logo
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی

سفرنامه گینه

23 آگوست 2017 توسط مدیر ۲ دیدگاه ها

این بار راهی غرب آفریقا شده ام، همان جا که هیچ از آن نمی دانم جز نقشه ای مبهم از کشورهای در هم تنیده اش! فقط این را می دانم که در ابتدا مسافر “گینه” خواهم بود و شهر “کوناکری”، مهمترین دلیل انتخابش هم ارزان تر بودن بلیط پروازش است، پس آنجا نقطه آغازین سفری دیگر خواهد شد برایم، کاش بتوانم به خوبی درکشان کنم…

 

آن گوشه مبهم نقطه شروع سفری است که از قبل اندوخته و اطلاعاتی از آن ندارم، حتی زبان رسمی شان را هم نمی دانم، آب و هوایشان را، وضعیت امنیتشان را، جاهای دیدنی اگر وجود داشته باشد، ندانم هایم بسیارند...
آن گوشه مبهم نقطه شروع سفری است که از قبل اندوخته و اطلاعاتی از آن ندارم، حتی زبان رسمی شان را هم نمی دانم، آب و هوایشان را، وضعیت امنیتشان را، جاهای دیدنی اگر وجود داشته باشد، ندانم هایم بسیارند…

 

باز هم سر پرسودایی که به شیشه پنجره هواپیما چسبیده است و گذر از آفریقا را تماشا می کند. ابرهای سفیدی که شکافته می شوند و هواپیمایی که حالا قصد آرام گرفتن در پهنه ای دیگر از سرزمین آفریقا را دارد، کشور گینه، شهر کوناکری پایتخت آن در حاشیه اقیانوس اطلس…

 

این اولین تصویریست که از گینه می بینم، جاریست، رودخانه های پر آب در هم تنیده و تاب خورده، همه جا سبز است، گویا خیلی هم سبز، بیشتر شبیه آمازون است تا صحرای خشک آفریقا.
این اولین تصویریست که از گینه می بینم، جاریست، رودخانه های پر آب در هم تنیده و تاب خورده، همه جا سبز است، گویا خیلی هم سبز، بیشتر شبیه آمازون است تا صحرای خشک آفریقا.

 

فرودگاه بسیار کوچک و ابتدایی دارد این شهر “کوناکری” پایتخت گینه، پاسپورت ها به سرعت مهر ورود می خورند و بعد از دقایقی چراغ ها خاموش می شوند و مامورین می روند و فرودگاه انگار تعطیل می شود، به همین سادگی!

زبان رسمی فرانسه است و ارتباط کلامی برقرار کردن به غایت سخت، اما بارها در کشورهای مختلف در موقعیت های مشابه بوده ام و این چالش بی زبانی را آزموده ام و می دانم هم دلی از هم زبانی بهتر است!

چند نفری از داخل خیابان به نرده های فرودگاه آویزان هستند و پول تعویض می کنند به عنوان تنها صرافی های موجود! هر دلار آمریکا معادل نه هزار فرانک گینه! سیم کارت و یک گیگابایت اینترنت می گیرم در حدود ده هزار تومان خودمان، هاستل ها و هتل های شهر را جستجو می کنم، هیچ نتیجه ای نمی یابم جز تعداد محدودی هتل گران! مرکز شهر مشخصی هم وجود ندارد انگار که به آنجا بروم، بی قواره توسعه پیدا کرده است، از روی نقشه اطلاعات بیشتری می گیرم و راهی شهر می شوم. ساختارش خیلی آفریقایی ست، نگاه های سنگین آدمهایی که احتمالا خارجی های زیادی ندیده اند و سفیدها را “فوتی” می نامند، مثل همان “موزونگو” در شرق آفریقا یا “وزا” در ماداگاسکار!

 

خیابان های نه چندان تمیز، شلوغی و در هم تنیدگی آدم ها و نگاه پر از تفکرشان، بازارهای خیابانی و از همه مهم تر لباس های رنگی، این ها اولین تصاویری هستند که در ذهنم از گینه کوناکری ثبت می شوند.
خیابان های نه چندان تمیز، شلوغی و در هم تنیدگی آدم ها و نگاه پر از تفکرشان، بازارهای خیابانی و از همه مهم تر لباس های رنگی، این ها اولین تصاویری هستند که در ذهنم از گینه کوناکری ثبت می شوند.

 

با چند واسطه و کمک از مردم محلی، هاستلی می یابم در همان وسط های شهر که توسط پسران خانمی مسلمان اداره می شود، البته که فضایش ابتدایی و ساده است و تنها بخش کوچکی از آن آماده است و مابقی در حال ساخت می باشد. فضای شهر کوناکری متفاوت و اسلامی ست و همچنین مساجد زیادی دارد،  به گونه ای که از جمعیت حدودا ١٢ میلیونی کشور گینه حدود ده میلیون آن مسلمان هستند.

