logo
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی

سفرنامه لیبریا

01 فوریه 2018 توسط مدیر ۰ دیدگاه ها

ورود به کشور “لیبریا” موضوع پیچیده ای است، چندین نوبت اصالت پاسپورت و ویزا را کنترل می کنند و پروسه بررسی آن چندین ساعت طول می کشد تا نهایتا ساعت شش عصر که مرز تعطیل می شود و مهر نهایی ورود می ماند برای فردا صبح.

اولین بار است که چنین حس بی اقامتی را تجربه می کردم، از سیرالئون رسما خارج شده ام و به صورت رسمی وارد هیچ کشوری هم نشده ام، انگار امشب را ساکن ناکجا هستم. کمی دورتر پشت اداره مهاجرت، هاستل دوست داشتنی و ارزانی می یابم که بعد از گپ و گفتی کوتاه با صاحب هاستل، خوابی عمیق تسکین دهنده ی خستگی زیاد آن روزم می شود.

صبح اما کار ورود به لیبریا سریع انجام می گیرد و با تاکسی های حاضر در مرز، عازم شهر “مانروویا” پایتخت لیبریا می شوم که خود شهری ساحلی ست در حاشیه اطلس و کمتر از سه ساعتی با مرز فاصله دارد.

در این سوی لیبریا بر خلاف قسمت انتهایی سیرالئون جاده ها آسفالت هستند و زندگی سرعت جریان بالاتری دارد، اما مانروویا گویا اصلا زیبا نیست که این را ورودی شهر با صدای بلند فریاد می زند. آدم ها هم اینجا عوض می شوند و دیگر از مهربانی و صمیمیت آفریقایی نشانه ای نمی یابم.

محل اقامتی می یابم در مرکز شهر، عصرگاهان اما شهر و شلوغی و فقر بی نهایت و کثیفی غیر قابل وصفش را قدم می زنم و غروب را در کنار ساحل ماسه ای اقیانوس روبروی یکی از زاغه نشین ها آرام می گیرم به تماشا و البته تفکر، واقعا اینجا کجای دنیاست و چند سال دیگر به گرد پای بقیه دنیا خواهد رسید؟

 

ورودی شلوغ و آشفته مانروویا و مردمانی که به جای لبخند به دوربین گرد حمله و زبان اعتراضی دارند!

 

 

زیبا نیست که می شود گفت چهره ای بسیار زشت دارد مانروویا، انگار با زباله هایشان عجین شده اند این مردم، فقری که حالا بیشتر به چشم می آید…

 

آن نزدیکی های ساحل در میان زاغه ها بساط فوتبال برپاست، کار به ضربات پنالتی کشیده است حالا و باید منتظر ماند و دید مانرویای سفلی برنده بازیست یا علیا؟

 

از هر چند مغازه یکی شان خیاطی ست، لباسها درست بالای سر استاد خیاط به خط شده اند با نظم و ترتیب و در رنگ های مختلف.

 

و اتویی که دلگرمی اش از زغال است، زغالی که خود روسیاهی اش مانده بر صورت مردمان این شهر جنگ زده.

 

پیدا کردن غذا هم آسان نیست، در واقع چیز زیادی برای خوردن یافت نمی شود، اینها اما وسوسه برانگیزند…

 

ساحل ماسه ای زیبایی دارد، بسیار هم زیبا، به شرط اینکه به فقر پشت کنی و مقابلت، پاکی آب و آسمان را بنگری…

 

غروبش زیباست، خیلی هم زیبا، ولی وقتی دلگیر باشی شاید خیلی زیبایی اش به چشم نیاید، باز می گردم به محل اقامتم تا امشب را بخوانم، باشد که بیشتر بدانم در مورد لیبریا و آنچه بر او گذشته است…

 

واقعا سرزمین عجیبی ست لیبریا، این کشور کوچک آفریقای غربی با جمعیت کمتر از پنج میلیون نفری که مساحتی به اندازه تنها یکی از استان های ایران دارد.

تاریخش را می خوانم، سراسر غم است و تحقیر و جنگ، شاید حالا بهتر مفهوم صورت های گرفته و گارد تهاجمی مردمانش را می فهمم. جمهوری لیبریا همان کشوری ست که در قرن هجدهم میلادی مامنی برای برده های اخراجی از آمریکا می شود و أنها با جنگ و کشتار مردم محلی، سرزمینشان را تصاحب می کنند!

شاید تلخ ترین قصه مردمان این سرزمین چهارده سال جنگ داخلی سالهای اخیر این کشور باشد آنهم بر سر هیچ، همان جنگی که دامنه آن تا سیرالئون هم کشیده شد و فقط در لیبریا بیش از دویست و پنجاه هزار انسان بی گناه را به کام مرگ کشید، طبیعتی که در آتش جنگ سوخت و حیات وحشی که چیز زیادی از آن باقی نماند.

تلخ است تاریخ شان، نه فقط تلخ که تیز و تند هم هست استثمار و استعمار این روزهای این کشور هم، استقلال سیاسی که وجود ندارد و وابستگی عمیقشان به آمریکا!

