سفرنامه میانمار (برمه)
و حالا گاه سفر به میانمار(برمه) فرا رسیده است، آنهم بعد از نزدیک به دو ماه سفر اندونزی و فیلیپین، گوشه ای دنج از نمازخانه ای در فرودگاه کوالالامپور کوله پشتی ام را گذاشته ام زیر سرم و در انتظار صبحگاهان فردایم تا پروازی دیگر مرا با خود ببرد به برمه، همانجا که هیچ نمی شناسمش و حالا قرار است کاشف گوشه هایی از این هیچستان باشم! و اما ویزای میانمار یکی از ساده ترین ویزاهایی بود که در کوالالامپور مالزی گرفتم، دو قطعه عکس و معادل سی دلار پول و فرم درخواست ویزا و چند ساعت صبوری برای صدور ویزا تمام کاری بود که انجام دادم.
بالاخره صبح زود با پرواز ارزان ایرایشیا که اینترنتی خریده بودم به سمت میانمار(برمه) پرواز کردم، پروازی که حدود دو ساعت و نیم طول کشید و هواپیمایی که در باند فرودگاه نسبتا کوچیک شهر “یانگون” پایتخت میانمار آرام گرفت.
پاسپورتم با لبخند مامور مهاجرت مهر ورود خورد، مقدار کمی دلار تبدیل کردم به “کیات” واحد پول میانمار با نرخ برابری هر دلار ١٢٢٢ کیات
یک دکه اطلاعات توریست هم در فرودگاه بود که از آن نقشه میانمار و یانگون و اطلاعات مکان های دیدنی این کشور را گرفتم و یک برنامه ریزی تقریبی در ذهنم شکل گرفت.
در اولین قدم خودم را رسوندم به ترمینال اتوبوس های شهر که جایی تقریبا بیرون شهر بود و از فرودگاه خیلی دور نبود، بعد از کمی تحقیق بلیط اتوبوس شب را گرفتم به شهری به نام “باگان” که بعدا راجع به آن خواهم نوشت، کوله م را هم سپردم به انبار تعاونی و خودم با ون های محلی راهی مرکز شهر شدم، مسیری که نزدیک یک ساعت توی شلوغی و ترافیک یانگون زمان برد…
در وهله اول کلا همه چیز بدجوری تو ذوق می زد، شهر نسبتا کثیف و به شدت شلوغ و پیچیده که بیش از ۵ میلیون جمعیت را در دل خودش جا داده، اما بعد از اینکه شروع به قدم زدن توی کوچه پس کوچه های این شهر پیچیده کردم زود به دلم نشست و با آن ارتباط برقرار کردم، مخصوصا با مردمی که به راحتی لبخند را با لبخند جواب می دادند و از دوربین عکاسی هم فرار نمی کردند.
بیشتر از همه محو شلوغی فضا شدم، ساختمان های قدیمی با بالکن های رنگی و سیم برق هایی که کلاف سردرگم بودند و تابلوها و لباس های آویزان و ده ها آیتم دیگر که به نظرم همگی جذاب بودند و چهره خاص و نه لزوما زیبایی به شهر داده بودند.
اینجا از نظر فرهنگی و حتی پوشش لباس هیچ شباهتی با بقیه کشورهای جنوب شرق آسیا که دیده بودم نداشتند و سبک سیاق خاص خودشان را دارند گویا، مردها عمدتا شالی گره زده اند به دور کمرشان به عنوان شلوار، زن ها هم لباس های رنگی، بیشتر شبیه لباس های پنجابی هندی ها!
کوچه و خیابان های زنده و مردم پرجنب و جوش و بازارهای محلی و غذاهای خیابانی که کلا در سفر همیشه محوشان می شوم و دوستشان دارم.
البته بماند که وسط خیابان های یانگون مخصوصا مرکز شهرش ماشین ها تقریبا در ترافیک قفل شدند و از لذت حرکت محروم!
و اما چند نکته از کشفیات و تجربیات اولین روز سفرم به کشور ناشناخته میانمار و شهر یانگون برایتان بگویم. اول اینکه عمده جاهای دیدنی شهر معابد بودایی با گنبدهای طلایی هستند که در گوشه و کنار شهر دیده می شوند، مردم هم عمدتا مذهبی و مکتبی و عموما بودایی، هرچند که دو تا مسجد بزرگ هم در این شهر دیدم.
