logo
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی

سفرنامه ساحل عاج

02 فوریه 2018 توسط مدیر ۰ دیدگاه ها

از رودخانه کوچکی در کشور لیبریا می گذرم و آنسوتر مرزبانی کشور “ساحل عاج” است. ساختمان مرتبی دارد و از آن مهمتر اینکه برای ثبت ورود و خروج از ابزاری به اسم “کامپیوتر” استفاده می کنند، دیگر از دفترهای صدبرگ خط کشی شده مرزهای لیبریا و سیرالئون و گینه خبری نیست، بوی تمدن و تکنولوژی می آید!

ساعت کاری شان این سوی مرز دیرتر شروع می شود، ماموران مرزی ساحل عاج هم چاق و فربه تر هستند، صبح اول صبحی روی میز هر کدامشان بشقاب بزرگی از مرغ و برنج گذاشته اند و مشغولند، اصلا اینکه می شود این سمت از کره خاکی غذا دید مفهومش خوشبختی ست!

قبل از ورودم گواهی واکسن های تب زرد و مننژیت را از من می خواهند، اولی را دارم و دومی را ندارم، درمانگاه سیار مرزی دارند و شبه دکتری که واکسن های نداشته را تزریق می کند و بعد هم مهر ورودی که باز مهمان پاسپورتم می شود.

حالا رسما وارد “ساحل عاج” شده ام، کشوری که سال ها مستعمره فرانسه بوده است و حالا هم زبان رسمی شان فرانسوی است. به فرانسوی “کوت دیوار” می نامند و انگلیسی ها به او “ایور کوست” می گویند.

اولین شهر بزرگ نزدیک مرز شهریست به نام “مَن”، با یک جیپ مسافرکش با مسافرینی که عمدتا مردم محلی هستند عازم مَن می شوم، بیشتر از یک ساعت راه داریم تا به مقصد برسیم.

بساط کرده است به فروش، آنهم فروش هر آن چیزی که در مزرعه کوچک شان دارند، بادام زمینی و تخم مرغ و ذرت پخته البته که پای ثابت بساطش هستند.

 

این یکی هم گوشه ای قورباغه هایش را آورده است هوا خوری! البته که ترازو هم دارد که هوای اضافه وزنشان را داشته باشد!

 

اولین مقصد قبل از شهر “مَن” روستای بزرگی ست به اسم “دنانه”، جایی که فرصت می کنم سیم کارت و اینترنت بگیرم و ساعتی را قدم بزنم تا با حال و هوای ساحل عاج و مهربانی مردمانش خو کنم. جالب است برایم که آدم ها اینجا وقتی دوربین عکاسی را بچرخانی سمت و سویشان عکس العملی نشان نمی دهند و اتفاقا خیلی هایشان هم لبخند می زنند و می خندند! ولی باز هم احتیاط می کنم از بس که در لیبریا چهره های درهم کشیده و پرخاشگر دیده ام.

بازار بزرگی در میانه روستا برپاست و بساط کار و کاسبی هم گویا به شدت به راه است. رستوران و چایخانه هم می بینم و بوی غذایی که فضا را پر کرده است، اندک اندک باور می کنم که اینجا انگار با قبلی ها متفاوت است و خبری از رخوت و گرسنگی لیبریا و سیرالئون نیست!

 

سنگ می فروشد، کوچک و بزرگ، می گوید سنگ هایش خوراکی هستند و معمولا در هنگام پخت غذا در آن حل می شوند! تکه کوچکی را هم تست می کنم، خیلی نرم است و البته که مزه سنگ می دهد!

 

او هم مالک قهوه است، قهوه آفریقایی، بوی خوشش که می پیچد توی سرم باور می کنم که قهوه ساحل عاج حتما از بهترین های دنیاست.

 

این یکی انگار جنسش جورتر است، علاوه بر قورباغه خشک شده، ماهی های دودی اش را هم بساط کرده است.

 

حالا از مرز فاصله گرفته ام و جاده ها به تدریج بهتر می شوند. همسفر مینی بوسی می شوم که راهی شهر مٓن است، طبق معمول صندلی ها در وضعیت حداکثری ظرفیت خود به سر می برند. فضای داخل مینی بوس و تعاملات آدمها برایم جالب است، مخصوصا حالا که یک همسفر و هم صحبت یونانی هم پیدا کرده ام که سی و شش سال است در کشورهای مختلف آفریقایی زندگی کرده است و حالا مقیم نیجریه است. داستان های زندگی اش را تعریف می کند و از دیده هایش می گوید، از خانواده اش می گوید و عکس بچه های دورگه اش را نشان می دهد و بدین گونه است که مسیر دو ساعته مان، خیلی هم دور به نظر نمی رسد.

 

این هم نمایی از ون نقاشی شده و همسفرهای رنگی پوش و آسمان زیبایی که جملگی همراهان و همسفرهایم هستند.

 

بعد از مدتها اولین بار است که با وسیله نقلیه ای در غرب آفریقا مواجه شده ام که صندلی هایش شماره دارند و از آن مهمتر روی هر صندلی اش تنها و تنها یک مسافر می نشیند، تازه سیستم صوتی اش هم براه است…

 

این هم همسفرهای رنگی رنگی من، البته که خسته اند گویا، شاید هم دلشان غصه دارد.

