سفرنامه ساحل عاج
از رودخانه کوچکی در کشور لیبریا می گذرم و آنسوتر مرزبانی کشور “ساحل عاج” است. ساختمان مرتبی دارد و از آن مهمتر اینکه برای ثبت ورود و خروج از ابزاری به اسم “کامپیوتر” استفاده می کنند، دیگر از دفترهای صدبرگ خط کشی شده مرزهای لیبریا و سیرالئون و گینه خبری نیست، بوی تمدن و تکنولوژی می آید!
ساعت کاری شان این سوی مرز دیرتر شروع می شود، ماموران مرزی ساحل عاج هم چاق و فربه تر هستند، صبح اول صبحی روی میز هر کدامشان بشقاب بزرگی از مرغ و برنج گذاشته اند و مشغولند، اصلا اینکه می شود این سمت از کره خاکی غذا دید مفهومش خوشبختی ست!
قبل از ورودم گواهی واکسن های تب زرد و مننژیت را از من می خواهند، اولی را دارم و دومی را ندارم، درمانگاه سیار مرزی دارند و شبه دکتری که واکسن های نداشته را تزریق می کند و بعد هم مهر ورودی که باز مهمان پاسپورتم می شود.
حالا رسما وارد “ساحل عاج” شده ام، کشوری که سال ها مستعمره فرانسه بوده است و حالا هم زبان رسمی شان فرانسوی است. به فرانسوی “کوت دیوار” می نامند و انگلیسی ها به او “ایور کوست” می گویند.
اولین شهر بزرگ نزدیک مرز شهریست به نام “مَن”، با یک جیپ مسافرکش با مسافرینی که عمدتا مردم محلی هستند عازم مَن می شوم، بیشتر از یک ساعت راه داریم تا به مقصد برسیم.
اولین مقصد قبل از شهر “مَن” روستای بزرگی ست به اسم “دنانه”، جایی که فرصت می کنم سیم کارت و اینترنت بگیرم و ساعتی را قدم بزنم تا با حال و هوای ساحل عاج و مهربانی مردمانش خو کنم. جالب است برایم که آدم ها اینجا وقتی دوربین عکاسی را بچرخانی سمت و سویشان عکس العملی نشان نمی دهند و اتفاقا خیلی هایشان هم لبخند می زنند و می خندند! ولی باز هم احتیاط می کنم از بس که در لیبریا چهره های درهم کشیده و پرخاشگر دیده ام.
بازار بزرگی در میانه روستا برپاست و بساط کار و کاسبی هم گویا به شدت به راه است. رستوران و چایخانه هم می بینم و بوی غذایی که فضا را پر کرده است، اندک اندک باور می کنم که اینجا انگار با قبلی ها متفاوت است و خبری از رخوت و گرسنگی لیبریا و سیرالئون نیست!
حالا از مرز فاصله گرفته ام و جاده ها به تدریج بهتر می شوند. همسفر مینی بوسی می شوم که راهی شهر مٓن است، طبق معمول صندلی ها در وضعیت حداکثری ظرفیت خود به سر می برند. فضای داخل مینی بوس و تعاملات آدمها برایم جالب است، مخصوصا حالا که یک همسفر و هم صحبت یونانی هم پیدا کرده ام که سی و شش سال است در کشورهای مختلف آفریقایی زندگی کرده است و حالا مقیم نیجریه است. داستان های زندگی اش را تعریف می کند و از دیده هایش می گوید، از خانواده اش می گوید و عکس بچه های دورگه اش را نشان می دهد و بدین گونه است که مسیر دو ساعته مان، خیلی هم دور به نظر نمی رسد.