دوم اینکه اکثر زن ها و البته برخی از مردها عصاره ای از چند گل و گیاه را به عنوان ماسک و محافظ روی صورتشان زده اند و در طول روز و هنگام کارشان هم پابرجاست، همینطور بچه ها!
همچنین اکثر مردم کوچه و خیابان مشغول جویدن “ناس” و برگ ها و پودرهای انرژی زا هستند، دقیقا مشابه آن چیزی که در خیابان های هند می شود دید!
و سوم بعضی از جوان ترها که به شدت علاقه مند سبک های خاص پوشش و مدل های مو و موهای رنگی هستند، آنقدر زیاد که کاملا به چشم می آیند!
خلاصه این که خستگی اثر نکرد و حسابی سرک کشیدم زیر پوست شهر یانگون
خودم را باز به ترمینال رساندم و الان هم ساعت ٩ شب انتهای اتوبوس، مسافر جاده های شمالی تر و مقصدی به نام “باگان” هستم. فکر کنم ده ساعتی را مهمان این اتوبوس و فیلم ها و آهنگ های برمه ایش باشم…
صبح خیلی زود حدود ساعت ۵ صبح می رسم به شهر “باگان” معروف ترین و مهم ترین شهر توریستی میانمار. ترمینال اتوبوس ها جایی بیرون شهر است گویا، خواب آلوده می نشینم روی نیمکتی روبروی دفتر ترمینال و چند نفری می آیند سراغم برای فروش تور و هتل و ترانسفر، با حوصله از شهر و موقعیتش و قیمت ها و هزینه ها اطلاعات می گیرم.
شهر از سه قسمت اصلی تشکیل شده است، باگان قدیم، باگان جدید و نیااونگ که فاصله چندانی هم از یکدیگر ندارند و به ترتیب گران ترین به ارزانترین هستند.
نکته دیگر اینکه بخش عمده ای از شهر باگان ثبت بافت تاریخی یونسکو شده است و بیش از دو هزار معبد و پاگودا با قدمت بیشتر از هزار سال در این بافت وجود دارند که گویا در ابتدا بالای ده هزارتا بوده است!
برای ورود به شهر ورودیه ای وجود دارد که از توریست ها مبلغی معادل بیست دلار دریافت می کنند و بلیطی می دهند که گویا به مدت ۵ روز برای تمام سایت ها معتبر است، هرچند که با راهنمایی یکی از دوستان محلی متوجه شدم مسیر دومی هم وجود دارد که می شود بدون هزینه وارد شهر شد و عملا بلیطی هم در هیچکدام از این سایت ها کنترل نمی شود!
وسایلم را می گذارم هاستل و قبل از طلوع آفتاب خودم را می رسانم بالای یکی از معابد تا طلوع زیبای باگان را تماشا کنم. هوا سپیده می زند و آفتاب آرام و با ناز بالا می آید و همه جا را نورباران می کند، پشت معبد در میان دشت و جنگلی بیکران. بالون ها هم به هوا بلند می شون دو فضا و مکان را زیباتر و رویایی تر می کنند.
دو روز “باگان” گردی هم تمام شد، عالی بود، عمیقا و شدیدا به دلم نشست این منطقه تاریخی زیبا از نقشه جغرافیا. شاید بتوانم با انگکوروات در کامبوج مقایسه اش کنم، هم از نظر گستردگی و هم از نظر قدمت، هرچند معماری معابد هزارساله اش ظرافت کمتری داشت ولی به شدت به دلم نشستند.
موتوری گرفتم و منطقه را زیر و رو کردم، از آن موتورهای برقی بی سر و صدا، از میان دو هزار معبد باقیمانده فرصت شد تا به برخی سرکی بکشم، یکی بزرگترین بود، یکی مرتفع ترین، یکی زیباترین گنبد را داشت، یکی نقاشی هایش اصیل بودند، آن یکی تنها معبد هندو بود در میان معابد بودایی، خلاصه داستان ها داشتند. و البته برخی هم کوچک بودند و بی نام و نشان که اتفاقا گیراتر و دلنشین تر هم بودند. از بالای سرشان دو طلوع و یک غروب را و آمدن و رفتن نور را تماشا کردم و از لذتش سیراب شدم.
