سفرنامه شیلی بخش چهارم، صحرای آتاکاما
دو ساعتی را مهمان آسمانم تا اینکه هواپیما در فرودگاه شهر نه چندان بزرگ “کالاما” فرود می آید و حالا می توانم بگویم به بیابان معروف “آتاکاما” رسیده ام، اما حالا این صحرای آتاکاما کجاست؟!
آتاکاما را خشک ترین بیابان و صحرای دنیا نامیده اند که مابین سه کشور شیلی، پرو و بولیوی توسعه یافته است و اتفاقا خشک نرین قسمت آن در استان “آنتوفاگاستا” کشور شیلی واقع شده است، جایی مابین رشته کوه های بلند آند و اقیانوس آرام. در بعضی مناطق آن متوسط بارندگی در سال به میزان سه میلیمتر گزارش شده است، جالبتر اینکه برای همان مناطق مابین قرن شانزدهم تا بیستم در یک دوره چهارصد ساله حتی یک قطره باران هم نباریده است!
همچنین این بیابان خاستگاه نجوم است و بهشت دوستداران آسمان شبش، آلودگی نوری حداقل، ارتفاع زیاد و رطوبت بسیار پایین هوا چه بهشتی ساخته است برایشان.
باید جالب باشد دیدارش و مخصوصا کوهستان های اطراف و مناطق مابین شان!
آن وسط های نقشه روستایی وجود دارد به نام”سن پدرو دِ آتاکاما”، این روستا شده است پاتوق و میعادگاه همه گشت های آتاکاما. خودم را از فرودگاه و ترانسفرهای گرانشان دور می کنم و می رسانم به مرکز شهر کویری نه چندان زیبای کالاما و با مینی بوس های محلی راهی روستای سن پدرو می شوم. بیشتر مسیر دوساعتی شهر تا روستا برهوت محض است و تنها درختانش شاید همان دکل ها و پره های نیروگاه های بادی باشند که به وفور به چشم می آیند، اما خود روستای سن پدرو برهوت نیست، شاید شبیه روستای مصر خودمان در دل کویر.
بافت روستا را قدم می زنم تا فضایش دستم بیاید، از یک خیابان که نه، یک کوچه اصلی تشکیل شده است و همه راه ها هم به همان ختم می شوند.
فضایش بسیار توریستی اما در عین حال کاملا ابتدایی ست، تلفیق عجیبی است از کوچه و خیابان هایی که عمدتا خاکی اند و ده ها هزار گردشگری که به دیدارش آمده اند، می گویند جمعیت واقعی ساکن روستا کمتر از هزار نفر است!
مسیر نه چندان طولانی ترمینال روستا تا مرکزش، دیوارهای گلی و جاده خاکی، بیشتر شبیه کوچه باغ های روستاهای کویری خودمان است انگار.هاستلی را قبلا از بوکینگ پیدا کرده ام، هاستل نسبتا تمیز و مرتبی ست و همانجا می مانم، هاستلی که توسط یک مادر و دختر اهل بولیوی اداره می شود.
عصر اما سرحالتر می روم زیر پوست روستا تا بیشتر و بهتر درکش کنم، از آن مهم تر شروع می کنم به تحقیق در مورد جاهای دیدنی آتاکاما و راه های دسترسی به هر کدام و هزینه ها، این یکی اما آسان است برایم، به چندتایی از بینهایت دفتر خدمات گردشگری روستا که سر می زنم اوضاع دستم می آید و برنامه های دو روز بعدم را مشخص می کنم.
توضیح اینکه اگر کذرتان به آتاکاما افتاد سیستم به این صورت است که دفترهای زیادی باز شده اند که تورهای متنوع روزانه می فروشند و خدماتشان هم تفاوتی ندارد، در واقع برگزار کنندگان اصلی در کار فروش دخالتی ندارند و انتهای شب تمام این دفاتر مسافرینشان را می ریزند وسط روی دخل مجری ها و آنها برنامه اجرا را تنظیم می کنند. تنها کار شما اینست که بعد از مشخص کردن برنامه دلخواهتان، به دفاتر زیادی سر بزنید و قیمت ها را مقایسه کنید و ارزانترین را بیابید!
