سفرنامه آرژانتین بخش اول، پورمامارکا
حالا همه چیز را شفاف تر می بینم و مناظر بین راه هم زیباتر شده اند گویا، تمام اتوبوس هایی که از مرز خاما (در شیلی) می گذرند مقصدشان شهر “سالتا” همان مرکز استان شمالی سالتاست. طبیعت اینجا کوهستانی تر و سرسبزتر است و این خود نشانه ایست مبنی بر دور شدن از آتاکامای پرخاطره، هرچند که هنوز هم بین راه می شود دریاچه های نمک و سایه آسمان را در آن ها دید. نقشه کاغذی کوچکی که از آرژانتین دارم را چک می کنم، اولین شهری که بین راهمان است “پورمامارکا” نام دارد و اتفاقا یکی از سه تا منطقه ای ست که “خولیو” آن بالای نقشه برایم علامت زده است، هاستل سانتیاگو که بودم یک هم اتاق خیلی باحال آرژانتینی داشتم به نام خولیو، بسیار خوش مشرب و خوش سفر که حسابی باهم دوست شدیم. سال ها داخل آرژانتین سفر کرده بود و حالا برای اولین بار خارج شده بود. علاقه ام را که به طبیعت و طبیعتگردی فهمید نقشه کوچکش را بیرون آورد و چند جایی را علامت زد و تاکید کرد گوگلشان نکنم و اگر در مسیرم بودند آن ها را ببینم، حالا بسیار نزدیکم به اولین علامت خولیو یعنی پورمامارکا. شهر بسیار کوچکی ست، بیشتر شبیه روستاست، انگار در دل چند کوه کوچک خودش را جا کرده است، در اولین نگاه فکر می کنم کوه های پشت سرش را نقاشی یا رنگ کرده اند، شهر هفت رنگ یا رنگین کمان! کوله ام را می گیرم و راهی کوچه هایش می شوم تا برای یک شب جای خوابی بیابم…
هنوز رنگ ها و فضا را هضم نکرده ام، با اینکه رنگی های زیادی از طبیعت دیده بودم. کوچه های روستا همه شان ختم می شوند به کوه های رنگی، انتهای هر کدامشان رنگی متفاوت دارد، گیج و مست فضای پورمامارکا شده ام حالا.
به چندتایی هاستل سرک می کشم، یا پر هستند و یا گران، یک دوست کلمبیایی کوله به دوش سرگردان دیگر مثل خودم هم پیدا می کنم و باهم می رویم به جستجو، خانه ای قدیمی می یابیم با دروازه ای پر از گل و حیاطی پر درخت، صاحبخانه اتاقی از خانه را به ما می دهد، هر نفر هر شب ٨ دلار، فضایش به شدت جذاب است، مخصوصا پشت بام خانه، آن بالا که بایستی و دور کاملی بزنی هرآنچه از طبیعت زیبا بخواهی دیده ای.
چند ساعت باقی مانده از روز را با دوست جدیدم به دیدار روستا و مسیر بهشتی کوه ها و تپه های اطرافش می رویم تا خود غروب…
هوا هنوز کاملا روشن نشده است که صدای بیداد پرندگان و آوازهای آغازین شان می پیچد در گوشم، از همه گوش خراش تر اما دلنوازتر صدای جیغ پیاپی طوطیان سبزرنگی ست که آمده اند به ضیافت میوه های درخت حیاط خانه مان. بهانه ای می شوند برای سحرخیزی و کامروایی، واقعا شاهکارهای خلقتند این پرندگان هزار طرح.
سیراب دیدار پرنده هایم که می شوم در همان خلوتی صبح سر به کوه و دشت های اطرافم می گذارم، روستا و راه های اطرافش و مناظر طبیعی بسیار زیبایی که چشم های زیبایی جویم را مهمانشان می کنم. ساختارهای زمین شناسی اینجا بی نظیرند، فرسایش آبی و بادی هم در طی قرن ها به کمک رنگ ها آمده اند و مناظر شگفت انگیزی خلق کرده اند.
سیراب که نه، خسته تماشا که می شوم آن نزدیکی های ظهر می آیم کنار جاده تا راهی شمال شوم، مقصد هم روستای کوچکی به نام “ایروشا”. بیشتر از چهار ساعت فاصله دارد با پورمامارکا، نصف مسیر آسفالت و نیمی هم خاکی کوهستانی ست. آفتاب هنوز در آسمان نورافشانی می کند که به ایروشا می رسم، لای دره های کوهستان نهانش کرده اند گویا.