 

شهر مَن اما انگار جایی آن وسط های بهشت آشیانه کرده است، کوهستان های سراسر سبز و دره های عمیق و جذاب و رودهای جاری اطرافش، نزدیک و نزدیک تر می شویم، خیلی نزدیک. اما خود شهر باز هم شلوغ و آشفته است، بی نظم و در هم، اما زنده و جاری، هنوز نمی دانم باید دوستش داشته باشم یا نه، گیجم می کند. پیدا کردن محل اقامت آسان است و با دو تا پرس و سوال ساده می یابمش، البته دیگر نزدیکی های غروب است و خیلی وقتی برا گشت و گذار نیست…

 

چه خوب که اوضاع اینجا در ساحل عاج مرتب تر از همسایگانش است و مردم بیشتر لبخند می زنند و به غریبه ها روی خوشتری نشان می دهند.

 

ترکیبی از آرد ذرت است با تخم مرغ، کف حفره های ظرف را چرب می کند و با جابه جایی زغال های زیر ظرف، حرارتش را تنظیم می کند، همین که هست و حضور دارد خودش قوت قلبی ست.

 

بساط دود و آتش و کباب آن هم به آفریقایی ترین شیوه اش اینجا برپاست، از چیزی نگذشته اند، گوشت هم پیدا می شود در میان پوست و دل و روده و معده ها، اما بر خلاف ظاهر آشفته اش باطن خوشمزه ای دارند.

 

صبح اما مناظر اطراف شهر تماشایی می شوند، مخصوصا کوه ها و صخره های مه و ابرگرفته اطراف، زیبایی خاصی به فضا می دهند، از باران دیشب هم خبری نیست جز لطافتش و البته ابرهای گره خورده ای که به آسمان هویت و اصالت داده اند. می گویند آن نزدیکی های شهر آبشاری همواره جاری ست، جستن و یافتنش آسان است، پیاده روی نه چندان طولانی در میان انبوه جنگل های استوایی و بیراهه ای که نهایتا می رسد به “آبشار مَن”. آب بر سر آب می ریزد و جریان و بستر سپید اندامی از طراوت را در میان جنگل باعث می شود، می نشینم روی صخره ای روبرویش و زل می زنم  به چشمانش و گوش می سپارم به صدای پای آب،

به راستی “چیست در زمزمه مبهم آب؟ که مرا می برد اینگونه به ژرفای خیال؟”

 

جمع و جور است و خوش تراش، مخصوصا که انگار از دل سرسبزی جنگل می جوشد.

 

نیم روزی را در کوچه پس کوچه های شهر پرسه می زنم، اصلا لذتی دارد این پرسه زدن های خیال انگیز، انگار از پوسته و قالب سفر خارج می شوم و با زمان و مکان و همه آدمهای مقصد یکی می شوم. می گویم و می شنوم، حتی گاهی با نگاهی و فراتر از آن با لبخندی ارتباطی می گیرم و می گذرم.

 

صورتش گم شده است و لبخندش پنهان مانده است در زیر گل های جارویی که روی سرش مانده اند، همان ها که برای مادرش می برد تا به جارویی بدل شوند که غباری از زندگی خواهند رُفت.

 

جالب است که اینجا آدم ها دوربین گریز نیستند، حتی بچه ها دنبالم می آیند و گاهی با خجالت و حتی گاهی با نگاه نافذشان طلب عکس می کنند، لبخندها و شور و هیجانشان تماشایی ست.

 

 

مسجد است و بانگ آرام اذان موذنش و مردمی که آرام و آهسته سویش روانند تا دمی را با خالق شان خلوت کنند به راز و نیاز.

 

 

خواهر و برادرند اینها و آمده اند مسجد به نماز و عبادت، چتری از رنگ بر سر گرفته اند تا مبادا نور آفتاب تیره شان کند.

 

این ها هم پاتوق کرده اند سر در خانه شان، دوربین را که می بینند همه اهل محل را خبر می کنند و دعوت شان می کنند به ضیافت عکاسی مان.

 

این دو تا هم عکس واضح از خودشان می خواهند، اما خیلی جدی گرفته اند، نمی توانم لبخندی بنشانم آن گوشه چهره زیبایشان البته به جز آن لحظه ای که عکس شان را در قاب دوربینم می بینند!

 

عصرگاهان اتوبوسی راهی شهر “یاموسوکرو” پایتخت کشور ساحل عاج می شود که من هم همسفرش می شوم. باورم نمی شود،

ترمینال، اتوبوس، صندلی، بلیط با شماره صندلی، جاده آسفالت

انگار از اعماق تاریخ برگشته ام، مفاهیم ساده ای که در کشورهای گینه، سیرالئون و لیبریا هرگز تجربه شان نکرده بودم. حس خوشبختی دارم آن بالای بلندی اتوبوس روی صندلی جلو، جایی که شیفته تماشای مناظر طبیعی زیبای جاده شده ام و از جاده باریک آسفالت نه چندان خوب راه لذت می برم، به راستی که درک و انتظار آدمها از خوشبختی کاملا نسبی ست.