صبح زود حدود ساعت ٧ صبح راهی می شویم، همسفرهای جدید و فضای جدید. کمتر از ساعتی طول می کشد که از سمت جنوب به سطح وسیع نمکی آتاکاما می رسیم، در واقع بخش هایی از آن دریاچه های کم عمق نمکی و مابقی شوره زار هستند. از دوجنبه برایم زیباست، اول فلامینگوهایی که بی وقفه مشغول فیلتر کردن آب دریاچه هستند، زیبایی شان و سایه هاشان در آب خیره کننده است. دوم کوه های برف گرفته آند که انگار از هر سو محصورش کرده اند، جالب است ارتفاع هایشان، از ۵٢٠٠ متر تا ۶٧٠٠ متر، باور کردنی نیست عظمت و اقتدارشان.
ادامه مسیر می دهیم به سمت جنوب و منطقه کوهستانی، ارتفاع می گیریم و اکسیژن حالا کمتر می شود، ولی طبیعت دامنه کوه های آند بی نهایت خوش رنگ و چشم نواز است، سبز و زرد ملایم دامنه ها که با سفیدی قله های آتشفشانی بالای پنج هزارمتری کنار هم می نشینند فقط به تحسینت وا می دارند، عجب حال خوبی ست. حالا “بیکونیا”ها هم آمده اند به مهمانی این طبیعت، برایتان قبلا از شترهای بی کوهان و چهارگونه اصلی شان شامل آلپکو، لاما، واناکو و بیکونیا گفته بودم. مشغول چرایند در آرامش بی نهایت دامنه ها و زندگی را نفس می کشند.
می رسیم به منطقه ای با نام “پیدراس رخاس” با همان ترجمه “سنگ های قرمز”، کامل می شود اینجا همه عناصر طبیعت، به آن قبلی ها دریاچه نمکی و سنگ های آتشفشانی حاشیه اش و همینطور سایه هاشان در آب را هم اضافه کنید، ضیافتی است از جلوه های با شکوه و دلخواه طبیعت، قدم می زنیم، راه می رویم، می ایستیم، خیره می شویم و عمیقا هوای کم اکسیژنش را نفس می کشیم…
باز می گردیم بخشی از مسیر را و از جاده ای دیگر راه کوهستان آند را در پیش می گیریم، این بار به تماشای دو دریاچه آبی رنگ کوهستانی، دریچه های”میسکانتی” و “مِنیاکواس”، همان ها که از شدت رنگ آبی شان، سورمه ای دیده می شوند، دو دریاچه آب شیرین زیبا در ارتفاع ۴٢٠٠ متری، فکرش را بکنید، انگار در آسمان خانه دارند. پشت سرشان هم پنج قله بالای پنج هزارمتری صف شده اند، سقف آسمان هم کوتاه است اینجا، حالم زیادی خوب است و به سرخوشی رسیده ام.
حالا عصرگاهان شده است و گاه بازگشت است، پس باز می گردیم به همان جا که از آن آمده ایم، به روستای سن پدرو. باز می گردیم با دیده هایی بیشتر از دنیای پیرامونمان، و چه دنیای بزرگی داریم و چه پای رفتنمان کند است و گاه حتی در بند، از آن بدتر اینکه شرایط دیدنش را داشته باشیم و باز هم گیر باشیم، زمینگیر، دلگیر…
صبح خیلی زود اینبار، ساعت ۶ صبح راهی می شوم، با گروهی دیگر و برنامه دیگر. هوا کاملا تاریک است و آسمان آتاکاما پر است از ستاره هایی که در آسمان شفافش چشمک پراکنی می کنند.، هوا هم به غایت سرد، می رویم به سمت یولیوی و باز هم ارتفاع بالای چهارهزارمتر، بدنم عادت کرده است دیگر به این تغییرات ناگهانی ارتفاع و خم به ابرو نمی آورد. رگه های روشنایی در آسمان پدیدار شده است که می رسیم به چشمه های آب گرم و بخاری که از زمین می جوشند، قبلا نظیرشان را در ایسلند و بولیوی هم دیده بودم.