روستای کوچک و جمع و جوری ست این ایروشا، بناهای ستگی و کوچه های ستگ فرش بر روی ارتفاعی مسلط به رودخانه و دره زیر پایش، انگار حصارش کرده اند با دیواره های صخره ای بلند. از اطراف هم اشکال زمین شناختی مختلف و زیبا، فضای گرمی دارد، مخصوصا هاستل های کوچکش که به صورت خانوادگی اداره می شوند.
به دلیل محدودیت زمین و فضا، با یک پل فلزی بزرگ و نسبتا بی قواره، آن سوی دره را هم با روستا ارتباط داده اند و خانه های جدیدتر به صورت طبقاتی توسعه پیدا کرده اند.
می گردم و می چرخم و می بینم و می مانم شبی را آنجا و فردایش راهی مقصد بعدی ام می شوم که آن را هم خولیو برایم نقطه گذاری کرده است، شهر کوچک “هوماهواکا”، آن هم در استان سالتا شمال آرژانتین.
بیشتر از سه ساعتی راه می پیمایم تا به شهر کوچک “هوماهواکا”ی آرژانتین برسم، بیشترش را همان راه خاکی و کوهستانی که از آن آمده ام. این یکی شهر هم کوچک است و جمع و جور، یک میدان مربع شکل کوچک با کلیسای سفید رنگ کنارش و مردمانی که در گوشه و کنار فضای باز اطرافش وقت گذرانی می کنند، کوچه های سنگ فرش یک شکل با ساختمان های قدیمی باروح. روبروی میدان اصلی اما یک فضای پلکانی هم درست شده است که آن بالایش مجسمه های برنزی پیروزی و استقلال شان را بنا کرده اند که البته هیچ ظرافتی هم ندارند، ولی می شود چشم انداز کامل شهر و مناطق اطرافش را دید.
اینجا هم رنگی ست، مثل پورمامارکا، همان که رنگین کمانش می نامیدند.
می گویند به فاصله حدودا یک ساعت از هوماهواکا، کوهستانی وجود دارد تمام و کمال رنگی، به جای هفت رنگ آنجا گویا چهارده رنگ اغراق آمیز دارد، حداقل محلی ها اینگونه وصفش می کنند.
کنجکاو دیدارش می شوم و راهی اش، طبق آدرسی که از مردم محلی می گیرم روی پل اصلی شهر میعادگاه حرکت است، منتظر می مانم و چند نفری دیگر هم می آیند و ماشینی می گیریم و در جاده ای کوهستانی راهی و جاری دیدارش می شویم.
یک ساعتی می گذرد و ما همچنان ارتفاع می گیریم، تقریبا به بالاترین نقطه کوهستان که می رسیم به ناگاه رخ می دهد و جلویمان پدیدار می شود، جملگی ماتش می شویم، مات و مبهوتش.
از آن بالای بلندی، آن طرف دره روبرویمان کوه هایی نشسته اند تمام رنگ. اول فکر می کنم نقاشی اش کرده اند، چون علاوه بر تنوع بی نظیر رنگ هایش، طرح و نقش هم دارد، نظم دارد چینش رنگ ها، مثل طرح قالی می ماند انگار که بافته شده و پهن شده است بر پهنه کوهستان.
آرام می گیریم رو به رویش به تماشا، خیره خیره نگاهش می کنیم و تحسین، زمان می گذرد و ما گذشتش را نمی فهمیم، از آن جاهاست که باید دوباره ایمان آورد، هر آن نقشی که پیش آید درو نقاش می بینم…
بیشتر از یک ساعتی را در هوماهواکو گشت می زنم، کوچه های سنگ فرشش را، بازار قدیمی و باحالش را، میدان اصلی و کلیسای سفید رنگ با سقف آبی آسمانی اش را و بالاخره پلکان های سنگی روبروی میدان اصلی شهر را که چشم انداز کاملی از منطقه را می نشاند پیش چشمانم.
حالا مسافر خود شهر “سالتا” هستم که حدودا ۵ ساعتی را باید مهمان جاده ای باشم که سرازیر جنوب آرژانتین است.