یک گروه ۴ نفره ژاپنی توی هاستل بودند که نیم روزی را با آن ها همسفر می شوم به مقصد کوه “پوپا” به فاصله حدودا ۵٠ کیلومتری از باگان، کوه صخره ای کشیده و بلندی که تاجی از یک معبد بودایی بر سر دارد و برای رسیدن به آن باید ٧٧٧ پله را پیمود.
در مسیر پله ها هم پر بود از دست فروش ها و بساط شان، همینطور میمون های بازیگوشی که از در و دیوار بالا می رفتند. داخل معابد هم پر بود از مجسمه بوداهایی که چشم به راه مانده بودند نذورات مردم همیشه معتقد میانمار را.
بعد از چهار ساعت می رسم به شهر دیگری از میانمار به نام “ماندالای”، از آن شهرهای بزرگ و در هم تنیده ای که هیچوقت نتوانستم ارتباط دوستانه ای با آن ها برقرار کنم، ولی همچنان معتقدم باید به عنوان بخشی از هویت یک کشور دید و تجربه شان کرد.
دو روز ماندنم را سرک می کشم کوچه و خیابان هایش را، بازارهای محلی اش را، گاهی معابد هزارتویش را، مخصوصا آن یکی که بالای تپه ایست بلند و مشرف به شهر به نام ماندالای هیل.
و اما پلی باریک و بلند اما زیبا و خاص دارد این شهر به نام “یوبی اِن”، جایی در حاشیه شهر که دو طرف دریاچه ای را به هم وصل می کند، پلی چوبی با پایه هایی چوبی که در بستر نه چندان عمیق دریاچه جا خوش کرده اند و عصرها و غروب ها تفرج گاهی شده است برای عبور چندباره مردم محلی و گردشگران.
غروب زیبایی دارد، زیباتر از زیبا شاید، همانجا که آفتاب با ناز پایین می آید و نور می پاشد و سایه می کارد بر روی آب، تماشا دارد انعکاس زندگی در آب و قایق هایی که گاه عبور می کنند عرض این زیبایی را.
و اما بالاخره شبی که صبح می شود و ساعت ۵ صبح می رسم به شهر کوچک “نیانگ شو” جایی نزدیکی های دریاچه معروف “اینله”
توضیح اینکه راه های میانمار کاملا ابتدایی هستند و زیرساخت درست و درمانی ندارند، ولی اتوبوس ها و رستوران های بین راهی فراتر از حد استاندارد و انتظار!
تا ظهر را درون هاستل می خوابم و عصر با دوچرخه می زنم بیرون، کلا در این منطقه به خارجی ها موتور کرایه نمی دهند!
ده کیلومتری را رکاب می زنم از میان مزارع زیبای نیشکر و گل آفتابگردان، تا می رسم به روستای کوچکی به نام”مینگ تائوک”، از آن روستاهای دلبرانه است که گویا با آب الفتی دیرینه دارد، خانه های چوبی با پایه هایی بلند که در فصل بارندگی مصون شان می دارد از تهاجم آب.
زندگی هم با قایق های چوبی جریان دارد. پارو می زنند و مسیر طی می کنند و خانه به خانه جابه جا می شوند.
cytotec in incomplete abortion
و اما انتهای پل و کانال مجاور آن می رسد به دریاچه، خیلی به غروب نمانده که با یکی از قایق های ماهیگیری همراه می شوم به تماشای غروب و دریاچه، یکی از غروب های خاطره انگیز زندگی ام.
روز بعد اما روز دوچرخه سواری و سرک کشیدن به روستاها و مزرعه های اطراف دریاچه مانله است، هرکجا روستایی می بینم مسیرم را عوض می کنم به سمت و سویش.
هرکجا مزرعه ای می بینم همراه و همکار و گاهی هم سفره کارگرانش می شوم. حال و هوایی دارد این بی برنامه گشتن ها و این گم شدن های گاه و بیگاه خودخواسته. دنیایی دارد زنگی ساده شان و مهمان نوازی بی حسابشان. شاید چون غریبه ای عزیزتری و لبخندی شیرین تر نثارت می کنند.