منطقه وسیع آتشفشانی که در جای جایش زمین دهان گشوده و از آن آب جوش و گاهی بخار می زند بیرون، بعضی ها مداوم فعالند و برخی هر چند دقیقه یکبار آثار خشمشان هویدا می شود! این وسط اختلاف دمای آب جوشان داخل زمین و دمای سرد منفی ١۵ درجه بیرون هم می آید به کمک تا ارتفاع و هیجان بخار و آب بیشتر شود و صحنه هایی بدیع تر بسازند. آفتاب بالا می آید و قله های برف گرفته آند پدیدار می شوند و اختلاف دما سریعا جبران می شود و چشمه ها آرام می گیرند، مثل هیجان های زودگذر که سریع فروکش می کنند…
جاده ها زیبایند اینجا در آتاکاما، انگار تو را به ناکجا آباد خواهند برد، جایی در دل کوهستان های سر بلند، مثل این که انتهایی هم ندارند. لذت بخش است جاری شدن در مسیرهایی که گویی در آسمان ساخته شده اند، حالا راهی را مسافرم که نزدیکی های سقف آسمان است، جایی در ارتفاع چهارهزار و هفتصد متری، تجربه اش حال خوشی می دهند. البته بلندترین و مرتفع ترین جاده ای که تاکنون مسافرش بوده ام جایی بود در سرزمین تبت، ارتفاع پنج هزار و ٢۵٠ متر، اصلا نمی دانم از این مرتفع تر هم داریم؟ کسی می داند آیا؟ همچنین می دانید مرتفع ترین جاده ایران کجاست و با چه ارتفاعی؟
مسیر برگشت پر است از زیبایی، کوه های سر به فلک سپرده، مرداب ها و دریاچه ها و آبگیرهای زیبا، روستاهای اصیل کوهستانی، کاکتوس های خوش شکل آمریکای جنوبی، لاماها و بیکونیاها، پرندگان و خلاصه هر آنچه از طبیعت زیبای آند انتظار داشته باشیم.
بازمی گردیم ظهر هنگام به سن پدرو آتاکاما، به همانجا که نقطه آغازین مان بود. عصر اما از هاستل دوچرخه ای می گیرم و راهی می شوم، راهی “دره ماه”، کمتر از ده کیلومتری با سن پدرو فاصله دارد، می گویند بسیار خاص و زیباست. جالب است نامگذاری هایشان، عکسی از طلوع ماه کامل از داخل دره ثبت شده است و زین پس آنرا دره ماه نامیده اند و چه خلاقانه ست برای جذب گردشگر، البته که خیلی از جاهای دنیا که در زمینه جذب گردشگر موفقند از این رویه استفاده می کنند، حتی گاهی قصه و افسانه های جذاب می سازند تا کنجکاوت کنند، ما هم داریم، ولی خیلی کم، مثل دره ستاره ها در قشم، به راستی کسی می داند ما چرا از تجسم و خلاقیتمان برای نامگذاری جاذبه های طبیعی کشورمان کمتر استفاده می کنیم؟
ابتدای دره اما کاملا معمولی ست، شاید هم چون من زیاد کویر دیده ام دیگر به چشمم نمی آید. یک مسیر پیاده روی اولیه دارد که بعد از یک دور قمری بازت می گرداند به نقطه اول. دورش می زنم، تنگه مانند است و مسیر گذر آب در بارش های فصلی، شبیه تنگه چاهکوه قشم، البته که نه به آن زیبایی، بخش های زیادی از آن تونل شده اند و باید نیم خیز از زیر کوهی از دیواره های نمکی بگذرم، در کل تجربه جالبی ست.