به سالتا می رسم، بعد از مدت ها یک شهر بزرگ، می گویند بیشتر از ششصد هزار جمعیت دارد، تمدن و تکنولوژی، بعد از روزها دربه دری شیرین در طبیعت و روستاها. ساعت ١١ شب است و سریع راهی هاستلی می شوم که از بوکینگ گرفته ام، فضایش محشر است و هم اتاقی ها و هم هاستلی ها محشرتر، از آن فضاهایی که حس بسیار خوشی می دهد. امشب و فردا شب را مهمانشان خواهم بود تا ببینم و بچشم زیبایی و طعم سالتا را.
اما “سالتا”، همان شهر نسبتا بزرگ و تاریخی که با شهر زیبای “آرکیپا” در پرو مقایسه اش می کنند. بافت تاریخی و معماری اینجا هم یادگاری ست از استعمار اسپانیا، عمدتا مربوط به قرون ١٨ و ١٩ میلادی.
میدان مستطیل شکل اصلی شهر که زیباترین بخش شهر هم هست ” ٩ جولای” نام دارد، جالب است که آرژانتینی ها هم به مانند ما ایرانی ها زیاد از مناسبت های تاریخی در نام گذاری هایشان استفاده می کنند.
باز هم به مانند همه میدان های اصلی کشورهای آمریکای جنوبی، کلیسای بزرگ و تاریخی شهر یک ضلع آن را مال خود کرده است، آن وسط میدان هم مجسمه “سن مارتین” طبق معمول به عتوان نماد مبارزات و استقلالشان خودنمایی می کند.
اطراف میدان ٩ جولای و همچنین خیابان های سنگ فرش منتهی به آن، پر است از ساختمان های قدیمی و کافه بارهای دوست داشتنی که عصرگاهان میز و صندلی هایشان را تا نیمه های خیابان فرش می کنند.
بسیاری از کوچه های فرعی مرکز شهر هم خود محلی هستند برای خرید و قدم زدن راهجویان، مخصوصا عصرگاهان که همهمه و شوری برپا می شود در آن ها و جریان زندگی را به خوبی می توان شاهد بود. دوست دارم و لذت می برم یک روز پرسه زدن های بی هوایم را در این شهر، منتهی فقط یک روز را، احساس می کنم فردا دیگر حوصله سربر خواهد شد برایم و برای همین عزم رفتن می کنم.
این هم از عمر سفر روزیست که در هوای خوش “سالتا” آن بالاهای آرژانتین سپری می شود و حالا باز امروز مسافر جاده های جنوبم، عازم دیگر شهری به نام “کافِشاته” که می گویند پنج ساعتی از سالتا فاصله دارد، همان که به شهر رنگ ها معروف است، همچنین شهر شراب.
در هر صورت در مسیرم است به سمت پاتاگونیای آرژانتین و حتما دیدارش خالی از لطف نیست، هرچند که جز شنیده های محدودی چیز دیگری از آن نمی دانم.
بخش اول مسیر که به خواب و غفلت می گذرد، اما پنجاه کیلومتر آخر محشر است، از آن جاده ها که حتی نمی خواهی پلک بزنی که مبادا لحظه ای را از کف بدهی و این همان مسیری ست که دقیقا از میان جاذبه های طبیعی دیدنی کافشاته می گذرد.
عصرگاهان به ترمینال شهر می رسم، هاستلی زیبا می یابم که حیاطش سراسر تاکستان است و سقفی دارد از موهای انگور و این نیز خود نشانه ای ست بر شرابی بودن این شهر.
مغازه ها پر هستند از شیشه های می نابشان و همه جا تبلیغ تورهای شرابگردی به چشم می آید، شاید هم نمی دانند “شب شراب نیارزد به بامداد خمار”.
از هاستل دوچرخه ای می گیرم و راهی جاده می شوم، همان جاده کوهستانی که با طبیعت عجین شده است، تا خود غروب و تاریکی هوا بیش از شصت کیلومتر راه را رکاب می زنم، بالا و پایین و فراز و نشیبش را و لذت می برم از بازی رنگ ها در طبیعت، انگار همه جای این استان سالتا را خاک رنگی پاشیده اند…
روزها در گذرند، می آیند و می روند و حالا من هم به انتهای دیگر روزی از زندگانی می رسم که نمی توانم برایش بهایی تعیین کنم. حالم خوش است از تمام خستگی امروزم و حسرت می خورم روزهایی از عمر را که حرکتی نکردم و به خاطرشان نمی آورم!
