سفرنامه آرژانتین بخش دوم، فیتزروی
حالا صبح شده است و آفتاب بالا آمده است، “ماریا”، خانم میانسال مالک هاستل می خندد و می گوید خوش شانس هستید که این موقع سال چنین هوایی در اینجای کره زمین نصیب تان شده است، پس فرصتش را از دست ندهید و حسابی بگردید. نقشه این منطقه از آرژانتین را می گذارد روی میز صبحانه و خیلی سریع علامت می زند مناطق تماشایی اطراف شهر را و نحوه دسترسی ارزان شان با حمل و نقل عمومی را هم توضیح می دهد و حالا من برای یک روز کاملی که زمان دارم بابرنامه می شوم.
آن طرف میز یه پسر ژاپنی ست که با چشم های متعجب و حسرت زده نگاهمان می کند، ماریا توضیح می دهد که این مهمانش کلا گیج است و نه انگلیسی و نه اسپانیایی را نمی فهمد. به ژاپنی سلامش می دهم، می خندد، مثل بقیه ژاپنی هایی که در سفر دیده ام بسیار مودب است و البته کمی هم خجالتی، اشاره می کنم که اگر دوست دارد می تواند همراه من بیاید، چشمانش برق می زند و اینگونه می شود که “کِنجی” همسفر امروز من می شود.
گشت مختصری می زنیم صبحگاهان شهر و میدان مرکزی آن را و بعد هم با اتوبوس های شهری شان عازم حومه می شویم، جاده ساحلی بسیار زیبا با چشم اندازهای بدیع از دریاچه اصلی منطقه یعنی “ناهوال هواپی” دارد که در واقع برای خودش دریایی ست.
بعد از طی حدود ٢٠ کیلومتر می رسیم به ایستگاه اول مان به نام “سرّو کمپاناریو” که در واقع یک کوه نسبتا کوتاه پوشیده از جنگل است و از فرازش می شود چشم انداز کاملی از منطقه را دید.
به جای تلکابین مسیر کوهنوردی جنگلی کمتر از یک ساعت را انتخاب می کنیم و راهی می شویم، تحرک خوبی ست و البته که در حین صعود هیچ چشم اندازی را از بین درختان نمی بینیم.
اما وقتی که می رسیم آن بالا به ناگاه انگار بهشت رخ می نماید، بهشتی تمام عیار، از همان ها که نفس را محبوس سینه می کند، از همان ها که می خواهی بال بزنی و از شوق دیدارش پرواز کنی بر فرازش، واقعا چه بیدادی می کند این جادوی طبیعت اینجا با دل و جان.
فضای نسبتا خوبی دارد که می شود دور زد آن بالا را و یک چشم انداز کامل سیصد و شصت درجه ای دید از زیبایی مطلق، کوه و تپه های کوتاه و بلند پشت در پشت، با دریاچه های کوچک و بزرگی که با هنرمندی خالق شان در آن فضاهای خالی بین شان جایگاه گرفته اند، همان ها که رنگشان آبی تر از آبی ست، آسمان شفاف و آفتاب درخشان امروز هم که آمده است به مدد که جای بهانه ای باقی نماند.
ساعتی را می گردیم و می چرخیم و می بینیم و می ستاییم و سپس راه رفته را از همان مسیر جنگلی باز می گردیم.
شش کیلومتر دیگر از مسیر را با اتوبوس های محلی می پیماییم تا آخرین ایستگاه شان، جایی مقابل هتل معروف”یائویائو”، همان که بر فراز تپه ای سر سبز در میان همان بهشت کوه ها و دریاچه ها جا خوش کرده است و زیبایی همیشگی آنجا را می پاید.
از آنجا هم یک مسیر سیکلی حدودا بیست کیلومتری داریم تا دریاچه زیبایی به نام “مارنو اوئسته” را دور زده باشیم و دوباره به ایستگاه دیگری از اتوبوس های محلی برسیم، البته نقشه را که نگاه می کنم مسیرکوهستانی اش پر است از دریاچه های کوچک گاه فصلی.
رهسپار می شویم، شاید حدود پنج ساعتی راه می پیماییم و لحظه لحظه شیرینی مسیر را مزه می کنیم و دیگر بار، باریلوچه و پاتاگونیا و طبیعت خاص و یگانه اش را تحسین می کنم…
در بین راه کِنجی با همان چند کلمه ای که از انگلیسی بلد است داستان سفرش را برایم تعریف می کند و چقدر جالب است ماجرایش.