با دوچرخه ام ادامه می دهم مسیر دره را، حالا لحظه به لحظه زیباتر و چشم نوازتر می شود، دشت های باز نمکی و دیواره های بلندی که گاه خیره نگه ت می دارند و میخکوبت می کند، در دوردست های دور، کوه های برف گرفته و سر بر آستان آسمان نهاده هم حاضر و ناظرند، منظره ای که واقعا تماشایش را دوست دارم، یادم نمی آید قبلا جایی از دنیا شبیه ش را دیده باشم که مسلما همتا ندارد همسایگی قله های آتشفشانی برف گرفته با ارتفاعی نزدیک شش هزار متری با کویر و بیابان نمک پوش. حالا هوا و آفتاب هم آرام گرفته اند و باد موافق آرامی می وزد…
اما داستان اصلی و زیبایی فوق العاده دره ماه زمانی نمود پیدا می کند که پیاده اوج می گیرم بر فراز یکی از تپه های خاکی آن، در واقع شبیه یک یال افقی ست که می شود مسیر طولانی را روی آن قدم زد، آن هم گاه غروب، مسلط بر دره ها و دشت ها و نمکزارهای آتاکاما، اینجاست که ایمان می آورم آتاکاما و دره ماه را باید دید، “من رفتم، می روم جایز نیست”…
در مسیر بازگشت بالای سر دره ای دیگر تجمع کرده اند، گویا خبریست، شبیه تجمعات اعتراضی می ماند، خودم را که آن بالا می رسانم می بینم جمع شده اند برای غروب، انگاری میعادگاه تماشای غروب آفتاب است، همه خیره شده اند به آخرین لحظات نورافشانی اش و آنگاه که کامل محو و خاموش می شود جملگی برایش دست می زنند.
آخرین شب سفرم به شیلی ست و فردا باید راهی آرژانتین شوم، در حیاط هاستل با زن و شوهر هندی الاصلی نشسته ام و چای اصل کلکته می نوشیم و حرف می زنیم. می گویند ماشینی کرایه کرده اند و با آن آتاکاما را گشت می زنند. امشب را هم می خواهند بروند بیرون از روستای سن پدرو جایی آن وسط های بیابان به تماشای آسمان، دعوتم می کنند به همراهی شان و صد البته که می پذیرم.
حدود سی کیلومتری دور می شویم، هیچ آلودگی نوری و صوتی وجود ندارد اینجا، ماشین و چراغ هایش را خاموش می کنیم، سکوت است و سکوت است و سیاهی، سر را می چرخانیم سمت آسمانش، زیبایی در زیبایی ست اینجا، اخترباران است آسمان آتاکاما، همانگونه که باید باشد. می شود لحظاتش را چون گل “شب بو” بو کشید و مستش شد.
کهکشان راه شیری با تمام عظمت و جزئیاتش به وضوح مشخص است اینجا و همه زیبایان آسمان جمعند و قابل رویت، تمام دوستان عاشق آسمانم را یاد می کنم، دوستانم از “موسسه آسمان شب” که بعضا در سفرهای اخیر همراهم بودند و عشق و معرفتشان نسبت به شب های آسمان بی نظیر و بی همتاست.
شاید حالا بهتر بفهمم چرا آتاکاما؟ چرا آتاکاما را برای ساختن بزرگترین و مدرن ترین مرکز نجوم جهان با تلسکوپ های فوق پیشرفته اش آن هم برای پروژه ای بین المللی انتخابش کرده اند…
صدای زنگ گوشی مثل صدای سوت پایان می پیچد توی گوشم، وقت قانونی و اضافی و همه تمام شده اند و من خواب زده حالا منگ و گیج نشسته ام وسط تخت هاستل، یک دور مثل فرفره مرور می شود سخت و آسان و شیرین و شور سفر شیلی و حالا گاه رفتن رسیده است و البته که خیلی هم دیر شده است، از این جهت که فقط چند ساعت از اعتبار ویزای آرژانتینم باقی مانده است و اگر تا شب مهر ورود نخورد دیگر قابل استفاده نخواهد بود، اصلا نمی دانم چرا در وسط این ناکجاآباد بیابان های شیلی همه چیز را واگذار وقت های اضافی کرده ام!
به قول حافظ:
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش،
کِی روی؟ ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟
اما یادم می آید ادامه اش را،
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن،
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی…
خیلی سریع شال و کلاه می کنم و کوله ام را می اندازم روی دوشم و راهی مرز می شوم، تنها مرز زمینی آن مناطق به اسم “خاما” حدود ١۶٠ کیلومتری با روستای سن پدرو فاصله دارد. جاده جالبی ست، از وسط یکی از مناطق حفاظت شده بین شیلی و آرژانتین عبور می کند و آن وسط های راه، جاده ای دیگر هم جدا می شود که می رود به اویونی در بولیوی…
به مرز که نزدیک می شوم استرسم برای عبور سلامت بیشتر می شود، عموما مشکلات مرزهای زمینی را می دانم و بارها مواجه شان شده ام، مخصوصا آن دور افتاده هایش را، انگار گاهی قوانین خودشان را دارند این ها، مخصوصا حالا که آخرین روز اعتبار ویزایم می تواند محل اشکال هم باشد که خود امروز را هم شامل می شود یا خیر، کلا ترجیح می دهم فکرم را ببرم سمت و سوی آخرین زیبایی های طبیعت شیلی و به عبور فکر نکنم.