 

ترمینال شهر “مَن” و اتوبوس، آن هم از آن واقعی ها و بزرگ هایش، فراتر از انتظارم از کشورهای غرب آفریقاست! بارها و چمدان های مسافرها را البته که با فرغون می آورند.

 

هوا کاملا تاریک شده است که به یامسوکرو می رسم، با این که پایتخت است اما بزرگترین شهر کشور ساحل عاج نیست! فضای شهری اش متفاوت و مدرن به نظر می آید، خیابان های عریض و آسفالت خبر از مدنیت مدرن تری می دهند. همان نزدیکی های ترمینال از وبسایت “جومیا” محل اقامت ارزانی می یابم و شب را مهمانش می شوم. همانجا که خیابان های اطرافش پر از پاتوق های غذاهای خیابانی وسوسه کننده ست.

 

از خیر حلزون ها می گذرم که روان اند و زنده، البته که قبل ترها در فرانسه به شکل کاملا مدرن تری تست شان کرده ام و از مزه صدف گونه شان آگاهم!

 

و چقدر بازار این موش ها داغ است، انگار پهن شان کرده اند روی حرارت مستقیم و ملایم آتش که سردشان نشود، باید خوشمزه باشند که اینقدر اینجا پرطرفدارند، می بینم و می گذرم…

 


اینها اما بهترند، چیزی شبیه دلمه های خودمان، ترکیبی از برنج و آرد ذرت پخته و بوداده شده، آفریقاست و نباید انتظاری فراتر از این ها داشت.

 

صبحگاهان لطیف و باران شسته و آواز بی امان پرندگان در حیاط و محوطه هاستل، نوید دیگر روزی زیبا از آفریقا و ساحل عاج می دهند. قدم می زنم خیابان های عریض و خلوت و زیبای شهر را، هنوز هم باور ندارم اینجا شهری در غرب آفریقاست از بس که متفاوت است و پر از تناقض با اصالت های آفریقایی اش! راهی کلیسای جامع شهر می شوم، کلیسای “باسیلیکا”، باید متفاوت یا جالب باشد که همه از او می گویند. خیلی دور نیست، از دوردست ها پیدایش می شود و می نشیند پیش نگاه، گنبدی بزرگ و بلند و بنایی عظیم. روبرویش که می ایستم حس شکوه اولین تماشای واتیکان در ذهنم تداعی می شود.

بیشتر مطمئن میشوم که “یامسوکرو” تافته ای جدابافته از این منطقه از جغرافیای جهان است…

 

باشکوه است و عظیم این کلیسای باسیلیکای یامسوکرو، مخصوصا امروز که تاجی از ابرهای سپید را بر سرکشیده است و آبی آسمان را بالاسر خود دارد.

 

حالا آن وسط کلیسا ایستاده ام و نوای دعا پیچیده است توی گوشم، سر به هوا شده ام به تماشای شیشه کاری های رنگی و نقش و نگار داخلی گنبد اصلی، زیباست، زیباتر از انتظار.

 

 

طراحی داخلی اش واقعا منحصربه فرد است، مخصوصا اینکه شیشه های رنگی و بازی نور هم به خوبی در معماری بنا استفاده شده اند.

 

پاگرد باریکی دارد با دویست پله، بالا می آیم و می شوم همسایه گنبد باسیلیکا، انگار اینجا به سقف آسمان نزدیکتر است، شاید هم به خدا.

 

می آیم روبرویش به تماشا، تنها خودم، باران رحمتی که آرام شروع به باریدن می کند تا شاید زمین و زمان را بشوید و پاکیها را باز گرداند، سایه ها مهمان زمین می شوند و حالا من خیس شده، لطافتش را بیشتر می فهمم.

 

کوچه های اطراف یامسوکرو را قدم می زنم، بعضی هاشان خوبتر از خوب اند، درختانی که سر بر سر هم نهاده اند و خیابان باغ هایی تماشایی خلق کرده اند.

 

خنده بر لب دارند و لبخندشان نهال شوق در خاطر می نشاند.

 

به فاصله نه چندان طولانی از باسلیکا، مسجد بزرگ و جامع شهر قرار دارد با گلدسته های بلند و سپید اندامش، به دیدارش می آیم، آنهم درست گاه نماز ظهر ساده است، اما به غایت دلنشین، صفوف نماز بسته می شوند و نجوای نیایش پروردگار است که فضایش را پر می کند. اطراف مسجد اما حال و روز خوبی ندارد و بوی فقر می دهد و مردمانی که گویا بی خانمان همان حوالی زندگی می کنند.

 

حس خوبی ندارد و چهره خوبی نمی دهد آوارگی انسانها و از همه بیشتر شاید باید برای بچه هایی غصه خورد که نقش و انتخابی در حضور و بودن شان نداشته اند!

 

 

کارناوال انتخاباتی به راه انداخته اند، امیدوارند به تغییر و برای امیدشان هورا می کشند.