شهر مَن اما انگار جایی آن وسط های بهشت آشیانه کرده است، کوهستان های سراسر سبز و دره های عمیق و جذاب و رودهای جاری اطرافش، نزدیک و نزدیک تر می شویم، خیلی نزدیک. اما خود شهر باز هم شلوغ و آشفته است، بی نظم و در هم، اما زنده و جاری، هنوز نمی دانم باید دوستش داشته باشم یا نه، گیجم می کند. پیدا کردن محل اقامت آسان است و با دو تا پرس و سوال ساده می یابمش، البته دیگر نزدیکی های غروب است و خیلی وقتی برا گشت و گذار نیست…
صبح اما مناظر اطراف شهر تماشایی می شوند، مخصوصا کوه ها و صخره های مه و ابرگرفته اطراف، زیبایی خاصی به فضا می دهند، از باران دیشب هم خبری نیست جز لطافتش و البته ابرهای گره خورده ای که به آسمان هویت و اصالت داده اند. می گویند آن نزدیکی های شهر آبشاری همواره جاری ست، جستن و یافتنش آسان است، پیاده روی نه چندان طولانی در میان انبوه جنگل های استوایی و بیراهه ای که نهایتا می رسد به “آبشار مَن”. آب بر سر آب می ریزد و جریان و بستر سپید اندامی از طراوت را در میان جنگل باعث می شود، می نشینم روی صخره ای روبرویش و زل می زنم به چشمانش و گوش می سپارم به صدای پای آب،
به راستی “چیست در زمزمه مبهم آب؟ که مرا می برد اینگونه به ژرفای خیال؟”
نیم روزی را در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زنم، اصلا لذتی دارد این پرسه زدن های خیال انگیز، انگار از پوسته و قالب سفر خارج می شوم و با زمان و مکان و همه آدمهای مقصد یکی می شوم. می گویم و می شنوم، حتی گاهی با نگاهی و فراتر از آن با لبخندی ارتباطی می گیرم و می گذرم.
عصرگاهان اتوبوسی راهی شهر “یاموسوکرو” پایتخت کشور ساحل عاج می شود که من هم همسفرش می شوم. باورم نمی شود،
ترمینال، اتوبوس، صندلی، بلیط با شماره صندلی، جاده آسفالت
انگار از اعماق تاریخ برگشته ام، مفاهیم ساده ای که در کشورهای گینه، سیرالئون و لیبریا هرگز تجربه شان نکرده بودم. حس خوشبختی دارم آن بالای بلندی اتوبوس روی صندلی جلو، جایی که شیفته تماشای مناظر طبیعی زیبای جاده شده ام و از جاده باریک آسفالت نه چندان خوب راه لذت می برم، به راستی که درک و انتظار آدمها از خوشبختی کاملا نسبی ست.
هوا کاملا تاریک شده است که به یامسوکرو می رسم، با این که پایتخت است اما بزرگترین شهر کشور ساحل عاج نیست! فضای شهری اش متفاوت و مدرن به نظر می آید، خیابان های عریض و آسفالت خبر از مدنیت مدرن تری می دهند. همان نزدیکی های ترمینال از وبسایت “جومیا” محل اقامت ارزانی می یابم و شب را مهمانش می شوم. همانجا که خیابان های اطرافش پر از پاتوق های غذاهای خیابانی وسوسه کننده ست.
صبحگاهان لطیف و باران شسته و آواز بی امان پرندگان در حیاط و محوطه هاستل، نوید دیگر روزی زیبا از آفریقا و ساحل عاج می دهند. قدم می زنم خیابان های عریض و خلوت و زیبای شهر را، هنوز هم باور ندارم اینجا شهری در غرب آفریقاست از بس که متفاوت است و پر از تناقض با اصالت های آفریقایی اش! راهی کلیسای جامع شهر می شوم، کلیسای “باسیلیکا”، باید متفاوت یا جالب باشد که همه از او می گویند. خیلی دور نیست، از دوردست ها پیدایش می شود و می نشیند پیش نگاه، گنبدی بزرگ و بلند و بنایی عظیم. روبرویش که می ایستم حس شکوه اولین تماشای واتیکان در ذهنم تداعی می شود.
بیشتر مطمئن میشوم که “یامسوکرو” تافته ای جدابافته از این منطقه از جغرافیای جهان است…
به فاصله نه چندان طولانی از باسلیکا، مسجد بزرگ و جامع شهر قرار دارد با گلدسته های بلند و سپید اندامش، به دیدارش می آیم، آنهم درست گاه نماز ظهر ساده است، اما به غایت دلنشین، صفوف نماز بسته می شوند و نجوای نیایش پروردگار است که فضایش را پر می کند. اطراف مسجد اما حال و روز خوبی ندارد و بوی فقر می دهد و مردمانی که گویا بی خانمان همان حوالی زندگی می کنند.