آن گوشه پایین حیاط هاستل را هم فضایی را به عنوان رستوران درآورده اند مصطفی پسری از ترکیه آن را اجاره کرده و می چرخاند، خوش مشرب و دوست داشتنی ست، می گوید سه سال آشپز هتل شرایتون بوده و حالا به صورت مستقل کار می کند.

 

درست در ورودی هاستل، مبل بزرگی وجود دارد که مالک هاستل و مادربزرگ بچه ها همیشه روی آن استراحت می کند، البته که تنها نیست، بز سفیدی دارد که مثل یک حیوان خانگی لحظه ای از او دور نمی شود، از آن چیزفهم ها
درست در ورودی هاستل، مبل بزرگی وجود دارد که مالک هاستل و مادربزرگ بچه ها همیشه روی آن استراحت می کند، البته که تنها نیست، بز سفیدی دارد که مثل یک حیوان خانگی لحظه ای از او دور نمی شود، از آن چیزفهم ها

 

در گوشه ای از حیاط زیر سقف شیروانی، کلاس زبان انگلیسی برپاست، آن هم به ساده ترین شکل ممکن، در واقع مادربزرگ برای نوه هایش معلمی گرفته است که با آنها کار کند و حالا بچه ها به خوبی ارتباط می گیرند و با ذوق و شوق، مهارت شان را در انگلیسی نشانم می دهند و برای حرف زدن از هم سبقت می گیرند. جالب است که آنها علاوه بر زبان محلی خودشان حالا فرانسه و انگلیسی نیز می دانند، به همین سادگی، به دور از هیاهو و امکانات و کالج و ترم و نمره و ثبت نام. اصولا به نظرم سیستم آموزشی موفق است که با علاقه توامان باشد و خروجی موفقی داشته باشد…

 

چه حسی خوشی دارد صفای کلاس درسشان، کوتاه زمانی را هم کلاسی شان می شوم...
چه حسی خوشی دارد صفای کلاس درسشان، کوتاه زمانی را هم کلاسی شان می شوم…

 

حالا از “گینه”ها بیشتر می دانم و تفاوتشان را بهتر درک می کنم این یکی که من مهمان و مسافرش هستم “گینه کوناکری”ست که مستعمره فرانسه بوده است. یکی هم چسبیده به اینجاست، جمع و جورتر و کوچکتر زیر پای سنگال به اسم “گینه بیسائو”، صرفا به خاطر اینکه پایتختش بیسائو نام دارد، آن یکی اما از دست پرورده های پرتغالی هاست. اما گینه سوم جایی آن دورترهاست، پایین تر، چسبیده به کامرون، “گینه استوایی”، جالبتر اینکه آن سومی مستعمره اسپانیا بوده است. چهارمی اما خارج از آفریقاست، آن بالادست استرالیا، کشور کوچکی به نام “پاپوا گینه نو” که دولت مستقلی دارد، البته که بیشتر ماهیتش انگلیسی است آن یکی. قصه غم انگیز و عجیبی بوده است رقابت استعمار، گویا همه شان باید “گینه” می داشتند!

 

سینی هایشان را بر سر کشیده اند و ماهی دودی می فروشند، در میان انبوه ترافیک ماشین ها، استاد حفظ تعادلند، هر جسمی با هر وزن و شکلی را به راحتی مسافر سر و گردنشان می کنند...
سینی هایشان را بر سر کشیده اند و ماهی دودی می فروشند، در میان انبوه ترافیک ماشین ها، استاد حفظ تعادلند، هر جسمی با هر وزن و شکلی را به راحتی مسافر سر و گردنشان می کنند…

 

بادام زمینی جوشانده می فروشند، البته که شغلی کاملا مرسوم است، ظرف بادام زمینی بر سر، پیمانه های کوچک و بهایی اندک، گاه عکس گرفتن که می شود سر در هم فرو می برند و تجارتشان فراموششان می شود!
بادام زمینی جوشانده می فروشند، البته که شغلی کاملا مرسوم است، ظرف بادام زمینی بر سر، پیمانه های کوچک و بهایی اندک، گاه عکس گرفتن که می شود سر در هم فرو می برند و تجارتشان فراموششان می شود!

 

این یکی هم مادر دردانه اش را در بر گرفته است و ذوق دارد از اینکه موهای بافته شده رنگی اش چشم و هوش مرا برده است...
این یکی هم مادر دردانه اش را در بر گرفته است و ذوق دارد از اینکه موهای بافته شده رنگی اش چشم و هوش مرا برده است…

 

تمام شب را باران باریده است، حالا صبح گاهان ابرها اندکی باز شده اند و آبی آسمان را می توان دید، البته که این گویا ماهیت ماه آگوست است، ظاهرا بدون اینکه بدانم در وسط ماه های پرباران این منطقه به اینجا سفر کرده ام، باید تجربه جالبی باشد!