 

 

و مسجد بزرگی که خانه و جایگاه اوست…

 

شلوغ نیست، ولی مهم به هم پیوستگی جماعت شان است که در مقابل پروردگار و آفریدگارشان سر تعظیم خم کرده اند.

 

معماری داخلی مسجد در عین سادگی اش به خوبی چشم نوازی و دلبری می کند، حس خوش ماندن می دهد تا تمنای رفتن!

 


و کلیسایی که از آن دوردست ها سرک می کشد انگار، سرک می کشد که او هم از میان ستون های خوش نقش مسجد به چشم آید، آرزو می کنم و دعا که تا همیشه باهم دوست باشند، همه ادیان، همه انسان ها، پر از مهر و پر از صلح

 

آن پایین دست ها جایی بین مسجد جامع و کلیسای باسیلیکای شهر یامسوکرو، تالابی طبیعی شکل گرفته بود که انگار به زیبایی تمام با گل های سبز و صورتی نیلوفر آبی تزئینش کرده اند.ددرست کنار این دریاچه زیبا، زمین مسطح بزرگی است که عملا پارکینگ کامیون های شده است که از کشورهای “مالی” و “بورکینافاسو” گاو و گوسفند وارد می کنند. زمین و زمانش را گوسفند و گاو باران کرده اند، گله هایی از نرها را آورده اند و مراقبت می کنند تا خریداری پیدا شود، گویا فقط نرها فروشی اند!

 

 

جمع اضداد است انگار، کلیسا و عظمت معماری مدرنش، دریاچه و لطافت نیلوفرهای آبی اش، گوسفندهایی که در قربانگاهشان به انتظار نشانده شده اند و نهایتا گوسفنددارانی که جملگی آنها را به نظاره نشسته اند!

 

 

و چه زیبا و ظریف و لطیف اند این ها

 

 

شبیه پسته هستند، این آن چیزی ست که از یک نیلوفر آبی افول کرده به جا می ماند، اولین بار در ویتنام از خوراکی بودنشان آگاه شدم و اینجا هم به بچه های آفریقایی خوردن شان را یاد دادم.
او و گوسفندش در یک قاب

 

باران می بارد، نرم و ملایم، او هم برای خودش سری توی سرها در آورده است، فقط نمی داند که زود کوتاهش خواهند کرد!

 

 

زیر باران باید رفت، خیس باید شد…

 

باز هم تمام غروب و شب را باران باریده است، حالا صبحگاهان است و “یامسوکرو”ی باران شسته و با طراوت که آخرین ساعات میزبانی اش را نثارم می کند. همان نزدیکی های مرکز شهر، ساختمان اصلی هیئت دولت ساحل عاج قرار دارد که درست روبرویش، دریاچه ای وجود دارد که پر است از کروکدیل های بزرگ جثه نیل که  ترسناک و البته تماشایی اند. کمی پایین تر هم مردمان شهر به کلیسایی آمده اند تا پروردگارشان را نیایش کنند.

 


ابرها در آسمانند و آب دریاچه آرام، حتی عبور بی صدای این کروکدیل خوش نقش نیز گویا سکون و آرامش آب را نمی خراشد!

 

 

چشمان مست نیم خوابش اما هوشیار است، هوشیار تر از هوشیار و شاید منتظر لحظه ای غفلت!

 

 

عجب نظم و ترتیبی دارند این ها و کلیسایشان، کاش در زندگی روزمره مردمان این سرزمین هم سر و سامانی وجود داشت.

 

 

لباس رنگی هاشان را پوشیده اند و آمده اند برای عبادت، مجسمه ای در حیاط کلیساست که گویا محلی ست برای گذاشتن حاجت هایشان، باشد که حاجت روا شوند. این یکی هم انگار ترجیح داده به حاجاتش پشت کند و مرا بنگرد!

 

سر به سجده و دست به دعا و چشم به راه رحمت اویند…

 

او هم خداجوی کوچک چشم به راه اینجاست با آن چشمان عمیق و نافذش.

 

ابرها می روند و آسمان آبی هویدا می شود، حالا زیبایی و بالابلندی درختان نارگیل بیشتر به چشم می آید، همان بلند قامتانی که گویا نردبان آسمانند.

 

این هم دخترک نارگیل فروش که با مهارت تمام با چاقویش کلاه از سر نارگیل های نارس بر می دارد، همان نارگیل های سبزی که فرصت نیافته اند تا ژله درونی شان را کامل کنند و بیشتر سیراب کننده اند تا سیری بخش.

 


موزهای سبزرنگ از سر و کول هم بالا می روند، همان ها که در واقع موز به مفهوم عام آن نیستند، باید پخته یا سرخ شوند، مثل سیب زمینی یا کاساوا، نام دیگرشان “پلانتِین” است و قوت غالب بسیاری از مردم آفریقا.

 

 


یامسوکرو واقعا زیباست، هم معماری مدرنش، هم بناهای جذابی که دارد، هم طبیعتی که انگار به خورد شهر رفته است، جملگی روح داده اند به این دردانه ساحل عاج.