می گوید حدود هشت سال پیش در مجله ای قصه هایی از یک جهانگرد ژاپنی می خوانده است و سپس عکس بزرگ و رنگی از یک کوه به نام “فیتز روی” را از او دیده است که مسخ و مبهوتش شده است، دقیقا همان عکس کاغذی تا خورده را از کوله اش بیرون می آورد و نشانم می دهد، واقعا هم بی نظیر است.
حالا بعد از هشت سال خودش را به آرژانتین رسانده است و مسافر همان کوهستان است، می گوید دوستان و خانواده اش منعش کرده اند اما او حالا آمده است پی دلدارش!
تحسینش می کنم، باز یاد شعر شیرین سعدی می افتم آنجا که میگوید “به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم” و حالا او به قدر وسعش کوشیده است.
می خندم و می گویم اتفاقا فردا صبح من هم مسافر جنوب هستم و همانجا، شهر کوچکی به نام “ال چانتین”، جایی آن پایین های پاتاگونیا، پس می توانم او را به رویایش برسانم، از جایش می جهد و از شادی چشمانش برق می زند. به این ترتیب از بلیط تخفیف دار دو قسمتی که برای خودم یافته بودم عکس می گیرد تا او هم با خریدن بلیط مشابه همسفر چند روز آینده ام باشد…
طولانی ست مسیرمان، خیلی هم طولانی، ولی فضای اتوبوس و همسفرهایش عالی هستند، با توجه به کوچکی و گردشگرپذیر بودن روستای “ال چالتین” تقریبا مسافر محلی نداریم و در مدت سفر همگی با همدیگر سلام و علیکی پیدا می کنند و دوست می شوند.
از جمله مسافر ژاپنی دیگری پیدایش می شود به اسم “یوش”، با مزه و شوخ است، بر خلاف کنجی این یکی اندکی انگلیسی بلد است و او هم اجازه می گیرد که همراه و همسفرمان باشد، می گویم نامش هم اسم روستایی در ایران است و او می خندد و خوشحال می شود.
نصف مسیر را که طی می کنیم به شهری می رسیم به اسم “پریتو مورنو”، کمک راننده با لبخندی توضیح می دهد آن پایین های پاتاگونیا یک یخچال طبیعی بزرگ دقیقا به همین اسم وجود دارد که اگر فرصت کردید حتما به دیدارش بروید که البته کنجکاوم می کند و اسمش را می سپارم به ذهنم.
چند ساعتی را توقف داریم در پریتو مورنو و باز هم شب خوابی دیگری در اتوبوس تا صبح روز بعد، آنجا که در تاریک و روشن هوابه مقصد اصلی مان یعنی روستای کوچک اما دوست داشتنی “ال چانتین” می رسیم…
اما روستای بهشت گونه “ال چالتین” در استان جنوبی سانتاکروز آرژانتین، روستایی که دروازه ورود به کوهستان های “فیتز روی” و “سرّو توره” است و در وسط پارک ملی “لوس گلیژیرز” بنا شده است و هر ساله گردشگران زیادی برا لذت بردن از مسیرهای کوهنوردی و تماشای زیبایی های دریاچه ها و طبیعت این نقطه از پاتاگونیا به آنجا سفر می کنند.
انگار اینجا را ساخته اند برای طبیعت گردها، جالب است که جمعیت ساکن روستا به دو هزار نفر هم نمی رسد!
کوله ها را تحویل می گیریم و راهی هاستلی می شویم که اینترنتی پیدایش کرده ام. هوا هم آرام روشن می شود، ماه هم هنوز در آسمان بالای قله های برف گرفته خودنمایی می کند.
کل روستا از یک خیابان اصلی نسبتا کوتاه تشکیل شده است و تعدادی کوچه های فرعی، البته که دو قسمت علیا و سفلی دارد گویا که با تپه ای کوتاه از هم جدا شده اند.
هوا به شدت سرد است و لباس گرم هایمان کارساز نیستند، اما شفاف است و نوید روزی آفتابی را می دهد، احتمالا چنین هوایی در فصل پاییز پاتاگونیا را باید به شدت قدر بدانیم و اقرار کنیم باز هم خوش شانس بوده ایم!
هنوز زندگی جریان نیافته است که این روزها در پاتاگونیا تازه ساعت ٨ صبح هوا روشن می شود و طول می کشد که آفتاب بالا بیاید و گرما بخشد و شور زندگی بیافریند.
در می زنیم هاستل کوچک و زیبایمان را و احتمالا خواب نوشین صبحگاهان مسئول هاستل را هم آشفته می سازیم، با خوشرویی اما در می گشاید و بی سر و صدا تخت هایمان را تحویل مان می دهد تا دیگران بیدار نشوند.