آن پایین دست ها جایی بین مسجد جامع و کلیسای باسیلیکای شهر یامسوکرو، تالابی طبیعی شکل گرفته بود که انگار به زیبایی تمام با گل های سبز و صورتی نیلوفر آبی تزئینش کرده اند.ددرست کنار این دریاچه زیبا، زمین مسطح بزرگی است که عملا پارکینگ کامیون های شده است که از کشورهای “مالی” و “بورکینافاسو” گاو و گوسفند وارد می کنند. زمین و زمانش را گوسفند و گاو باران کرده اند، گله هایی از نرها را آورده اند و مراقبت می کنند تا خریداری پیدا شود، گویا فقط نرها فروشی اند!
باز هم تمام غروب و شب را باران باریده است، حالا صبحگاهان است و “یامسوکرو”ی باران شسته و با طراوت که آخرین ساعات میزبانی اش را نثارم می کند. همان نزدیکی های مرکز شهر، ساختمان اصلی هیئت دولت ساحل عاج قرار دارد که درست روبرویش، دریاچه ای وجود دارد که پر است از کروکدیل های بزرگ جثه نیل که ترسناک و البته تماشایی اند. کمی پایین تر هم مردمان شهر به کلیسایی آمده اند تا پروردگارشان را نیایش کنند.
گاه رفتن می رسد، یامسوکرو و تمام خاطرات و حس و حال خوبش را پشت سر می گذارم و راهی “آبیجان” می شوم، همان که بزرگترین و پرجمعیت ترین شهر کشور ساحل عاج است… بیشتر از سه ساعت مسیر زمینی در میان جنگل های سرسبز و مزارع و کشتزارهایی که در تمام نقاط این سرزمین، گسترده شده اند را می پیمایم تا به شلوغی و پیچیدگی شهر آبیجان می رسم، همان که خود بیشتر به کلافی سردرگم می ماند تا شهر.
اتوبوسی که گاه در میان شلوغی خیابان ها و بازارها گیر می افتد و گاه نفسی می گیرد تا اینکه نهایتا در گوشه گاراژی در میان زندگی پرهیاهوی مردمان اینجا آرام می گیرد، جایی انگار وسط بازار. کنار دستی ام گویا نگاه جستجوگر چشمانم را می خواند، می خندد و می گوید در این شهر بیش از ۴ میلیون نفر زندگی می کنند، قلب تپنده ساحل عاج است، مراقب باش، بگرد و ببین و از شور زندگی مردمان اینجا لذت ببر، تنها نگاهش می کنم و می خندم…
عصرگردی شهر آبیجان اما لذتی دارد، گذر می کنم از ازدحام بازارها و محله های شلوغ و درهم تنیده شهر و حس خوش سرزندگی می گیرم از شور زندگی مردمانش، همان زندگی که شاید از نگاه آنها عین سختی و شاید روزمرگی مطلق است، ولی من شیرینی لحظه هایش را می چشم و از بدرقه نگاه مردم کوچه و بازارش، پر از انرژی می شوم.
کمی دورترها از شلوغی ها کاسته می شود و خیابان ها عریض تر می شوند و محله ای بسیار مرتب و تمیز هویدا می گردد به نام “پلَتو”، گویا بهترین است در آبیجان و انتهایش به آبراهه های امتداد اقیانوس وصل می شود…
اصولا یادم نمیاد تحت تاثیر یک شهر بزرگ و پرجمعیت آفریقایی قرار گرفته باشم که بزرگ های این قاره، عموما بی روح و بی قواره اند. زندگی مردمانشان پیچیده است و فقر و اختلاف طبقاتی هم در آنها بی داد می کند، بزرگ ها حتی نمی توانند نماینده خوبی برای درک فرهنگ مردم آن کشور باشند.