 

 

درخت و میوه “پاپایا” را می شناسید؟ از آن خوب ها و خوشمزه های استوایی ست، شبیه خربزه یا طالبی خودمان، منتهی از نوع درختی اش!

 

 

کمی دورتر کنار دریاچه شهر بازار محلی برپاست و چه دلفریب است اینجا، میوه های استوایی، ظروف سفالی، ادویه و حبوبات، حتی مرغ و خروس هایشان را هم آورده اند برای فروش.

 

 

چه روی خوشی به دوربین نشان می دهند این مردم ساحل عاج، کلا دوربین دوست هستند، سر دوربین که می چرخد به سمت شان کار و کاسبی را رها می کنند و همه تن چشم و حواس می شوند که بهترین عکس زندگی شان را بگیرند.

 

 

واقعا تماشا دارد چهره هایشان، بچه ها و بزرگترها، فرم صورت ها و پوشش هایشان، خنده ها و اخم هایشان، مثل این کوچولو با آن چشم های درشتش که گویا آن دوردست ها را می نگرد.

 


بیشتر فروشنده های بازارشان زن ها هستند، عموما دستاری بر سر، لباس های رنگی و شال ها و دامن های گلدار، انگار مردم ساحل عاج با رنگ ها مانوسند و بازی شان را حسابی بلدند.

 

این یکی فقط با تعجب نگاهم می کند و خیره می ماند…

 


این یکی هم که حواسش کلا جای دیگری ست…

 

او هم انگار از چشم هایش شیطنت می بارد…

 

 

حواسش نیست، خیره مانده به جایی، اخم دارد انگار، شاید هم غم، شاید هم هیچکدام…

 

او اما شادتر از بقیه است انگار، شاد و شنگول گویا، چقدر این ها متفاوتند، دنیایی از تفاوت هایند و هر کدام رویاها و دغدغه های خودشان را دارند، من اما فقط لحظه از هر کدام را ثبت می کنم و می گذرم…

 

گاه رفتن می رسد، یامسوکرو و تمام خاطرات و حس و حال خوبش را پشت سر می گذارم و راهی “آبیجان” می شوم، همان که بزرگترین و پرجمعیت ترین شهر کشور ساحل عاج است…  بیشتر از سه ساعت مسیر زمینی در میان جنگل های سرسبز و مزارع و کشتزارهایی که در تمام نقاط این سرزمین، گسترده شده اند را می پیمایم تا به شلوغی و پیچیدگی شهر آبیجان می رسم، همان که خود بیشتر به کلافی سردرگم می ماند تا شهر.

اتوبوسی که گاه در میان شلوغی خیابان ها و بازارها گیر می افتد و گاه نفسی می گیرد تا اینکه نهایتا در گوشه گاراژی در میان زندگی پرهیاهوی مردمان اینجا آرام می گیرد، جایی انگار وسط بازار. کنار دستی ام گویا نگاه جستجوگر چشمانم را می خواند، می خندد و می گوید در این شهر بیش از ۴ میلیون نفر زندگی می کنند، قلب تپنده ساحل عاج است، مراقب باش، بگرد و ببین و از شور زندگی مردمان اینجا لذت ببر، تنها نگاهش می کنم و می خندم…

 

 

همان نزدیکی های ترمینال، محل اقامت نسبتا خوب و مرتبی می یابم، پنجره اش به جنگل و کوه و اقیانوس باز نمی شود که شاید دریچه ای واقعی ست به زندگی شهرنشینی مردمان این سرزمین.

 

 

به همین شلوغی، به همین سادگی، به همین زیبایی، اینجا “آبیجان” است.

 

عصرگردی شهر آبیجان اما لذتی دارد، گذر می کنم از ازدحام بازارها و محله های شلوغ و درهم تنیده شهر و حس خوش سرزندگی می گیرم از شور زندگی مردمانش، همان زندگی که شاید از نگاه آنها عین سختی و شاید روزمرگی مطلق است، ولی من شیرینی لحظه هایش را می چشم و از بدرقه نگاه مردم کوچه و بازارش، پر از انرژی می شوم.

کمی دورترها از شلوغی ها کاسته می شود و خیابان ها عریض تر می شوند و محله ای بسیار مرتب و تمیز هویدا می گردد به نام “پلَتو”، گویا بهترین است در آبیجان و انتهایش به آبراهه های امتداد اقیانوس وصل می شود…

 

 

سیستم حمل و نقل عمومی شهری محشر است، ون های بامزه ای که در خیابان های شهر می تازند و کمک راننده ای که طلب مسافرش را فریاد می زند.

 


چینی ها هم طبق معمول در همه کشورهای آفریقایی غوغا کرده اند و گوی رقابت فروش کالا را ربوده اند، بازارهای آبیجان پر است از اجناس چینی که با خوشحالی بین مردمانش داد و ستد می شود.

 


خدایگان رنگ ها و رنگ بازی اند مردمان ساحل عاج که نمود اصلی آن را در پارچه ها و لباس هایشان می توان دید، مخصوصا لباس های محلی زن ها، از تماشای پارچه هایشان سرگیجه می گیرم، سرگیجه ای شیرین…

 


گوشه ای از خیابان را قرق کرده اند و کارگاه بافت مو به پا کرده اند، اصلا آفریقا و ساحل عاج بدون موهای بافته شده زنانش چیزی کم دارد انگار.