یکی حصیر می بافد، یکی مزرعه گل ها را سیراب می کند، آن یکی آب نیشکرها را می جوشاند و قند خام تولید می کند و این یکی هم خسته از کار روزانه به موبایلش سرکی می کشد، شاید یادی یا پیامی لبخند بنشاند بر لبش.
اما آن بالاترها مراسم مذهبی برپاست، روضه خوانی برای بودا گویا، می ایستم و گوش می دهم، لبخندی از میزبان کافیست تا خودم را دعوت کنم به مراسم. دست آخر هم با خانم های مجلس می نشینیم به تخمه شکستن و غیبت کردن.
و اما آخرین روزهای سفر میانمار به دریاچه گردی و قایق سواری گذشت، از هشت صبح تا غروب آفتاب، با بچه های هاستل قایقی می گیریم به قیمت تقریبی کلا ١٠ دلار و شناور می شویم روی دریاچه و سرک می کشیم به روستاها شناور و ثابت اطراف دریاچه، زندگی مردمانی که به لطافت و پاکی آب گره خورده و خانه هایی که با پایه های چوبی بلند در کنار آب دریاچه بنا شده اند.
نه ماشین و نه موتور و نه جاده ای، اینجا حکایت قایق چوبیست و پارو.
مردمان روستایی کار نساجی می کنند، آن هم با الیاف نازک و ظریفی که از ساقه گل های لوتوس می گیرند، بی نظیر است هنر دست و البته ماحصل کارشان.
کمی دورتر هم در روستایی دیگر کارگاه های تراش چوب برپاست، تراش می خورند پیکره های چوبی نه چندان ظریف، باشد که دلی ببرند و کسی خریدار شود.
آن دورترها زنانی از قبیله گردن درازها را می بینم که برگردن ها و پاهایشان طوق انداخته اند تا زیباتر شوند…
و مزارعی که بر روی آب شناورند، ، خاک محدودی دارند که جا خوش کرده است در دل انبوه ریشه های در هم تنیده، روی آب شناور مانده اند و بستری شده اند برای کاشت محصولات کشاورزی شان نظیر گوجه فرنگی و لوبیا.
و در انتها ماهیگیرانی که مداوم مشغولند در قسمت باز دریاچه تا سهم و روزیشان را از آب باز ستانند حتی با صید چند ماهی کوچک و بزرگ و در این میان ما هم مست تماشای غروب.
شب به دورهمی های هاستلی می گذرد، آنجا که آدم هایی از گوشه کنار دنیا دور هم جمع شده اند و از خاطرات و تجربه هاشان می گویند.
فردایش تا ظهر فرصت دارم تا کمی سرک بکشم به بازارهای محلی و کوچه های شهر نیانگ شو، صبح زود مانک ها برای جمع کردن اعانه آمده اند، چیزی که قبلا شبیه اش را در لائوس دیده بودم.
آن دورترها صدای مجلس عروسی ست گویا در رستورانی، که باز هم خودم را دعوت می کنم به مجلس گرم و ساده شان، دو مجسمه پرنده کوچک دارم که به رسم و آرزوی خوشبختی هدیه اش می دهم به عروس و داماد و آن ها ذوق می کنند.
و اما عصرگاهان گاه رفتن می شود، اتوبوس هایی که ١۴ ساعت در جاده های پر پیچ و خم میانمار مرا با خود تا یانگون خواهند برد و پروازی که مرا به کوالالامپور باز خواهد گرداند…
بالاخره بعد از طی مسیر زمینی “نیانگ شو” تا “یانگون” و ساعاتی انتظار، با پرواز اقتصادی ایرایشیا باز می گردم به کوالالامپور یعنی همان نقطه آغازین سفرم و چه زود دو ماه سفر به انتهای خودش می رسد، درست مثل گذران سفر زندگی.
شب را در فرودگاه مالزی می خوابم و صبح گاهان پرواز می کنم به سمت مسقط پایتخت عمان، پروازی به درازای ٧ ساعت. از قصد پرواز را روی ترانزیت طولانی اش خریده ام تا طبق قانون هواپیمایی عمان از یک شب اقامت هتل، ترانسفر فرودگاهی، ویزای ترانزیت و وعده های رایگان غذایی اش بهره مند شوم!