برای ویزاهای کشورهای همسایه گینه به دوتا از سفارت ها هم سرکی می کشم که هر کدامشان قصه های خودشان را دارند و البته بامزه اند.

کوناکری را گشت می زنم، سراسر ترافیک است این شهر، پیچیده و شلوغ و البته کثیف، کنار ساحل هایش شده است محلی برای انباشت زباله هایشان، یک جور انگار با شهر عجین شده است. نکته دیگر اینکه شهر کوناکری به شدت نظامی ست و مامور بازار، نمی دانم، احتمالا به دلیل ناامنی های داخلی گذشته شان باشد. بهترین راه موتورسواریست، دستت را که بلند کنی موتوری می ایستد و می توانی بخشی از مسیر را همراهش باشی..

 

مسجد زیبایی در کوناکری وجود دارد به نام مسجد فیصل که در واقع مسجد جامع شهر است، ساده اما زیباست...
مسجد زیبایی در کوناکری وجود دارد به نام مسجد فیصل که در واقع مسجد جامع شهر است، ساده اما زیباست…

 

ستون های بلند و سبز رنگ با معماری خاص آفریقایی اسلامی، البته که بعد از باران دیشب از قسمت های مختلف سقفش آب چکه می کند...
ستون های بلند و سبز رنگ با معماری خاص آفریقایی اسلامی، البته که بعد از باران دیشب از قسمت های مختلف سقفش آب چکه می کند…

 

این ها هم بزرگان و شیوخ مسجد هستند و در انتظار بازگشایی مجدد آن
این ها هم بزرگان و شیوخ مسجد هستند و در انتظار بازگشایی مجدد آن

 

باز هم باران شبانگاهی و آرامش و لطافت صبحگاهی هوا را شاهد هستم، تا نزدیکی های ظهر بخش هایی دیگر از کوناکری را می بینم و سپس عازم شمال می شوم، مقصد هم می شود شهری به نام “دالابا” که می گویند بسیار زیباست!

 

زن ها لباس های رنگی شان را پوشیده اند و جلوی مسجد جامع پاتوق کرده اند، برخی هم لوازم و وسایل حج می فروشند، کلا سخت عکس هستند، ولی خوش رنگ...
زن ها لباس های رنگی شان را پوشیده اند و جلوی مسجد جامع پاتوق کرده اند، برخی هم لوازم و وسایل حج می فروشند، کلا سخت عکس هستند، ولی خوش رنگ…

 

مثل رنگین کمان می مانند، آن هم نه هفت رنگ که صد رنگ
مثل رنگین کمان می مانند، آن هم نه هفت رنگ که صد رنگ

 

زندگی جاریست، فرقی نمی کند ساکن کوناکری گینه باشی یا جای دیگری از دنیا، لبخند که بزنی و بخندی یعنی آسمان دلت صاف است و خوشبختی نزدیک.
زندگی جاریست، فرقی نمی کند ساکن کوناکری گینه باشی یا جای دیگری از دنیا، لبخند که بزنی و بخندی یعنی آسمان دلت صاف است و خوشبختی نزدیک.

 

کاش این یکی هم اخمش را باز کند...
کاش این یکی هم اخمش را باز کند…

 

بساط غذاهای خیابانی برپاست، همه جای شهر، سالم، بهداشتی، ارزان و البته خوشمزه...
بساط غذاهای خیابانی برپاست، همه جای شهر، سالم، بهداشتی، ارزان و البته خوشمزه…

 

تنوعشان هم کامل است، از گیاهی گرفته تا گوشتی، سرخ شده در روغن یا کبابی، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید...
تنوعشان هم کامل است، از گیاهی گرفته تا گوشتی، سرخ شده در روغن یا کبابی، تا چه قبول افتد و چه در نظر آید…

 

اگر هم کلا مشکل پسند باشید می توانید با میوه های استوایی خودتان را سرگرم کنید...
اگر هم کلا مشکل پسند باشید می توانید با میوه های استوایی خودتان را سرگرم کنید…

 

دانه های خوشرنگ اما نه چندان خوشمزه ای هم می فروشند به اسم "کولا"، یک جور سرخوش کننده است ظاهرا
دانه های خوشرنگ اما نه چندان خوشمزه ای هم می فروشند به اسم “کولا”، یک جور سرخوش کننده است ظاهرا

 

در میدان های اصلی کوناکری بیشتر از اینکه مجسمه شخصیت های انسانی شان را ببینی نمادهای طبیعی شان را خواهی دید، الگوهای همیشه ماندگار صرفنظر از اینکه امروز روز کیست!
در میدان های اصلی کوناکری بیشتر از اینکه مجسمه شخصیت های انسانی شان را ببینی نمادهای طبیعی شان را خواهی دید، الگوهای همیشه ماندگار صرفنظر از اینکه امروز روز کیست!