 

داستانی دارد این بافت مو، قصه اشک و لبخند است، بیشتر به پروژه های ساختمانی می ماند، اول باید زیرساخت ها را آماده کرد تا شرایط برای کارهای روبنایی مهیا گردد!

 

 

کلیسایی در آن کناردست بازارست، کلیسای کاتولیک، چرا که بیشتر مسیحیان ساحل عاج و به صورت عام تر مسیحی های آفریقا، کاتولیک هستند، سر مسیح هم آن بالا ناظر است، البته که کاش تمثال مهربانتری می داشت!

 

 

کمی دورتر هم در محله “پلاتو” مسجد خوش ساخت و زیبایی ست که کوتاه زمانی را غرق آرامش داخلی اش می شوم.

 

 

این که می شود در این نقطه از آفریقا کتاب فروشی خیابانی دید جای بسی خوشحالی و امیدواری دارد…

 

 

این هم نمونه ای از ماسک های اصیل آفریقایی

 


او هم دوست دارد که به دوربین لبخند بزند و خودی نشان دهد…

 

 

چرتی می زند خستگی هایش را و چه زیبا فراغتی دارد از هفت دولت…

 

اصولا یادم نمیاد تحت تاثیر یک شهر بزرگ و پرجمعیت آفریقایی قرار گرفته باشم که بزرگ های این قاره، عموما بی روح و بی قواره اند. زندگی مردمانشان پیچیده است و فقر و اختلاف طبقاتی هم در آنها بی داد می کند، بزرگ ها حتی نمی توانند نماینده خوبی برای درک فرهنگ مردم آن کشور باشند.

اما آبیجان برایم یک استثناست، حداقل برای من، علی رغم همه پیچیدگی هایش، جریان زندگی مردمانش را و لبخندها و خنده های گاه و بیگاهشان را دوست دارم، شاید شهر کثیف باشد، شاید فقر هم دامنگیرشان شده باشد، شاید دچار آشفتگی فرهنگی هم شده باشند، اما همچنان ریشه ها محکم و پابرجایند. بر خلاف قبلی ها به راحتی با آدمهای اینجا ارتباط برقرار می کنم، به راحتی نگاهایمان در هم گره می خورد و به راحتی به هم لبخند می زنیم و در روی هم می خندیم.

اصلا از صد رنگ بودن این شهر باید اصالت ساحل عاجی اش را می فهمیدم، تقریبا همه زنها و بسیاری از مردها، لباس های رنگی خودشان را می پوشند و موج خزنده زندگی غربی آهسته تر در فرهنگشان نفوذ کرده است… خلاصه اینکه آبیجان و مردمش به دلم می نشینند و آن ها را با تمام وجود دوست دارم…

 

 

کلیسای جامع شهر است، همان که انگار منزلگاه خدایگان است، مدرن و شیک و امروزی، فرم طراحی اش نمادی از مسیح مصلوب است انگار، هم او که بر ستون اصلی کلیسا پشت نهاده است و برای زندگی بشر اندوهگین است…

 

 

داخل کلیسا سکوت است و سکوت، چند نفری بیشتر نیستند آنها که به نیایش آمده اند، البته که شاید الان گاه کسب و کار است و صبح دیدار را باید تا یکشنبه عقب انداخت که دیدار صاحبخانه آدابی دارد…

 


فلفل ها رنگی، میوه ها خوش رنگ، ادویه ها و آدم ها هم رنگی اند، اصلا شاید انقلابی رنگی ست…

 

این ها هم در گوشه ای از خیابان موز سرخ می کنند، در واقع نه موز که پلانتین، آن هم با چه سرعت و مهارتی

 

جملگی خوشحالند و لبخند می زنند، البته لبخند تلخ کله ها انگار از گریه هم غم انگیزتر است!

 

نیم روزی دیگر را دل می دهم به دل شهر “آبیجان” بزرگ تا بیشتر و عمیق تر ببینمش، نیم روزی که بی هوا در بازارهایش گم می شوم و در کوچه پس کوچه ها و گاه خیابان های عریض و طویلش، هویت شهر و مردمانش را جستجو می کنم. بیشتر می بینم، بیشتر دوستشان دارم و بیشتر ارتباط برقرار می کنم با حال و هوایشان، حال و هوایی که برای آنها شاید مفهومی جز تکرار و ناامیدی نداشته باشد که البته این را می توان از نگاه های جستجوگر و پرتمنایشان فهمید.

از ظهر گذشته است که کوله به دوش خودم را می رسانم به ترمینال مهجور کوچکی از شهر، جایی در میانه های بازار که معدود اتوبوس هایش عازم و راهی ساحل جنوب غربی “ساحل عاج” هستند، عازم منطقه و شهر معروفی به نام “گرند باسام”، زیاد اسمش را شنیده ام و توصیه شده ام به دیدارش که جملگی معتقدند اینجا توریستی ترین و بهترین و زیباترین منطقه ساحلی ساحل عاج است…


این ها می آیند و می روند و شلوغی و سردرگمی می آفرینند و آن ها همچنان آن بالا نظاره گرند و می خندند…

 

 

پوست گاوهای سرخ شده در روغن را یادتان هست؟ این یکی اما خورشت پوست گاو است، البته که چرب است و خوش خوراک، اما تند و پر از ادویه!

