سفرنامه لیبریا
ورود به کشور “لیبریا” موضوع پیچیده ای است، چندین نوبت اصالت پاسپورت و ویزا را کنترل می کنند و پروسه بررسی آن چندین ساعت طول می کشد تا نهایتا ساعت شش عصر که مرز تعطیل می شود و مهر نهایی ورود می ماند برای فردا صبح.
اولین بار است که چنین حس بی اقامتی را تجربه می کردم، از سیرالئون رسما خارج شده ام و به صورت رسمی وارد هیچ کشوری هم نشده ام، انگار امشب را ساکن ناکجا هستم. کمی دورتر پشت اداره مهاجرت، هاستل دوست داشتنی و ارزانی می یابم که بعد از گپ و گفتی کوتاه با صاحب هاستل، خوابی عمیق تسکین دهنده ی خستگی زیاد آن روزم می شود.
صبح اما کار ورود به لیبریا سریع انجام می گیرد و با تاکسی های حاضر در مرز، عازم شهر “مانروویا” پایتخت لیبریا می شوم که خود شهری ساحلی ست در حاشیه اطلس و کمتر از سه ساعتی با مرز فاصله دارد.
در این سوی لیبریا بر خلاف قسمت انتهایی سیرالئون جاده ها آسفالت هستند و زندگی سرعت جریان بالاتری دارد، اما مانروویا گویا اصلا زیبا نیست که این را ورودی شهر با صدای بلند فریاد می زند. آدم ها هم اینجا عوض می شوند و دیگر از مهربانی و صمیمیت آفریقایی نشانه ای نمی یابم.
محل اقامتی می یابم در مرکز شهر، عصرگاهان اما شهر و شلوغی و فقر بی نهایت و کثیفی غیر قابل وصفش را قدم می زنم و غروب را در کنار ساحل ماسه ای اقیانوس روبروی یکی از زاغه نشین ها آرام می گیرم به تماشا و البته تفکر، واقعا اینجا کجای دنیاست و چند سال دیگر به گرد پای بقیه دنیا خواهد رسید؟
واقعا سرزمین عجیبی ست لیبریا، این کشور کوچک آفریقای غربی با جمعیت کمتر از پنج میلیون نفری که مساحتی به اندازه تنها یکی از استان های ایران دارد.
تاریخش را می خوانم، سراسر غم است و تحقیر و جنگ، شاید حالا بهتر مفهوم صورت های گرفته و گارد تهاجمی مردمانش را می فهمم. جمهوری لیبریا همان کشوری ست که در قرن هجدهم میلادی مامنی برای برده های اخراجی از آمریکا می شود و أنها با جنگ و کشتار مردم محلی، سرزمینشان را تصاحب می کنند!
شاید تلخ ترین قصه مردمان این سرزمین چهارده سال جنگ داخلی سالهای اخیر این کشور باشد آنهم بر سر هیچ، همان جنگی که دامنه آن تا سیرالئون هم کشیده شد و فقط در لیبریا بیش از دویست و پنجاه هزار انسان بی گناه را به کام مرگ کشید، طبیعتی که در آتش جنگ سوخت و حیات وحشی که چیز زیادی از آن باقی نماند.
تلخ است تاریخ شان، نه فقط تلخ که تیز و تند هم هست استثمار و استعمار این روزهای این کشور هم، استقلال سیاسی که وجود ندارد و وابستگی عمیقشان به آمریکا!
تعجب می کنم وقتی از روی نقشه مسیرهای راه آهن و بندرگاه های مدرن این کشور را می بینم، بیشتر که دقت می کنم در می یابم یک سر تمامی خطوط راه آهن به معادن عظیم این کشور از جمله معادن سنگ آهن ختم می شود و سوی دیگر به بندرگاه هایی که کشتی های عظیم تجاری در انتظار بارگیری هستند و عمدتا مقصدی به جز آمریکا ندارند!
غم انگیز است وقتی بدانی حتی پول رایج شان هم دلار آمریکاست و دلار لیبریا خود در حاشیه به سر می برد…
از “کاکاتا” تا “جیبانگا” بیشتر از دو ساعت راه است، جاده آسفالت و سرسبز و هوای لطیف بارانی، مسیر را دلنشین کرده است. عصرگاهان است که به جیبانگا می رسم، کوچکتر از آن است که بتوان شهرش خواند، البته که حالا آموخته ام در غرب آفریقا شهرها مفهوم و تعریفی دیگر دارند. محل اقامتی می یابم و بعد هم تا خود غروب، شهر و بیراهه هایش را قدم می زنم.