نیمه های شب زیر نور ماه راهی می شوم، راهی مقصد بعدی ام به سمت جنوب که شهر نسبتا بزرگ “مندوزا” خواهد بود، منتهی مسیر زمینی مستقیمی تعریف نشده است و باید ابتدا بیایم شهر “توکومان” و بعد از آنجا راهی مندوزا شوم. صبحگاهان است که می رسم به هیاهوی ترمینال شهر توکومان، از آن جاهایی ست که تازه اولین بار دیشب اسمش را شنیده ام. حسابی شلوغ و پرهیاهوست، اما نظم هم دارد. برای ادامه مسیر طولانی ام تا مندوزا از میان شرکت های متنوع مسافربری شان دنبال بلیط مناسبی می گردم و زود هم می یابمش. برای ساعت ۶ عصر است و فردا صبح به مندوزا خواهد رسید.
توضیح اینکه عموما هزینه های حمل و نقل زمینی در آرژانتین بالاست، به نظرم در کنار برزیل جزء بالاترین های آمریکای جنوبی باشد، اما راه حل هایی هم دارد:
اول اینکه شرکت های مختلف نرخ های متنوعی دارند و می شود ارزان ترین را انتخاب کرد. نکته دوم اینکه صندلی ها هم کلاس معمولی یا اقتصادی دارند گاهی، یعنی مثلا صندلی های عقب اتوبوس ارزان ترند و اگر این را ندانید یا درخواست نکنید حتما گران ترین را به شما خواهند فروخت. همچنین گاهی نرخ ها تخفیف دار می شوند. و آخر اینکه می شود در ازای پرداخت نقدی هزینه بلیط (نه از طریق کارت) می شود باز هم بین ١٠ تا ١۵ درصد تقاضای تخفیف کرد که معمولا مورد استقبال قرار می گیرد.
کوله پشتی ام را می سپارم به دفترشان و خودم می روم تا در این چند ساعت صبح تا عصر، شهرشان را وجب کنم. از آن شهرهای غیر توریستی آرژانتین است که به خوبی می شود حال و هوای زندگی واقعی مردمانش را به تماشا نشست. کافه های اطراف ترمینال غلغله است و بازارهایی که تازه باز شده اند و سیل جمعیتی که در رفت و آمد است. سراغ میدان اصلی شهر را می گیرم و خودم را می رسانم به آنجا. همانجا که نقطه صفر شهر است، آن وسطش معرکه گرفته اند، جشن سالمندان است انگار، موزیک می نوازند و می خندند و می رقصند. کوچه های سنگ فرش اطراف و بازارهای پرهمهمه محلی اطرافش هم جالب است و از همه شاید جذاب تر تماشای شور و جریان زندگی مردم است اینجا.
طولانی مسیرمان تا “مندوزا” را با خواب یکسره و طولانی شبانه در اتوبوس کوتاه و شیرینش می کنم، چشمم که باز می شود آخرین دره ها و کوه های اطراف شهر را هم پشت سر می گذاریم تا به مقصد برسیم. یک بار دیگر از روی نقشه نگاهش می کنم، آن وسط های آرژانتین است و هنوز یک گام بلند تا “پاتاگونیا” فاصله دارم، ولی همین آهسته نزدیک شدن و آسان نبودنش هم شاید لذت وصالش را بیشتر کند.
به هر ترتیب هاستل تمیز و باحالی می یابم همان نزدیک ترمینال شهر که اتفاقا به مرکز شهر هم خیلی نزدیک است.