اما آبیجان برایم یک استثناست، حداقل برای من، علی رغم همه پیچیدگی هایش، جریان زندگی مردمانش را و لبخندها و خنده های گاه و بیگاهشان را دوست دارم، شاید شهر کثیف باشد، شاید فقر هم دامنگیرشان شده باشد، شاید دچار آشفتگی فرهنگی هم شده باشند، اما همچنان ریشه ها محکم و پابرجایند. بر خلاف قبلی ها به راحتی با آدمهای اینجا ارتباط برقرار می کنم، به راحتی نگاهایمان در هم گره می خورد و به راحتی به هم لبخند می زنیم و در روی هم می خندیم.
اصلا از صد رنگ بودن این شهر باید اصالت ساحل عاجی اش را می فهمیدم، تقریبا همه زنها و بسیاری از مردها، لباس های رنگی خودشان را می پوشند و موج خزنده زندگی غربی آهسته تر در فرهنگشان نفوذ کرده است… خلاصه اینکه آبیجان و مردمش به دلم می نشینند و آن ها را با تمام وجود دوست دارم…
نیم روزی دیگر را دل می دهم به دل شهر “آبیجان” بزرگ تا بیشتر و عمیق تر ببینمش، نیم روزی که بی هوا در بازارهایش گم می شوم و در کوچه پس کوچه ها و گاه خیابان های عریض و طویلش، هویت شهر و مردمانش را جستجو می کنم. بیشتر می بینم، بیشتر دوستشان دارم و بیشتر ارتباط برقرار می کنم با حال و هوایشان، حال و هوایی که برای آنها شاید مفهومی جز تکرار و ناامیدی نداشته باشد که البته این را می توان از نگاه های جستجوگر و پرتمنایشان فهمید.
از ظهر گذشته است که کوله به دوش خودم را می رسانم به ترمینال مهجور کوچکی از شهر، جایی در میانه های بازار که معدود اتوبوس هایش عازم و راهی ساحل جنوب غربی “ساحل عاج” هستند، عازم منطقه و شهر معروفی به نام “گرند باسام”، زیاد اسمش را شنیده ام و توصیه شده ام به دیدارش که جملگی معتقدند اینجا توریستی ترین و بهترین و زیباترین منطقه ساحلی ساحل عاج است…
دو ساعتی را در شهر کوچک گرند باسام می تابم و می چرخم، خیابانی ساحلی دارد پر از بناهای قدیمی که یادگاری از استعمار فرانسه هستند و قصه ها و حکایت ها دارند، خود ساحل اقیانوس و امواج بلند و خروشان آب و درختان کشیده و بلند نارگیلش هم که مثل همیشه تماشایی اند. می گویند روستای زیبایی به نام “آسینی مافیا” به فاصله بیشتر از یک ساعت از گرند باسام قرار دارد که البته ماهیت لوکس و گرانی هم دارد.
راهی اش می شوم و البته بعد از غروب آفتاب، در روستایی بین راهی به نام “آسونده” پیاده می شوم. هوا کاملا تاریک شده است، خیابان غم گرفته اصلی روستا را قدم می زنم، پاتوق و بساط کرده اند فروشنده های غذاهای خیابانی، ماهی، گوشت، مرغ، برنج.
با تعجب مهمان غریبه روستایشان را نگاه می کنند و با چشمان پر از پرسش شان بدرقه اش می کنند. انتهای جاده اما به آبگیری ختم می شود که می گویند بالادست آن اقیانوس اطلس است.
خانواده ای محلی کنار آبگیر زندگی می کنند، خانواده های دو تا برادر دوقلو، یکی از اتاقک های روی پشت بام شان را به من می دهند و اینگونه شب را مهمان روستایشان می شوم…
صبحگاهان نه چندان زود که از اتاقکم بیرون می آیم تازه متوجه می شوم که دیشب به چه بهشتی قدم گذاشته ام، دریاچه ها و مرداب های اطراف با درختان نارگیل بلندقامتی که احاطه شان کرده اند.
با قایق های چوبی دست ساز محلی، مرداب ها را عبور می کنم تا به ساحل اقیانوس برسم، بازی بی پایان موج و ساحل، انگار این دو جدالی نافرجام دارند، موجی خروشان می آید و در مقابل اقتدار ساحل خاموش می شود، تکراری ست همیشگی.