 

اما قصه ترمینال یا به قول خودشان گاراژ شهر هم جالب است. اتوبوسی وجود ندارد و کلا بار حمل و نقل بین شهری به دوش تاکسی هاست و در مواردی محدودتر هم ون ها به کمک می آیند، البته قبلاها در مورد ون ها در شرق آفریقا که به “کومبی” معروف هستند برایتان در سفرنامه مالاوی و زیمبابوه نوشته بودم.

تاکسی ها عمدتا پژوهای قدیمی فرانسوی استیشن هستند که ٩ نفر مسافر ظرفیت دارند یا بهتر است بگویم ظرفیتش می دهند، دو نفر جلو کنار راننده، چهارنفر ردیف دوم و سه نفر هم آخرین ردیف، به اندازه یک وانت هم بار روی سقفش!  حالا تصور سفر با چنین پدیده ای درجاده های کوهستانی پر ازچاله گینه آنهم در زیر باران شدید با شما.

 

مسافر جاده های آفریقا که می شوی باید اصولش را هم بپذیری و یاد بگیری از تمامی لحظه هایش لذت ببری، همان لحظه هایی که بسیاری از مردم دنیا هرگز نمونه اش را تجربه نخواهند کرد...
مسافر جاده های آفریقا که می شوی باید اصولش را هم بپذیری و یاد بگیری از تمامی لحظه هایش لذت ببری، همان لحظه هایی که بسیاری از مردم دنیا هرگز نمونه اش را تجربه نخواهند کرد…

 

حالا مسافر جاده های گینه شده ام، زیر باران، البته که چیزی ورای باران، گویی از آسمان آب می بارد، خارج شدن کامل از شهر حدود سه ساعت طول می کشد، ترافیک هم معنایی فراتر از آن دارد که دیده ایم و تجربه اش کرده ایم! جاده اما وقتی باز می شود و از کوناکری دور می شویم انگار دری از بهشت همیشه سبز و زیبای خدا گشوده می شود، دشت ها و تپه ها و صخره های سراسر سبز و کوه هایی که در میان انبوهی از درختان جنگلی سر برکرده اند، زیباست و چشم نواز…

 

تازه می فهمم تاکسی های دیگر علاوه بر ٩ نفر و همچنین بار مرسوم، گاهی چند نفری را هم روی پشت بام ماشینشان سوار می کنند تا سرشان هوا بخورد!
تازه می فهمم تاکسی های دیگر علاوه بر ٩ نفر و همچنین بار مرسوم، گاهی چند نفری را هم روی پشت بام ماشینشان سوار می کنند تا سرشان هوا بخورد!

 

طبیعت سبز و ابرهای تیره در هم می آمیزند و طراوت و تازگی می بخشند...
طبیعت سبز و ابرهای تیره در هم می آمیزند و طراوت و تازگی می بخشند…

 

بعد از شهر "کیندیا" جایی بین راه توقفی داریم برای شام و نماز، البته که در کمتر کشوری حتی مسلمان پیش می آید که خودشان را برای توقف نماز مقید بدانند. طبق معمول، فروشنده ها هم ماشین را دوره می کنند.
بعد از شهر “کیندیا” جایی بین راه توقفی داریم برای شام و نماز، البته که در کمتر کشوری حتی مسلمان پیش می آید که خودشان را برای توقف نماز مقید بدانند. طبق معمول، فروشنده ها هم ماشین را دوره می کنند.

 

دستشویی هایشان هم جالب است، با فلش، مسیرها از هم تفکیک می شوند، البته که با زبان های مختلف هم نوشته اند که مسیرت را به درستی تعیین کنی، در نهایت با رسم شکل و نقاشی، راه را بر هرگونه اشتباهی بسته اند...
دستشویی هایشان هم جالب است، با فلش، مسیرها از هم تفکیک می شوند، البته که با زبان های مختلف هم نوشته اند که مسیرت را به درستی تعیین کنی، در نهایت با رسم شکل و نقاشی، راه را بر هرگونه اشتباهی بسته اند…

شب از نیمه گذشته است که در زیر باران شدید به “دالابا’ می رسم، راننده می گوید این منطقه از گینه را سوییس غرب آفریقا می نامند.