از هرآنچه که در کوله هایمان داریم و در آشپزخانه هاستل یافت می شود مثلا صبحانه ای می سازیم تا دوباره جان بگیریم بعد از سفر زمینی طولانی مان.
نیم ساعتی را وقت می گذارم و مسئول هاستل از روی نقشه هر آنچه باید از “ال چالتین” بدانم را برایم توضیح می دهد و حالا برنامه ریزی برای این چند روز از سفرمان معادله اش ساده می شود.
نکته اول اینکه کلا از روستا شش هفت راه کوهپیمایی طولانی در دل جنگل و کوهستان تعریف شده است که هر کدام با پیاده روی و طی مسافت چندین ساعتی، به بهشتی از مناظر بی همتای طبیعی و چشم اندازهایی رویایی رهنمونت می کنند، اما دو تا از آن ها ظاهرا بی نظیرترند و جزو بایدها هستند.
اولی آنکه مسیر رفت و برگشت نسبتا سنگین ده ساعتی دارد تا پای کوه های فیتز روی و دریاچه زیر پای یخچال های طبیعی اش به نام دریاچه “دِ لوس تِرس” که حتی شنیدن وصفش هم حال آدم را خوب می کند.
دومی هم مسیر کوهستانی حدودا هشت ساعتی رفت و برگشت ساده تری ست به کوهستان”سرّو ترو” و دریاچه “توره”.
از همه این ها جالب تر اینکه کلا هیچ کدام از مسیرها ورودی ندارند و کلا بابت ورود به این پارک ملی هزینه ای دریافت نمی شود.
هوای امروز اما بینهایت خوب است و هیچ تضمینی برای فرداهای پاییز اینجا وجود ندارد، بنابرین تصمیم می گیریم علی رغم خستگی مان همان مسیر طولانی اول را همین امروز برویم، ساعت ده صبح تا هشت شب که هوا تاریک می شود را ده ساعت وقت داریم.
کوله های کوچک مان را می بندیم، مقداری نان و کنسرو و میوه می گیریم برای توشه راهمان و رهسپار مسیر و پاکوبی می شویم که قرار است امروزمان را بسازد…
اینجا مکانش مقدس است و زمانش نیز هم، گویا بساط عیش بازی طبیعت به راه است و جام هایش پراست از باده برای مستی، نه از آن مستی ها که شب شرابش نیرزد به بامداد خمار که اینجا روح و جان مست می شود، منم مستی و اصل من می عشق، بگو از می به جز مستی چه آید؟!
باز می ایستیم از رفتن که اینجا زیبایی در زیبایی ست، زمان هم می ایستد، گویا دیگر گذر لحظه ها وجود ندارد و رها می گردد وجودمان از همه قید ها، حتی از قید زمان، شاید همانگونه که مولانا وصفش می کند:
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان، زانکِ ساعت، پیر گرداند جوان،
ساعت از بی ساعتی آگاه نیست، زانکش آن سو جز تحیر راه نیست،
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی، چون نماند، محرم بی چون شوی…
باز هم مسیر می پیماییم و نزدیک تر می شویم به مجموعه قله های به هم چسبیده روبرویمان، گذرگاه هایمان هم همچنان رویایی ست، جالب است که تنها به اندازه عبور یک شخص مسیر باز شده است و عملا هیچ اثری از تخریب انسانی در طول مسیر دیده نمی شود.
گاه از لابه لای درختان پاییز زده می گذریم و گاه از کنار جاری رودخانه های خوش نوای پاتاگونیا راه می پیماییم. یک ساعت انتهایی مسیر اما نفس گیر است، آنجا که باید ارتفاع بگیریم تا برسیم به پای یخچال های طبیعی حاشیه قله ها، همانجا که می گویند دریاچه ای فیروزه ای انتظارمان را می کشد.
اما پاداش نهایی، جایی آن انتهای مسیر است، همانجا که دریاچه زیبای”لوس تِرس” درست زیر پای “فیتز روی” شکل گرفته است، همان که میزبان بخش هایی از یخچال های طبیعی و برف های انباشته بر سر کوه است که از اصلشان جدا می شوند و به دامنش پناه می برند.
لذت بخش است تماشای ترکیبی از همه این زیباترین اجزای طبیعت، همه خوب ها انگار اینجا جمع و حاضرند که ببینیم و باورشان کنیم.
گاه بازگشت است حالا، راه رفته را باز می گردیم، این بار پرشتاب تر که زمان زیادی به تاریکی نمانده است و البته که ما هم حسابی سرخوش و پرانرژی هستیم.