تمامی شب را باران می بارد، دیگر به بارش های شبانه باران و روزهای آرام و بیشتر ابری اش عادت کرده ام، حتما که دلیل سرسبزی بی بدیل این بخش از جغرافیای زمین هم، همین حجم آبی ست که بر سر اینجا نازل می شود.
شهر جیبانگا پر از موتور است و موتور سواران جوانی که انگار پرسه زدن های بی هوا را بیشتر از کار در مزرعه ترجیح می دهند.
با هزینه سیصد و شصت دلار لیبریا (هر دلار آمریکا معادل یکصد و بیست دلار لیبریا) مسافر یکی از همین موتورها می شوم و عزم دیدار مجموعه آبشارهای “کپاتاوی” را می کنم که حدود یک ساعتی از جیبانگا فاصله دارند و راه دسترسی شان هم جنگلی ست.
باز می گردم به جیبانگا، می ایستم کنار راه منتظر ماشین های گذری و عبوری تا خودم را برسانم آن بالای لیبریا، شهر کوچکی آن بالای نقشه چشمک می زند به اسم”سنی کلیه”، یک جور دوراهی ست انگار و می تواند محل تردید یا انتخاب باشد، چون از آنجا هم می توانم به کشور “ساحل عاج” بروم، هم اینکه دوباره از لیبریا به “گینه کوناکری” بازگردم. هنوز اما نمی دانم مسافر کدام سو خواهم بود.
انتظار سر می آید و جاده خاکی آن بالا دست نقشه را که حالا در زیر بارش گاه و بیگاه باران به رودخانه ای شبیه شده است را مسافر می شوم…
حالا آخرین روز سفر به لیبریا هست و تصمیم دارم قبل از تاریک شدن هوا خودم را به مرز “ساحل عاج” برسانم.
البته قبل از آن تصمیم می گیرم به دیدار کوهستان “نیمبا” بروم که بین سه کشور لیبریا، گینه و سیرالئون گسترده شده است.
می آیم همان میدان و خیابان اصلی شهر “سنی کلی”، کوله پشتی ام را می سپارم به یکی از مغازه های آنجا، موتوری می گیرم و راهی شهر “یکِپا” می شوم که در واقع دروازه ورودی منطقه حفاظت شده کوه نیمباست.
بیشتر از یک ساعت مسیر جنگلی با جاده های باران شسته اش را می پیمایم، لذتی هم دارد.
از میان معادن سنگ آهن لیبریا عبور می کنم، همان ها که تلخی قصه و سرنوشت شان را برایتان گفته ام.
از میان روستاهای کوچک و بزرگ می گذرم تا بالاخره آن دوردست ها، کوه های نیمبا چشمک پراکنی می کنند و زیبایی حضورشان را به چشم آفاق می پاشند.
عصرگاهان باز می گردم به همان نقطه آغازین، کوله ام بر دوش و از مسیری دیگر راهی مرز می شوم.
باز هم از همان جاده ها که نشانی از راه بین المللی ندارد، خاک است و گل و البته بهشتی از طبیعت زیبای خدا.
هنوز هوا روشن است که بعد از حدود دو ساعت موتورسواری به مرز کشورهای لیبریا و ساحل عاج می رسم، مرز که نه، بیشتر شبیه بیغوله است اینجا، انگار مشتری اول و آخرشان هستم و با تعجب نگاهم می کنند.
حوصله کار ندارند و خسته اند، بهانه تمام شدن ساعت کاری شان را می آورند و به این ترتیب امشب را هم مهمان مرز خواهم بود به انتظار فرداها.
در روستای حاشیه مرز خانه ای روستایی می یابم که شبیه مهمان خانه است، میهمان یکی از اتاق هایش می شوم و البته که ساعتی هم روستای کوچک شان را می گردم و جلوی خانه مان پاتوق می کنیم به صحبت و غیبت همسایه ها!
اندکی از شب که می گذرد تاریکی و سکوت است که همنشین لحظاتم می شود، خبری از برق و روشنایی نیست، آسمان است و دریایی از ستاره هایش که در آنسوی کهکشان ها چشمک پراکنی و دلربایی می کنند.
صبحی دیگر از آفریقا هم آغاز می شود و البته که این خود پایانی است بر سفر لیبریا، ماموران مرز می آیند و بدون هیچ عجله ای و با حوصله تمام پاسپورت مرا دست به دست می چرخانند و بالاخره مهر خروجی که در گوشه ای از پاسپورت نقش می بندد. پایان سفری کوتاه ولی عمیق به لیبریا، حالا دیگر این نقطه از جغرافیای زمین فقط یک نام نیست که می شناسمش و خوب و بد و زشت و زیبایش را دیده ام.