مرز خاما، آن وسط های راه باریک و خلوت، ساختمان بزرگی درست کنار جاده بنا شده است که مرزش می نامند، متفاوت است از سایر مرزهای آمریکای جنوبی که تاکنون از آن ها گذشته ام و تعدادشان هم کم نبوده است.
اصولا تعریف مرز در کشورهای آمریکای جنوبی مفهوم درب ریلی و زنجیر و توری ندارد، بلکه جاده ایست که مردم دو کشور تا یک جاهایی مجازند وارد کشور همسایه شان شوند و اصولا در این گذر از مرزها، ماموری یا کسی ورود و خروج و پاسپورتی را کنترل نمی کند و این خودت هستی که باید حواست باشد پاسپورتت را مهر خروج و ورود بزنی که بعدا به مشکلی برخورد نکنی. اینجا در مرز زمینی شیلی و آرژانتین اما گویا قصه فرق می کند و قانونمندتر است، گفته بودم که شیلی را فراتر از دیگر همسایگانش دیده ام در آمریکای جنوبی، این هم یکی دیگر از نشانه هایش.
وارد ساختمان می شوم و در صف می ایستم، دقیقا کنار هم است باجه هایشان و کنار هم ایستاده اند مامورین اداره مهاجرت شیلی و آرژانتین و به ترتیب پاسپورت ها را مهر می کنند. مامور مهاجرت شیلی پاسپورتم را کنترل می کند و مهر خروج را می زند وسط یکی از معدود صفحات سفید باقیمانده اش، حالا دیگر حتی راه بازگشت به شیلی را هم ندارم.
خانم مامور اخم آلود اداره مهاجرت آرژانتین اما وقتی پاسپورتم را می بیند با تعجب زیر و رویش می کند و زیرچشمی مرا می پاید، نگاهم که می کند لبخندی می زنم که البته کارگر نمی افتد و گره اخم هایش را باز نمی کند. اصولا نمی دانم چرا اینگونه لبخندها را “لبخند آمریکایی” می نامند، ولی هرچه که هست در شرایط بحرانی خیلی وقت ها به مدد می آید و آن یخ غریبگی را می شکند، مخصوصا اگر همراه با کلام و شوخی خفیف بامزه و به جایی باشد.
بگذریم، صف از حالت دینامیک خود خارج می شود و وارد فاز استاتیک می شود و این پاسپورت و ویزای من است که بین مامورین آرژانتینی دست به دست می گردد که البته باز هم برای من فرایند غریبی نیست، بارها آزموده ام سفر با پاسپورت ایرانی را. سوال و جواب ها شروع می شود و چندباری هم شماره ویزا و بارکد پاسپورت را چک می کنند.
سرانجام همزمان که مهر ورود ورود میهمان خوش خوانده پاسپورتم می شود با لبخندی می گوید این اولین پاسپورت ایرانی ست که من و همکارانم اینجا در این مرز می بینیم، راه نفسم باز می شود و به شوخی می گویم قابلی ندارد، می توانید مدتی نگه ش دارید و آنها می خندند و اینگونه است که کوله پشتی و وسایلم بر خلاف سایرین زیر دستگاه کنترلی هم نمی رود و رسما وارد آرژانتین می شوم.
سفرنامه شیلی، بخش اول
سفرنامه شیلی، بخش دوم
سفرنامه شیلی، بخش سوم
بسیار عالی بود، ممنون، خدا قسمت ما هم بکنه، بدجور از یکنواختی و تکرار زندگی خسته شده ام.
ممنون؛ ایشالا زندگی زود سر به راه بشه و از یکنواختیش در بیاد