 

 

پارچه پیچ شده است بر پشت مادرش، نه روبرویش را می بیند و نه دنیای پشت سرش را، گذشته اش کوتاه و آینده اش پر از ابهام، شاید برای همین بهت زده است، کاش آینده اش نه به تیرگی پوستش که به روشنی چشمانش باشد..

 

 

این هم اتوبوس ما و همسفرهایش به مقصد “گرند باسام”، واقعا پیشرفته اند که اتوبوس و صندلی دارند، یک سفر به گینه و سیرالئون و لیبریا بروند بیشتر قدر عافیت دستشان می آید!

 

جاده ساحلی آبیجان به گرند باسام موازی اقیانوس است با درختان نارگیل سر بر آستان آسمان نهاده اش و البته که به غایت زیبا…

 

 

و چه مناظر زیبایی می شود آن اطراف دید، مخصوصا که نور عصرگاهی آفتاب و ابرها هم به یاری اش آمده اند.

 

دو ساعتی را در شهر کوچک گرند باسام می تابم و می چرخم، خیابانی ساحلی دارد پر از بناهای قدیمی که یادگاری از استعمار فرانسه هستند و قصه ها و حکایت ها دارند، خود ساحل اقیانوس و امواج بلند و خروشان آب و درختان کشیده و بلند نارگیلش هم که مثل همیشه تماشایی اند.  می گویند روستای زیبایی به نام “آسینی مافیا” به فاصله بیشتر از یک ساعت از گرند باسام قرار دارد که البته ماهیت لوکس و گرانی هم دارد.

راهی اش می شوم و البته بعد از غروب آفتاب، در روستایی بین راهی به نام “آسونده” پیاده می شوم. هوا کاملا تاریک شده است، خیابان غم گرفته اصلی روستا را قدم می زنم، پاتوق و بساط کرده اند فروشنده های غذاهای خیابانی، ماهی، گوشت، مرغ، برنج.

با تعجب مهمان غریبه روستایشان را نگاه می کنند و با چشمان پر از پرسش شان بدرقه اش می کنند. انتهای جاده اما به آبگیری ختم می شود که می گویند بالادست آن اقیانوس اطلس است.

خانواده ای محلی کنار آبگیر زندگی می کنند، خانواده های دو تا برادر دوقلو، یکی از اتاقک های روی پشت بام شان را به من می دهند و اینگونه شب را مهمان روستایشان می شوم…

 

 

خانه ای تاریخی است، البته که گویا خودش تصمیم گرفته است اثری طبیعی باشد، نه گیاهان کوچک که درختان استوایی از سر و کولش بالا رفته اند، ریشه ها به طبقات پایین سر زده اند و شاخه ها پشت بام را سرک می کشند!

 

شاید زندگی شان خط خطی باشد و پر از سایه، اما جاریست…

 

صبحگاهان نه چندان زود که از اتاقکم بیرون می آیم تازه متوجه می شوم که دیشب به چه بهشتی قدم گذاشته ام، دریاچه ها و مرداب های اطراف با درختان نارگیل بلندقامتی که احاطه شان کرده اند.

با قایق های چوبی دست ساز محلی، مرداب ها را عبور می کنم تا به ساحل اقیانوس برسم، بازی بی پایان موج و ساحل، انگار این دو جدالی نافرجام دارند، موجی خروشان می آید و در مقابل اقتدار ساحل خاموش می شود، تکراری ست همیشگی.

 

 

دریاچه سایه هاست اینجا در همسایگی مان، سرشار از سکون و سکوت.

 


با نظم و ترتیب به خط شده اند تا همسفر مسیر کوتاهی از مرداب باشند، من نیز همسفرشان می شوم بخشی از مسیر را تا ساحل اقیانوس

 

سایه ها گویی مهمان آرامش مرداب شده اند اینجا…

 

گاه زمین و زمان را مه می گیرد و ابرها می آیند و می بارند و می روند، گاهی هم آفتاب بالا می آید و به طبیعت باران شسته اینجا نور و جلا می دهد. آن ها اما همواره جاری اند…

 

 


کمی دورتر آن نزدیکی های ساحل، کلاس درسی برپاست، هم معلم و هم بچه ها از حضور سرزده ام می خندند، هم کلاسی شان می شوم، نیمکت و تخته سیاه و در و دیوار رنگ شده و کلاس های خلوت، حتما که اوضاعشان خوب است..

 

 


کنار ساحل اما روستای ساحلی جالبی ست که عمده ساکنانش ماهیگیرند، جوان ترها هر روز صبح با این کشتی های چوبی خوش رنگ و خوش طرح به دریا می روند تا رزق و روزی شان را از اقیانوس بی انتها طلب کنند.