سومین بار است شهر زیبا و پرانرژی مسقط را می بینم و هربار بیشتر مجذوبش می شوم، مجذوب اصالتش، مردمانش و شب و روزهای عربی اش که قصه ای متفاوت دارد شاید از آن چیزی که می توان در دبی یا دوحه دید!
سرکی می کشم به مسجد ساده اما زیبای سلطان قابوس، بعد محله “رویی” را می بینم با بازارهای شلوغش، در انتها و غروب هم می آیم کنار ساحل و محله “مطرح” ، زنده ترین و زیباترین محله مسقط را و جنب و جوش مردمانش را و دلفریبی بازارهای سنتی ش را به تماشا می نشینم…
عمر سفر کوتاه بود و حالا بازگشته ام، تهران، شهر دودگرفته و شلوغ ولی محبوب من، کوی و برزنش رنگ بو و شوق بهار گرفته است و من چقدر این حال و هوا را دوست دارم.
چه خوبه که آزادی و آزادانه مثل یه پرنده سفر میکنی ،خوش باشی…
سپاس از لطفتون البته
ممنون از لطف تون
آقای عبدالهی عزیز سفرنامه هاتو عالیه فقط کاش کمی جزئیات بیشتری داشت و اگر امکان داشت از داستانها و افسانه های اونجا هم برامون می گفتید .
بازم ممنون
چشم؛ سعی می کنم کامل تر بنویسم
سلام
برای ویزای میانمار هیچ مدرک خاصی نخواستن؟ اگر امکانش هست بگید چقدر زمان برد تا ویزا رو بهتون دادن؟
با تشکر و سپاس فراوان
سلام
مدارک خیلی عادی
ویزا رو هم یک روزه دادن
نمیدونم چرا موقع دیدن عکسا به این فکر فرو رفتم گه مردمشون بی ادب باشن یا خیلی به لباس پوشیدن اهمیت نمیدن و صرفا میخوان که بدنشون رو بپوشونن
واقعا همینطوره ؟
نه؛ اصولا چنین دیدگاهی صحیح نیست
یه سوال دیگه هم دارم ( ببخشید )
من هنوز جوون هستم و تجربه هیچی ندارم راجب به سفر خیلی دوست دارم از تجربه های شما استفاده کنم
مثل این که چطور خرج سفرتون رو به دست میارید یا تو سفر به چه کسایی میشه اعتماد کرد و چه کار هایی رو نباید انجام داد و با بومی ها چطور میشه معاشرت کرد ؟
ممنون میشم بهم کتابی رو معرفی کنید یا با email مطلبی برام ارسال کنید
می تونین کتاب لونلی پلانت کشور مقصدتون رو به عنوان راهنمای سفر بخونین و ازش اطلاعات بگیرین.
ببخشید تو رو خدا کمکم کنین من الان گیج شدم شما کی رفتین میانمار و چند روزه بود
و ویزاشو چجوری گرفتین و چند روز ظول کشید و به چه مدارکی نیاز داشت؟؟؟
و اینکه میانمار الان ایرانی ها رو راه میده ؟؟
پرواز به میانمارو از کوالالامپور چطوری خریدین؟آنلاین؟از چه سایتی؟؟
اول سلام!
چقدر سوال:
ویزای میانمار یک روزه از کوالالامپور
اینکه الان راه میده یا نه رو نمی دونم
پروازهای ارزون ایرایشیا رو می تونین بخرین از کوالا به شهرای مختلف برمه
سلام.واقعا وبسایت خوبی دارید
ما در زمینه درب های ضد سرقت و ضد حریق فعالیت می کنیم.خوشحال میشوم
از وبسایت ما دیدن کنید
سلام ضمن تشکر از مطالب زیبا و مفید تان
آیا از مالزی میشه یرای فیلیپین ، اندونزی برای اتباع ایرانی ویزا گرفت ؟
سلام
بهتره از ایران که سفارت دارن اقدام کنی، ویزاهای آسونی دارن و هر دو کشور هم بسیار زیبا هستن