آن گاه پایان روز را نیم ساعتی دل می دهیم به دل دریاچه ای دیگر در مسیرمان، دریاچه”کاپری”، از بزرگترین ها و آرام ترین های این منطقه از پاتاگونیاست، سایه ها و سکوتش غوغایی به پا کرده اند در اندرون پر آشوب امروزمان و اینگونه زیبا پایان می یابد روزی دیگر از سفر.
می اندیشم گذشته و حال و آینده را، چه بسیارند روزهای عمر که پتانسیل امروز شدنمان را دارند، امروز بی نظیرمان را، ولی همچنان در دیروز کم فروغ شان باقی می مانند و این وسط ما هم تلاشی نمی کنیم که حالشان را خوب کنیم، منتظر می مانیم، منتظر آینده موهومی که شاید هرگز نیاید!
دیشب بالاخره بعد از چند روز پرحرکت و پرهیجان، خواب عمیق و طولانی میهمان شب هنگام مان می شود، چیزی شبیه بی هوشی شاید، که البته صبحگاهان با صدای خوش پرندگان پایان می گیرد. صبح اما با نشاط آغاز می شود، صبح پاییزی آفتاب زده و شفاف ال چالتین باز هم نوید روز زیبای دیگری را می دهد.
تجهیزات حداقلی مورد نیازمان را برمی داریم و راهی می شویم، مسیر کوهستانی امروزمان اما گویا ساده تر از دیروز است، مجموعا حدود هشت ساعت رفت و برگشت راه داریم تا به دیدار کوه های “سرّو ترو” و دریاچه نزدیکش یعنی آبگیر “توره” برسیم.
هنوز هوا کاملا تاریک است و اثری از رگه های صبح در آسمان نیست که به اتفاق چند نفر دیگر از هم هاستلی هایم راهی می شویم، مسیری حدودا یک ساعتی را می پیماییم تا جایی خارج از “ال چالتین” و ابتدای مسیر ورودی پارک ملی، نقطه مناسبی می یابیم که چشم انداز کاملی از شهر به علاوه تمامی قله ها و کوه های برف گرفته منطقه را داراست. باز هم گویا خوش شانس هستیم که در سومین روز ال چالتین، هوایی صاف و آفتابی خواهیم داشت.
حالا آفتاب و تابش نورش را منتظر می مانیم تا ضیافت صبحگاهان پاتاگونیا آغاز گردد. درست مانند غروب های کشیده و طولانی، شروق و طلوع اینجا هم ناز دارد، ناز دارد آفتاب تا سر بر آرد و بر یال کوه های برف آلود بلغزد و هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشد!
هوا هم بس ناجوانمردانه سرد است، مخصوصا آن زمانی که باد زوزه می کشد و می پیچد در جانمان، با تمام وجود سرمایش را می چشیم تا مبادا یادمان رود که اکنون جایی آن وسط های پاییز پاتاگونیا حضور داریم.
اما بالاخره لحظه انتظار سر می آید و کوه ها نور می خورند و تصویری زیبا می سازند، در هم می آمیزند زردی نور آفتاب و سپیدی برف و حاصلش می شود گویی پرآتش که می درخشد و جلوه گری می کند و این صحنه، یکی از آن هاست که خیلی ها شاید ولع و حسرت لحظه ای از دیدن و حس کردنش را دارند.
آخرین گشت هایمان را در ال چالتین می زنم تا خوب به خاطرش بسپارم، هر بار که مکانی از این دنیا، حسابی به دلم می نشیند با خودم می اندیشم آیا دوباره بازش خواهم دید؟ جواب با احتمال خوبی منفی است، چرا که زمین خدا هم عریض است و هم طویل و فرصت دیدار تمام زیبایی هایش هم اندک.
باری، نزدیکی های ظهر دل می کنم و راهی می شوم، البته که دوستان ژاپنی ام “یوش” و “کنجی” که گویا حسابی بهشان خوش گذشته است باز هم همراه و همسفرم می شوند، مقصد هم می شود شهر “ال کالافاته” که گویا سه ساعتی با اینجا فاصله دارد.
عصرگاهان به “ال کالافاته” می رسیم، اینجا هم شهر کوچکی است، البته نه به کوچکی قبلی، از آن بالادست ترمینال کوچک شهر می شود نمایی از دریاچه ای زیبا با درختان زرد پاییزی کنار دستش را دید.
هاستل ارزان و تمیزی همان نزدیکی های مرکز شهر پیدا می کنیم و بعد از گرفتن نقشه و اطلاعات از مالک هاستل، برای تماشای مرکز شهر و سپس دریاچه حاشیه اش به نام “نیمِز” راهی می شویم تا روز و لذت حضور نور و گرما را از دست ندهیم.