 


این ها اما فارغند، فارغ از دغدغه نان، فارغ از روزمرگی بزرگترهایشان، محو و سرخوش عالم و رویاهای کودکانه شان.

 

 


و این ها همان مهربان همسایگانی هستند که دو شب را در آن ناکجاآباد کشور ساحل عاج مهمان شان بودم، پر از شور زندگی و سرشار از عشق اند…

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
دسته بندی ها : سفرنامه ها
برچسب : آبیجان, دنانه, راهنمای سفر به آفریقا, سفر ارزان, سفر به ساحل عاج, سفر به غرب آفریقا, سفرنامه, سفرنامه ساحل عاج, سفرنامه غرب آفریقا, غرب آفریقا, ویزای ساحل عاج, یاموسوكرو
مدیر

پست‌های مشابه

چگونه ارزان سفر کنیم؟

چگونه ارزان سفر کنیم؟

22 فوریه 2018
سفرنامه برزیل و آمازون

سفرنامه برزیل و آمازون

05 فوریه 2018
سفرنامه شیلی بخش اول، پاتاگونیا

سفرنامه شیلی بخش اول، پاتاگونیا

03 فوریه 2018

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

با درود و سلام دوستی بر جلد کتابی که به من هدیه داد چنین نگاشت: روزی سرانجام به "آنجا" می رسی، اما آن روز روزیست که آنجا دیگر "آنجا" که می خواستی به آن برسی نیست! و من همچنان در جستجوی آنجا و آنجاها در ناکجا آباد دنیا سرگردانم... دوستان عزیز، مطالب این وبسایت تماما حاصل تجربیات و سفرهای شخصی من به حدود ۶۰ کشور از هر ۶ قاره دنیاست، سفرهایی ارزان، عموما درازمدت و با کوله پشتی از شهری به شهر دیگر و از دیاری به دیار دیگر به قصد شناخت، سفرهایی به دل طبیعت ناب خدا، سفر به تاریخ و دروازه های تمدن باستان و سفر به آنسوی فرهنگ ها و سنت ها، دل به دل مردم دنیا دادن و زندگی را آموختن.. خوشحالم که مطالبم رو می خونین و خوشحالتر خواهم شد اگه برام نظر بذارین، راهنمایی یا حتی انتقاد کنین و پیشنهاد بدین...

شبکه های اجتماعی

روزنوشت های کافه جهانگرد را در کانال تلگرام همسفر شوید.

عکس های کافه جهانگرد را در صفحه اینستاگرام ببنید.

آخرین مطالب من

latestwid-img

سفرنامه ناصر خسرو به شمال کشور پرو

جولای 11, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، ماچوپیچو

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، شهر کوزکو، خطوط نازکا

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفر به برزیل، آبشار ایگوآسا

مارس 4, 2018
latestwid-img

سفرهای گروهی سال ۹۷

مارس 4, 2018
latestwid-img

جاذبه های گردشگری برزیل، سائوپائولو، کوریتیبا

مارس 2, 2018

تورها

  • تور (سفر گروهی) اتیوپی (حبشه) دیماه ۹۹
  • تور بالی و قبایل پاپوآ، خرداد۹۷
  • تور برزیل بهمن ۹۸، آمازون، ایگواسو، ریودژانیرو و کارناوال آمریکای جنوبی
  • تور برزیل و پرو عید نوروز ۹۹
  • تور برزیل، آمازون و آبشارهای ایگواسو، عید نوروز ۹۸
  • تور ترکیبی کامل آمریکای جنوبی شامل برزیل، پرو و شیلی
  • تور جزیره برونئو و مالزی شرقی
  • تور روسیه، سیبری و دریاچه بایکال، مورمانسک و شفق قطبی بهمن ۹۸
  • تور سریلانکا پائیز ۹۷
  • تور شیلی، آتاکاما، سانتیاگو، پاتاگونیا اسفند ۹۸
  • تور کشمیر هند بهار ۹۷
  • تور نپال آبان ۹۸، کاتماندو چیتوان پخارا
  • تور و سفر گروهی پرو، ماچو پیچو، عید نوروز ۹۸
  • تور و سفر گروهی کم هزینه کنیا، تیرماه۱۴۰۰
  • سفر گروهی و تور کنیا بهمن ۹۹
  • سفر گروهی و تور ماداگاسکار مرداد ۹۸

دسته‌ها

  • Uncategorized
  • دانستنی های سفر
  • سفرنامه ها
  • نکته های آموزشی سفر

پیوندها

  • جهانگردی با شهاب چراغی
  • آرش نورآقایی
  • مجید عرفانیان
  • جهانگردی و جهان بینی
  • اطلاعات و تصاویری از ایران

جستجو

آمار بازدید سایت

  • 319
  • 3,056
  • 784,005
  • 1,906,972
  • تیر ۲۰, ۱۳۹۷

Follow @ Instagram

This error message is only visible to WordPress admins

Error: No feed found.

Please go to the Instagram Feed settings page to create a feed.

تمامی حقوق مادی و معنوی محفوظ می باشد. طراحی شده توسط گروه نرم افزاری بوف