول گذشت مبلغی راه بباید به قرب پنجاه گز که به دروازه اندرونی برسد.
در داخل قلعه مخروبه های از شهری جلیل مشهود بود که گویند قرب بیست هزار سکنه داشته و پنج هزار مرد سپاهی آن را مراقبه می کرده اند و در حال حاضر بر مخروبه های شهر اشجار و بساتین است تماما خود رو.
دیگر آنکه چارپایانی عجیب را در میان اشجار یافتم که هرگز مثل آن را ندیده بودم، جثه شان گوسپندی فربه را می ماند با سری بر مثال شتر که از چنین خلقتی متحیر ماندم و ذکر نام حق تبارک و تعالی گفتم. پرسیدم که این چگونه حیوان است. گفتند که این شتری بی کوهان است که آن را لاما می نامند و چارپایی باربر و فرمانبر است و در کوهستان زندگی می کند و عدد آن در آن منطقه قرب ده هزار باشد.
قبل از غروب آفتاب وداع قلعه کردیم و فی الجمله بیرون شدیم و با مرکب آهنین از نشیب کوه سرازیر گشتیم. بین راه در دیگر قریه ای آباد اتراق کردیم که طعامی از گوشت گوسپند و خوک طبخ نموده بودند و به اندک بهایی می فروختند و ترسایان از گوشت خوک خوردند و زمانی به چاچاپویاس رسیدیم که هوا تاریک شده بود.
سلام جناب جهانگرد
وااااااای که چه خلاقیتی
متن بسیار بسیار بامزه و جالب بود
«چشم من را دیدار آن جماعت کافر عریان تاب نیاورد و روی خود برگرفتم و با آهی سرد دعایی نمودم باشد که نور ایمان در آنها پدیدار گردد و حق تعالی راه اصلاح را برای آنها برگزیند…»
خیلی خیلی خیلی بانمک بود
اگه من بودم اول متن مینوشتم اگر ناصرخسرو به پرو سفر میکرد شاید اینگونه می نگاشت …
البته اگه من بودم…
سلام و عرض ادب
ممنون از توصیه تون
فوق العاده این جناب ناصرخسرو الف وثلاث مئه و سته وتسعون
هاهاهاهاها
ممنون
درود. بسیار زیبا و دلنشین. از خواندنش بسی لذت بردیم ???????
ممنون از تایید و تعریف تون
من که خیلی تحت تاثیر پارسایی و تقواپیشگی حضرتعالی قرار گرفتم.
باشد خداوند قسمت همه بندگان با ایمان کند?
هاهاهاهاها، هزار بار شکر خداودگار منان را که شما هم از اهل تقوا هستین
لذت همی بسیار بردیم استاد
سپاس که همسفر شدین رفیق
بی نظیر بود جناب عبدالهی کبیر. سپاس
ارادت، ممنون که همسفر ناصرخسرو شدی
بهترین سفر زندگی رو با شما در پرو تجربه کردیم ??
شماها بهترین همسفرام بودین، عالی، عالی، عالی