اما بگویم که چرا به مندوزا آمده ام؟! طبیعتا برای دیدارش و اما مهم تر از خودش دیدار کوه پرصلابت معروفی که فقط چند ساعت ناقابل از این شهر فاصله دارد. کوه و قله پر صلابت و همیشه استوار “آکونکاگوا”، هم آن که با ارتفاع اندکی کمتر از هفت هزار متر بلندترین قله رشته کوه های آند و آمریکای جنوبی ست. اولین بار نامش را از قصه های “سون سامیترها” یا “هفت قله ای ها” شنیدم، در واقع موضوع از این قرار است که رکورد و افتخاری در بین کوهنوردان حرفه ای دنیا وجود دارد تحت عنوان فتح بلندترین قله های هر هفت قاره کره زمین که البته تعدادشان هم زیاد نیست کسانی که موفق به فتح و ثبتش شده اند. به هر جهت آکونکاگوا از “ترین”های دنیاست و من در چند قدمی اش حالا، اطلاعات رفت و برگشت اتوبوس های محلی را که بشود با آن ها مسافرش شد را در می آورم و منتظر فردا می مانم.
عصر را اما می روم به دیدار مندوزای ناشناخته، خیلی متفاوت است با آن شهرهای قبلی که دیده ام، دیگر از رنگ ها خبری نیست، از میدان اصلی و بناها و کلیساهای تاریخی و کوچه های سنگ فرش منتهی به آن هم اثری دیده نمی شود، اصلا حال و هوای خواستنی و دلنشین شهرهای آمریکای جنوبی را ندارد، حتی آدم هایش هم کمند و مشغله و همهمه ای نمی بینم، اما نکته جذاب و دلخواهش خیابان های عریضی ست که از هر دو سو با درختان بلندی نظیر چنار احاطه شده اند و این درختان سر بر سر هم نهاده کوچه باغ های خیابانی چشم نوازی خلق کرده اند تا بی حالی مندوزا را از یادت ببرند…
تمام شب را یکسره باران می بارد، دانه های درشتش می خورند پشت پنجره کنار تختم، انگار آواز می خواند این ترنم باران، نوای گاه تند و گاه آرامش را دوست دارم، همچنین بوی نم و لطافتش را، ولی برای فردا و دیدن قله محبوب هم نگرانم. آن وسط های شب خوابم می برد و صبح زود که بیدار می شوم هوا ابر گرفته و سرد است، باران هم گویا خسته شده است از باریدن، راهی می شوم مسیر بیش از صد کیلومتری و سه ساعتی تا روستای مرزی “لاس کواواس” را، البته بیشترش را خواب هستم. آن آخرهایش که بیدار می شوم (بیدارم می کنند) خودم را در میان کوهستانی تماشایی و یکسره سفید پوش می یابم. گویا از آخرین روستا و قله هم گذشته ایم و حالا به مرز شیلی رسیده ایم. راننده که حالا متوجه مقصدم شده است می خندند و می گوید ده کیلومتری بیشتر دور نشده ام و در مسیر برگشتش مرا همانجا پیاده خواهد کرد.
اما آکونکاگوا که بلندترین قله خارج از قاره آسیاست، پارک ملی به همین نام هم داریم که دقیقا کنار همین روستای لاس کواواس است. می گویند بلندترین قله دنیاست البته از لحاظ ارتفاع پایه تا قله که حدود چهارهزار متر است!
ورودی پارک ملی فقط یک دلار است، از آرژانتینی ها این قیمت واقعا بعید است، استقبال می کنم و مسافرش می شوم، مسیری رفت و برگشت حدودا سه ساعتی دارد که می توانم حسابی به بیس کمپش نزدیک شوم.
ابتدا ابر گرفته است و البته خودش هم پشت قله های دیگر مخفی شده است، نصف مسیر را که می روم روبرویم ظهور می کند و ابرها نیز از روی زیبایش پرده بر می دارند و آفتاب پاییزی روشنش می کند.
دریاچه ای کوچک آن نزدیکی هایش است، حالا من هستم و او و سکوتی فراگیر و دلنشین، البته یازده اردک قد و نیم قد نیز دریاچه و طراوت و خنکای آبش را زندگی می کنند، خلاصه اینکه جمعمان جمع است…
برایش مولانا می خوانم:
این جهان کوه است و فعل ما ندا، سوی ما آید نداها را صدا
عشق آن زنده گزین کو باقیست، کز شراب جان فزایت ساقی است…
باز می گردم، راه چند کیلومتری تا روستا را پیاده در میان کوهستان قدم می زنم، ورودی روستا چشمه های آب گرم هستند که در مسیر عبورشان بر سر دره ای که در آن جاری می شوند رنگستانی پدید آورده اند تماشایی.
