روستاهای کویری ایران
آمده ایم سفر، از آن سفرهای زمستانی به بعضی روستاها و شهرهای کویری مرکز ایران. همان سفری که از تهران و هیاهویش آغاز شده است و با گذر از مسیر نایین و انارک و خور، ما را به روستای اصفهک رساند و چه زیبا روستایی است این “اصفهک”، ترکیبی از نخل و خشت و کوه، چه خوب که کمر همت به بازسازی بافت قدیمش بسته اند، حتما خانه بومگردی “ساباط” میزبان مان، یکی از بهترین های این روستای زیباست. در ادامه هم بعد از بازدید از روستای اسفندیار و دیهوک، خودمان را به نایبند رساندیم و مهمان زیبایی هایش شدیم. مسیر روزهای بعدی مان هم بافق و رمل های صادق آباد، همچنین اردکان و زرین خواهد بود.
کمی بالاتر از نایبند، روستای خالی از سکنه دیگری وجود دارد به نام”زردگاه”، دنج است و بکر، جایی به دور از هیاهوی مرسوم زندگی.
اوج غوغایش زمانی ست که باد در گوش برگ های بلند نخلستان آواز می خواند و صدای پای آب هم همنوازی می کند، گاهی نیز آوای پرنده ای.
از آن جاها که بهترین فعالیتش این است که هیچ کاری نکنی، آن بالا دست روستا در شاه نشین خانه بومگردی “کَلو” بنشینی و زیبایی و آرامش روستا را بپایی.
در نزدیکی های اردکان مزرعه پسته ایست به نام مزرعه عطایی، همانجا که این روزها آرام و بی حاشیه نام “روستای عروسک ها” به خود می گیرد.
قصه اش اما تلخ و شیرین است، شاید هم تیز و ترش، اما حتما پر است از شور، آنهم شور زندگی، به قول سعدی شاید: ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید، چه می گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی!
آغاز قصه اما باز می گردد به شش سال پیش، همان زمانی که آقای عطایی دچار ناراحتی قلبی می شود و عزم هجرت از هیاهوی شهر می کند، مقصد می شود مزرعه ای در ناکجاآباد و همدم و مونس هم خانم “عباسی”، هم او که همراه همیشگی سخت و آسان زندگی اش بوده است.
چند سالی به تنهایی و سکوت و تفکر می گذرد و مشکلات زندگی پای جعبه داروهای اعصاب را هم به مزرعه شان باز می کند تا بلکه مرهم گاه و بیگاه درد و رنج هایشان باشد.
کلافه گی ها و سردرگمی ها بیشتر می شود، اما این گویا آغاز ماجرایی دیگرست، ابتدای تصمیمی بزرگتر برای گریز از رنج های دائمی که البته با خلاقیت و هنر خانم عباسی هم توامان است.
آستین های همت را بالا می زند و دست به کار می شود، دست به کار ساختن عروسک هایی که هر کدام در ذهن رویاپردازش، قصه و حکایتی دارند، گاه ریشه در واقعیت دارند و گاهی تنها همسفری از افکارش هستند. همان آفریدگانی که اتفاقا با ساده ترین و دم دستی ترین وسایل و موادی خلق می شوند که در گوشه و کنار مزرعه بلااستفاده مانده بودند.
حالا اما این خانواده بزرگ عروسکی گرد هم آمده اند تا زندگی را رنگ و رویی دیگر دهند، آمده اند تا داروها را کوچ دهند و خود مرهمی باشند از جنس امید به زندگی. جالب تر اینکه کوچک هم نیستند که گاهی از من و توی واقعی هم بزرگ ترند.
تماشایشان شیرین تر می شود وقتی خالق شان نام و قصه های هر کدام را با لبخند و هیجان تعریف می کند، قصه هایی که نشانی از مهربانی، امید و بخشش دارند.
می آموزم و بیشتر باور می کنم که زندگی همواره یک انتخاب پیش روی ماست، کاش در این میان حسرت کش تلخی هایش نباشیم و عروسک های رویاهامان را به خوبی و زیبایی خالق باشیم.
کانال تلگرام کافه جهانگرد