 

جاده ها فاجعه اند و حمل و نقل عمدتا با موتور صورت می گیرد، موتورهای ساده و گاه رنگی مسافر همیشگی راه های "گینه" هستند...
جاده ها فاجعه اند و حمل و نقل عمدتا با موتور صورت می گیرد، موتورهای ساده و گاه رنگی مسافر همیشگی راه های “گینه” هستند…

 

باز هم باران و باران، تمامی شب را باران می بارد، خسته هم نمی شود، صبح اما انگار مرا به طراوتش می بخشد و لختی از باریدن می ایستد و فرصتی می دهد به طول تمامی روز تا بتوانم “دالابا” و زیبایی هایش را ببینم. تپه های کوتاه و بلند سراسر سبز، دشت های باز با گوسفندان سپید و سیاه در حال چریدن، مردان در حال استراحت و زنان در حال کار، آبشارهای ریزان و رودهای جاری، دریاچه های آرمیده و نور خورده و خانه های روستایی پر از مهر، همه شان را یکجا می بینم و از سادگی حس و حالشان سیراب می گردم.

آبشار زیبایی آن بالادست دالابا وجود دارد به اسم “پیکه”، خروشان و جوشان و جاری است. در بخش دیگری از دالابا هم آبشار دو طبقه ای شکل گرفته است که مابین این طبقاتش، از زیر پلی طبیعی می گذرد که به “پل خدا” مشهور است.

 

و این ها که فرزندان این پاک همیشه جاری هستند...
و این ها که فرزندان این پاک همیشه جاری هستند…

 

لباس ها شسته شده روی بوته ها یا چمن ها و یا شن ها گسترده شده اند و هوا می خورند و آفتاب می گیرند...
لباس ها شسته شده روی بوته ها یا چمن ها و یا شن ها گسترده شده اند و هوا می خورند و آفتاب می گیرند…

 

طبیعت سبز و ابرهای تیره در هم می آمیزند و طراوت و تازگی می بخشند...
طبیعت سبز و ابرهای تیره در هم می آمیزند و طراوت و تازگی می بخشند…

 

سرش گرم است و چند نفر سرگرمش، موهایی که به زیبایی و هنرمندانه گره خواهند خورد روی سرش تا زیباترش کنند...
سرش گرم است و چند نفر سرگرمش، موهایی که به زیبایی و هنرمندانه گره خواهند خورد روی سرش تا زیباترش کنند…

 

او هم سری برآورده و سرکی می کشد تا کنترل اوضاع از دستش خارج نشود..
او هم سری برآورده و سرکی می کشد تا کنترل اوضاع از دستش خارج نشود..

 

در میان طبیعت همیشه سبز دالابا، مسجدی گویا دستانش را به نیایش پروردگار عالمیان به آسمان گشوده است...
در میان طبیعت همیشه سبز دالابا، مسجدی گویا دستانش را به نیایش پروردگار عالمیان به آسمان گشوده است…

 

ساختمانی تاریخی دارد به نام "ویلا"، تاریخش برمی گردد به مذاکرات زمان استقلال کشور گینه، ولی صرفنظر از ماهیت سیاسی آن، معماری ظریف و عجیبی دارد، سقف های حصیر بافت و کف هندسی سرامیکی...
ساختمانی تاریخی دارد به نام “ویلا”، تاریخش برمی گردد به مذاکرات زمان استقلال کشور گینه، ولی صرفنظر از ماهیت سیاسی آن، معماری ظریف و عجیبی دارد، سقف های حصیر بافت و کف هندسی سرامیکی…

 

غروب است و باز می گردم، آنها هم انگار چون غروب شده است باز می گردند، هر کدام به سمت سامان خود، توقفی و تعجبی و نگاهی هم اگر باشد فقط برای لحظه ایست...
غروب است و باز می گردم، آنها هم انگار چون غروب شده است باز می گردند، هر کدام به سمت سامان خود، توقفی و تعجبی و نگاهی هم اگر باشد فقط برای لحظه ایست…

 

باز هم صبح گاهان و صدای پرنده ها و بارانی که باز می ایستد از باریدن. ایستاده ام کنار جاده و ماشین رهگذری که همسفرش می شوم به سمت روستای “پیتا” صندلی های ون را داده است برای تعمیر و بنابراین با بچه هایش دورهمی می نشینیم روی نیمکت و همینطور کف، سفر با ماشین بی صندلی هم عالمی دارد پرخنده…

نزدیکی های روستای پیتا جایی جلوی یک دوراهی نگه می دارد و مسیر مبهمی را نشان می دهد که گویا به آبشاری ختم می شود، آبشار”کامباداگا”، می گویند زیباترینِ گینه و غرب آفریقاست…

مسیر حدودا ١۵ کیلومتری تا آبشار را همسفر موتوری می شوم، همان مسیری جنگلی و زیبایی که البته شباهتی هم به جاده ندارد. جایی آن انتهای مسیر از لابه لای درختان فقط صدای بلند و هیاهوی خروش آب را می شنوم، نزدیکتر می شوم و صدا هم پرابهت تر و مهیب تر می شود…

حالا رسیده ام به بالای سر آبشار، جریان عظیمی از آب را می بینم که از جایی محو می شود و جریان پیوسته اش تا همیشه معلق می ماند در هوا…

 

می نشینم آن لبه آبشار به تماشای رنگین کمانی که گویا به نشانه تایید آنهمه زیبایی هویدا شده است.
می نشینم آن لبه آبشار به تماشای رنگین کمانی که گویا به نشانه تایید آنهمه زیبایی هویدا شده است.