راه رفته را باید بازگشت، همان که صبحگاهان در پی رویایی پیموده شد و عصرگاهان پر بود از خاطرات خوش دیدارش، اصلا زندگی شاید مفهومی بین این دو باشد، بین رویا و خاطره، شاید آنان که رویاهای بیشتر و خاطرات فراوان تری دارند زنده ترند!
شب هنگام را باز هم مسافر راه ها هستم، و باز هم جنوب، دیگر به شب خوابی های جاده ها عادت کرده ام، فردا صبح اولین تجربه پاتاگونیای آرژانتین را در شهر “سن کارلوس د باریلوچه” خواهم داشت…
شب صبح می شود و صبح هم ظهر و ما همچنان مسافر جاده هاییم، البته سفر زمینی این گونه و تماشای طبیعت بیرون و توقف های کوتاه در روستاها و شهرهای بین راه هم باحال است، بستگی دارد چطور به موضوع نگاه کنی.
جالب است، یک جاهایی بین مسیر کمک راننده بازی راه می اندازد، مثل اینکه مثلا آمده ایم تور، یک جدول کاغذی می دهد و سوالات هوش مطرح می کند و باید از روی جدول، خانه های مربوطه را سوراخ کنی، حالا جدای از بازی فلسفه این کار و صمیمیت بین مسافرها هم جالب است.
نزدیکی های “باریلوچه” طبیعت، زیبا و تماشایی می شود، دریاچه های بی شمار، کوه های بلند، طبیعت کم درخت زرد رنگ خاص پاتاگونیا و پرنده های خوش رنگ پیدایشان می شود، مخصوصا که رنگ های پاییزی این روزهای آرژانتین هم مزید بر زیبایی شده اند.
بالاخره اتوبوس در ترمینال کوچک شهر جایی کنار ساحل دریاچه قرار و آرام می گیرد، هوای سردش می پیچد توی سرم و هشدار می دهد که اصول بازی سفر عوض شده است.
آمار ادامه مسیرم را از شرکت های مسافربری حاضر می گیرم و برنامه اش را از میان محدود راه حل های موجود می ریزم و سپس به همراه گروه دوستانی که در مسیر پیدا کرده ام راهی شهر می شویم و هاستل خوبی را برای اقامت می یابیم.
بعد از خواب عصرگاهی، گشتی در شهر کوچک و ساحلی باریلوچه می زنم، بسیار زیباست، مخصوصا که تسلطش بر سر دریاچه و کوه های اطراف بیشتر جلوه اش داده است. البته که خیلی هم بزرگ نیست و سر و تهش را به راحتی می شود در چند ساعت قدم زد.
غروب آفتاب اما سحرانگیز است، از همان ها که خاص پاتاگونیاست، از همان هایی که آفتاب با ناز و صبوری تمام غروب می کند و می توانی سیراب، لحظه های غروب را بچشی، در این میان بازی ابرها، کوه ها و آب هم که فضا را رویایی تر کرده است…
بخش دوم سفرنامه آرژانتین، فیتزروی
راهنمای خرید بلیط هواپیما در آمریکای جنوبی
دست مریزاد جناب عبداللهی . اولین وبلاگ سفرنامه ای که می خوندم و ساعتها پاش می موندم وبلاگ شما بود . عادت ندارم کامنت بزارم . ولی باورتون می شه بعد از اینکه وبلاگ قبلیتون غیر فعال شد من باز هم هر از چندی بهش سر می زدم شاید دوباره زندگی توش جاری باشه . امروز دوباره سر زدم و نشانه های زندگی رو اینجا دیدم . خیلی خوشحال شدم و دوباره ساعتها پاش نشستم . دوست ندارم سفرنامه رو از تو گوشی بخونم . اینستاگرام رو اصلا نصب نکردم . اینجا رو ترجیح می دم . امیدوارم لحظه های ناب سفرتون رو با ما همچنان به اشتراک بزاری .
ارادت حمیدرضای عزیز
ممنون که همسفر وبلاگ بودین و حالا هم همسفر و مهمون کافه جهانگرد هستین.
سلام، دستتون درد نکنه. من عاشق سفرم و البته سفرنامه. خیلی ملموس می نویسید، انگار خواننده خودش آنجایت. تشکر میکنم.
سلام و عرض ادب؛ سپاس از لطف تون