صبح زود به همراه دوستانم راهی می شویم، راهی یخچال طبیعی “پریتو مورنو” که می گویند یکی از زیباترین های پاتاگونیاست، حالا اسمش را بسیار شنیده ام، ولی همچنان جستجویش نکرده ام در فضای اینترنت تا عکس ها و زیبایی اش را قبل از دیدارش ندیده باشم، چون همچنان ترجیح می دهم نادیده و نادانستنه خودم را به مهمانی هیجان انگیز دیدارش دعوت کنم.
حدود ۸۰ کیلومتر از شهر “ال کالافاته” فاصله دارد، البته که مسیر هم بسیار زیباست، دریاچه ها و کوهستان های برف گرفته پاتاگونیا زینت بخش مسیر شده اند تا پیش درآمدی باشند برای دیدار بزرگ تر و هیجان انگیزتر کوه و برف و یخ. نزدیک می شویم، نزدیک و نزدیکتر، تا اینکه بالاخره از دوردست ها پیدایش می شود…
حالا صبحی دیگر آغاز می شود، وسایلم را جمع می کنم که راهی شوم، راهی فرودگاه شهر “ال کالافاته” تا این بار با پرواز ادامه مسیر دهم.
دو ایستگاه دیگر از سفر باقی مانده است و زمان چندانی هم ندارم، “اوشوایا” آن پایین پاتاگونیا مقصد بعدی ست و نهایتا باید از آنجا خودم را به “بوئنوس آیرس” پایتخت آرژانتین برسانم، همان جایی که پرواز بازگشتم به ایران از آنجا خواهد بود.
این اولین بار است که در آرژانتین از پروازهای داخلی شان استفاده می کنم، به ارزانی پروازهای شیلی نیستند، ولی با ترکیب مسیرها و بازی با تاریخ ها، می شود پرواز های کم هزینه ای را یافت.
کِنجی و یوش هم وسایل شان را جمع کرده اند، حالا بعد از یک هفته همسفری گاه خداحافظی رسیده است، دیشب البته نقشه را برایشان گشوده ام و ادامه مسیرشان و دیدنی های بین راه را روی نقشه شان علامت گذاری کرده ام، آن ها می روند به شیلی، به “پورتو ناتالز”، به “تورس دل پاینه”، همان زیبایانی که ابتدای سفرم به شیلی دیدارشان کرده بودم، آن ها حالا جایی سفرشان را تمام خواهند کرد که نقطه آغازین من بوده است و جالب تر اینکه “بوئنوس آیرس” نقطه ابتدای سفر آن ها قرار است پایان ماجراهای این سفر کمتر از سه ماه من باشد.
گویا آغاز و پایانی وجود ندارد، همه چیز نسبی ست، هر آنچه هست جریان مداوم زندگی ست که ما را با خود می برد.
راهی می شوم، چقدر احساساتی هستند این ها، هر دو چشمانشان پر اشک می شود و من نیز هم، برای من البته عادی تر شده است این دوستی های در سفر، این بودن ها و نبودن ها، آموخته ام که سفر یعنی گذر، پس به قواعدش احترام می گذارم، دعوت می شوم از سوی هر دوی آن ها به ژاپن و شهرهایشان، من نیز متقابلا دعوت شان می کنم به دیدار از ایران زیبا و اینگونه راهمان جدا می شود.
از فرودگاه خارج می شوم، باد می وزد و سرمای پاییزی هم باز موقعیت زمان و مکان را یادم می آورد. از دور اوشوایا را می بینم، زیر پای کوه های نه چندان بلندش. طولی نمی کشد که قبل از تاریک شدن هوا هاستل مناسبی را در مرکز شهر پیدا می کنم و مهیای فرداها می شوم.
هوای اوشوایا اما بسیار سرد است همانگونه که باید باشد، پاییز این پایین ترین نقطه از کره زمین را انتظاری جز این نیست.
بخشی از شب را هم باران می بارد، آن وسط هاستل یک بخاری هیزمی بزرگ گذاشته اند و به همراه اندک مسافران این روزهای آن، شب را دور آن جمع می شویم و خاطرات تعریف می کنیم. شب را هم همانجا روی مبل بزرگ نزدیک آتش می خوابم، حس خوشی دارد چشمت را بدوزی به رقص شعله های بی هوایش تا اینکه خوابت ببرد، اصلا گویا سرشار از انرژی ست این آتش.
سفرنامه آرژانتین، بخش اول
راهنمای خرید بلیط هواپیما در آمریکای جنوبی