 

پایین دست رودخانه پلی معلق وجود دارد که اگر جسارت عبور از آن را داشته باشی، آن وسط هایش خودت هم به تمام معنی در میان ناکجا معلق خواهی ماند.

سیم های ساده و فرسوده با ابتدایی و آفریقایی ترین حالت ممکن در هم بافته شده اند، بعد هم تعدادی ورق فلزی را به صورت نصفه و نیمه روی سیم و کابل های پایینی ثابت کرده اند تا کف پل را بسازند. اینها همه مرا به فراز جریان تند رودخانه ای می برند که چندقدمی تا آبشار و سقوط بزرگ بیشتر فاصله ندارد…

ولی باید گذشت، با لبخند، با شوخی، با خنده، و البته با هیجان باید گذشت، ای دریغ از من اگر پایم بلغزد..

 

آنقدرها هم بد نیست این معلق ماندن ها، عبور از تعلیق هم خود قصه ها دارد...
آنقدرها هم بد نیست این معلق ماندن ها، عبور از تعلیق هم خود قصه ها دارد…

 

او اما هر روز از این پل می گذرد که خانه و کاشانه اش آن دیگرسوست...
او اما هر روز از این پل می گذرد که خانه و کاشانه اش آن دیگرسوست…

 

کمتر از نیم ساعتی پیاده روی دارد دیدن آبشارها از روبرو، آنهم پیاده روی جنگلی در بیراهه های بکر، جنگل هم که پر است از صدای پرندگان که در هم می پیچد و طنین آبشار که همواره پس زمینه تمامی نواهاست…

آبشار دو طبقه “کامباداگا” اما بالاخره خودش را نشان می دهد، سپید اندام پرجوشش، از همانهاست که می توانی ساعت ها بنشینی و تماشایش کنی و به نجوایش گوش دهی…

 

هر آن نقشی که پیش آید درو نقاش می بینم...
هر آن نقشی که پیش آید درو نقاش می بینم…

 

هیزم جمع کرده است از جنگل، قرار است کمک کار مادرش باشد تا بساط آتش اجاق شان را گرمتر کند...
هیزم جمع کرده است از جنگل، قرار است کمک کار مادرش باشد تا بساط آتش اجاق شان را گرمتر کند…

 

کنار جاده ایستاده است به انتظار، شاید که لاشه ای از راه برسد!
کنار جاده ایستاده است به انتظار، شاید که لاشه ای از راه برسد!

 

راه رفته را باز می گردم، اما حالا یکی از آن هایی هستم که زیبایی کامباداگا را دیده و لذتش را چشیده است. کنار جاده اصلی می ایستم به انتظار، طولی نمی کشد که همسفر کامیونی می شوم که عازم شهر “کیندیا”ست، باران می گیرد، آنهم چه بارانی، مسافر جاده های بارانی گینه هستم حالا، جاده هایی که در بیشتر قسمت هایش تنها رگه هایی از آسفالت را می توان در آنها یافت و گویا دولت شان هم از وجود و حتی ضرورت شان بی خبر و بی اطلاع است…

 

دیروقت است که به کیندیا می رسم، جایی همان نزدیکی های جاده مغازه کوچکی می یابم که هنوز باز است، در واقع مغازه که نه بخشی از اتاق و محل زندگی خانواده ایست که از آن دری هم رو به خیابان گشوده اند و خرده لوازمی هم برای فروش دارند.

روبرویش محوطه سیمانی با سقف شیروانی ست، اجازه می گیرم برای برپایی چادر، مشغول که می شوم درِ اتاق همسایه شان هم باز می شود، سه جفت چشم سفید روشن در آن تاریکی شب برق می زند که با تعجب نگاهم می کنند…

دعوت می شوم به اتاق شان، همان تنها اتاقی که همه خانه شان است، به همین سادگی حالا امشب را مهمان مهربانی شان هستم…

 

این هم صبحگاهان من و آنها که غریبه های آشنایند..
این هم صبحگاهان من و آنها که غریبه های آشنایند..

 

صبح نه چندان زود راهی مرز می شوم، مرز کشور “گینه” با “سیرالئون”، با همان تاکسی هایی که قبلا شرحشان را داده ام، دو نفر کنار راننده، چهارنفر عقب و باز هم سه نفر آن عقب تر، روی سقف هم تا زیر طاق آسمان بار، بهره وری اینجا واقعا بالاست!

سعید ملیت دوگانه دارد و با پدرش سفر می کند، چون بچه است و کوچک می نشیند کنار دست من صندلی جلو، جالب است که هم انگلیسی می داند و هم فرانسه، می گوید از مرز که عبور کنم زبان رسمی در سیرالئون انگلیسی می شود،چرا که آنها مستعمره انگلستان بوده اند…

جاده ها در گینه واقعا ابتدایی هستند و خراب، پر از چاله های بزرگ و کوچکی که حالا در فصل بارندگی بیشتر شبیه برکه و آبگیر شده اند، البته که سفر را کندتر اما پرهیجان تر می کنند.

هرچه به مرز نزدیکتر می شویم تعداد ایست های بازرسی هم بیشتر می شود، راه را با طنابی می بندند، ماشین ها می ایستند، معمولا به راننده گیری می دهند و باجشان را رسما می گیرند و حرکت ادامه پیدا می کند، البته که این واقعیت تاسف بار عدم حاکمیت قانون در بسیاری از کشورهای آفریقایی ست…

 

رها در جاده های گینه، به همین سادگی، به همین زیبایی...
رها در جاده های گینه، به همین سادگی، به همین زیبایی…

 

این ها هم که آن بالا هوا می خورند، گویا دیر رسیده اند و جا مانده اند از جای خالی داخل ماشین
این ها هم که آن بالا هوا می خورند، گویا دیر رسیده اند و جا مانده اند از جای خالی داخل ماشین

 

این هم سعید و آن بقیه دیگه که حالا جملگی دوستانم هستند...
این هم سعید و آن بقیه دیگه که حالا جملگی دوستانم هستند…

 

این یکی هم گویا دلش خوراکی خوشمزه می خواهد، دارم یک چیزهایی برایش توی کوله ام...
این یکی هم گویا دلش خوراکی خوشمزه می خواهد، دارم یک چیزهایی برایش توی کوله ام…

 

 توقف های گاه و بیگاه فرصت می دهد از قالب فشرده ماشین خارج شویم و نفسی بگیریم برای ادامه مسیر نه چندان هموارمان
توقف های گاه و بیگاه فرصت می دهد از قالب فشرده ماشین خارج شویم و نفسی بگیریم برای ادامه مسیر نه چندان هموارمان

 

این هم یک پمپ بنزین مجهز بین راهی، تقریبا همه شان چنین فرمی دارند، توتال و شل باید بیایند کارآموزی اینجا...
این هم یک پمپ بنزین مجهز بین راهی، تقریبا همه شان چنین فرمی دارند، توتال و شل باید بیایند کارآموزی اینجا…

 

بین مسیر روستاهای زیادی ست که عمده تا مردمشان کنار راه پاتوق کرده اند، بیشتر در حال استراحت، گاهی هم گوشتی سیخ زده اند و آتش اندکی و در انتظار خریداری...
بین مسیر روستاهای زیادی ست که عمده تا مردمشان کنار راه پاتوق کرده اند، بیشتر در حال استراحت، گاهی هم گوشتی سیخ زده اند و آتش اندکی و در انتظار خریداری…

 

می رسیم به مرز دو کشور گینه و سیرالئون، آن چند کیلومتر آخر راه آسفالت خوبی دارد که ظاهرا کار دولت سیرالئون است، می گویند از اینجا به بعد ورق جاده بر خواهد گشت و با اتوبان و آسفالت روبرو خواهیم شد!

مامورین هم که کلا عادت کرده اند پول بگیرند، با بهانه و بی بهانه، یکی می گوید عوارض خروج، آن یکی هزینه ویزای خروجی طلب می کند(تاکنون چنین اصطلاحی نشنیده بودم)، دیگری می گوید هزینه کنترل مدارک، یکی هم از من پول غذایش را می خواهد، یکی دیگر پول نوشابه، به همه شان لبخند می زنم و کارت بانکی ایرانم را نشان می دهم و دستگاه پوزی که هرگز وجود ندارد و اینگونه جملگی شان بی خیال می شوند…

کار مهر خروج خوردن پاسپورت ها سریع انجام می شود، آن هم در ابتدایی ترین وضعیت ممکن، حتی کامپیوتر و سیستمی برای ثبت این خروج و ورود وجود ندارد، دفترهای بزرگ خط کشی شده و مامورینی که انگار باید از روی پاسپورتم مشق بنویسند!

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
دسته بندی ها : سفرنامه ها
برچسب : آفریقا, سفر گینه, سفرنامه, سفرنامه آفریقا, غرب آفریقا, کوناکری, گینه, گینه کوناکری
مدیر

پست‌های مشابه

سفرنامه برزیل و آمازون

سفرنامه برزیل و آمازون

05 فوریه 2018
سفرنامه شیلی بخش اول، پاتاگونیا

سفرنامه شیلی بخش اول، پاتاگونیا

03 فوریه 2018
سفرنامه شیلی بخش سوم، دیدار با عبدالله امیدوار

سفرنامه شیلی بخش سوم، دیدار با عبدالله امیدوار

03 فوریه 2018

2 thoughts on “سفرنامه گینه”

  1. علی فلاح
    said on اکتبر 15, 2017

    سلام علیکم
    خیلی جالب بود!با اینکه خودم در افریقا هستم ولی شما از دید دیگری به آفریقا و مردم آن دیار نگاه می کنید.
    نگاه تان همیشه پر از امید و سبز باد!

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on ژانویه 10, 2018

      سلام و وقت به خیر علی عزیز؛ طبیعتا نگاه من به عنوان کسی که صرفا به قصد کنجکاوی سفر کرده با شما که اونجا زندگی می کنین متفاوته
      در هر صورت ممنون از لطف تون

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

با درود و سلام دوستی بر جلد کتابی که به من هدیه داد چنین نگاشت: روزی سرانجام به "آنجا" می رسی، اما آن روز روزیست که آنجا دیگر "آنجا" که می خواستی به آن برسی نیست! و من همچنان در جستجوی آنجا و آنجاها در ناکجا آباد دنیا سرگردانم... دوستان عزیز، مطالب این وبسایت تماما حاصل تجربیات و سفرهای شخصی من به حدود ۶۰ کشور از هر ۶ قاره دنیاست، سفرهایی ارزان، عموما درازمدت و با کوله پشتی از شهری به شهر دیگر و از دیاری به دیار دیگر به قصد شناخت، سفرهایی به دل طبیعت ناب خدا، سفر به تاریخ و دروازه های تمدن باستان و سفر به آنسوی فرهنگ ها و سنت ها، دل به دل مردم دنیا دادن و زندگی را آموختن.. خوشحالم که مطالبم رو می خونین و خوشحالتر خواهم شد اگه برام نظر بذارین، راهنمایی یا حتی انتقاد کنین و پیشنهاد بدین...

شبکه های اجتماعی

روزنوشت های کافه جهانگرد را در کانال تلگرام همسفر شوید.

عکس های کافه جهانگرد را در صفحه اینستاگرام ببنید.

آخرین مطالب من

latestwid-img

سفرنامه ناصر خسرو به شمال کشور پرو

جولای 11, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، ماچوپیچو

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، شهر کوزکو، خطوط نازکا

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفر به برزیل، آبشار ایگوآسا

مارس 4, 2018
latestwid-img

سفرهای گروهی سال ۹۷

مارس 4, 2018
latestwid-img

جاذبه های گردشگری برزیل، سائوپائولو، کوریتیبا

مارس 2, 2018

تورها

  • تور (سفر گروهی) اتیوپی (حبشه) دیماه ۹۹
  • تور بالی و قبایل پاپوآ، خرداد۹۷
  • تور برزیل بهمن ۹۸، آمازون، ایگواسو، ریودژانیرو و کارناوال آمریکای جنوبی
  • تور برزیل و پرو عید نوروز ۹۹
  • تور برزیل، آمازون و آبشارهای ایگواسو، عید نوروز ۹۸
  • تور ترکیبی کامل آمریکای جنوبی شامل برزیل، پرو و شیلی
  • تور جزیره برونئو و مالزی شرقی
  • تور روسیه، سیبری و دریاچه بایکال، مورمانسک و شفق قطبی بهمن ۹۸
  • تور سریلانکا پائیز ۹۷
  • تور شیلی، آتاکاما، سانتیاگو، پاتاگونیا اسفند ۹۸
  • تور کشمیر هند بهار ۹۷
  • تور نپال آبان ۹۸، کاتماندو چیتوان پخارا
  • تور و سفر گروهی پرو، ماچو پیچو، عید نوروز ۹۸
  • تور و سفر گروهی کم هزینه کنیا، تیرماه۱۴۰۰
  • سفر گروهی و تور کنیا بهمن ۹۹
  • سفر گروهی و تور ماداگاسکار مرداد ۹۸

دسته‌ها

  • Uncategorized
  • دانستنی های سفر
  • سفرنامه ها
  • نکته های آموزشی سفر

پیوندها

  • جهانگردی با شهاب چراغی
  • آرش نورآقایی
  • مجید عرفانیان
  • جهانگردی و جهان بینی
  • اطلاعات و تصاویری از ایران

جستجو

آمار بازدید سایت

  • 5
  • 158
  • 749,420
  • 1,912,041
  • تیر ۲۰, ۱۳۹۷

Follow @ Instagram

This error message is only visible to WordPress admins

Error: No feed found.

Please go to the Instagram Feed settings page to create a feed.

تمامی حقوق مادی و معنوی محفوظ می باشد. طراحی شده توسط گروه نرم افزاری بوف