تعجب می کنم وقتی از روی نقشه مسیرهای راه آهن و بندرگاه های مدرن این کشور را می بینم، بیشتر که دقت می کنم در می یابم یک سر تمامی خطوط راه آهن به معادن عظیم این کشور از جمله معادن سنگ آهن ختم می شود و سوی دیگر به بندرگاه هایی که کشتی های عظیم تجاری در انتظار بارگیری هستند و عمدتا مقصدی به جز آمریکا ندارند!

غم انگیز است وقتی بدانی حتی پول رایج شان هم دلار آمریکاست و دلار لیبریا خود در حاشیه به سر می برد…

 

نزدیکی ظهر است که بی هوا عزم رفتن می کنم، عزم رفتن از مونروویای نازیبا، ترمینال آشفته شهر و تاکسی کهنه ای که با احتساب بچه ها و راننده، ده نفری همسفرش می شویم تا ما را به بالای نقشه ببرد، به “جیبانگا”

 

درست است که در ماشین هایشان جا برای نفس کشیدن نیست، ولی صمیمیت موج می زند!

 

کمتر از دو ماه دیگر انتخابات است و احتمالا پشت آن اعتراض و جنگ و درگیری، حداقل شواهد امر اینگونه است، به هر حال کاندید محبوبش را بالای سر فرغون موزهایش سوار کرده است و در شهر می چرخاند تا هوایی بخورد!

 

چند کیلویی بنزین می زنیم و ادامه مسیر!

 

در بین راه ساعتی را کوله به دوش در شهر کوچک “کاکاتا” می چرخم، در بازارهایش و لابه لای شلوغی مردمش، کهنه فروشی هایش و فقر بی امانشان.

 

بچه های لیبریا هم گویا کم لبخندترند! این یکی اما انگار آمده است آتلیه عکاسی، دمپایی رنگی و سبد و آفتابه کتری نما هم که هستند…

 

از “کاکاتا” تا “جیبانگا” بیشتر از دو ساعت راه است، جاده آسفالت و سرسبز و هوای لطیف بارانی، مسیر را دلنشین کرده است. عصرگاهان است که به جیبانگا می رسم، کوچکتر از آن است که بتوان شهرش خواند، البته که حالا آموخته ام در غرب آفریقا شهرها مفهوم و تعریفی دیگر دارند. محل اقامتی می یابم و بعد هم تا خود غروب، شهر و بیراهه هایش را قدم می زنم.

 

 

طبیعت سبز و انبوهی دارد و کوچه هایی که شباهت چندانی به خیابان های شهری ندارند!

 

بازار انتخابات داغ است و شیفتگان خدمت صورتی شده اند بر دیوار؟ انتخاب شما کدام است؟!

 

این یکی هم توی مغازه اش مقدمات عروسی را فراهم می کند، این هم تصویری ست روی سر در مغازه که احتمالا همه زوج ها را ترغیب و تشویق می کند تا کار را به کاردان بسپارند!

 

پیدا کردن چیزی برای خوردن هم در لیبریا آسان نیست، بسیار محدود است انتخاب ها، مثلا این یکی پوست گاو تازه است و فروشنده اش تاکید دارد یک بار امتحانش اعتیاد می آورد!

 

این یکی با اینکه دست پخته های تند و تیزی دارد اما به مذاقم بیشتر خوش می آید…

 

تمامی شب را باران می بارد، دیگر به بارش های شبانه باران و روزهای آرام و بیشتر ابری اش عادت کرده ام، حتما که دلیل سرسبزی بی بدیل این بخش از جغرافیای زمین هم، همین حجم آبی ست که بر سر اینجا نازل می شود.

شهر جیبانگا پر از موتور است و موتور سواران جوانی که انگار پرسه زدن های بی هوا را بیشتر از کار در مزرعه ترجیح می دهند.

با هزینه سیصد و شصت دلار لیبریا (هر دلار آمریکا معادل یکصد و بیست دلار لیبریا) مسافر یکی از همین موتورها می شوم و عزم دیدار مجموعه آبشارهای “کپاتاوی” را می کنم که حدود یک ساعتی از جیبانگا فاصله دارند و راه دسترسی شان هم جنگلی ست.

 

حالا این موتورهای چینی هستند که یکه تاز جاده های آفریقا شده اند، منابعی که می روند و اجناس چینی که می آیند، مردانی که با موتور پرسه می زنند و زنانی که همچنان در مزرعه کار می کنند تا چرخ حیات بچرخد!

 

این ها شیشه مربا یا عسل نیستند که کنار جاده های لیبریا چشم ربایی و خودنمایی می کنند، این ها بنزین هستند، اکسیر حیات بخش موتورها و ماشین های خسته آفریقایی…

 

مسیر حرکت مان به سمت آبشار اما به غایت زیباست، مخصوصا آن بخش هایی از مسیر که از بین مزارع گسترده پالم می گذرد و درختانی که تا سقف آسمان قد کشیده اند.

 

روستاهای کوچک بین مسیر اما حال و هوای خوش تری دارند، رنگ و جلای خانه هایش هم دوست داشتنی تر است، بچه هایی که برایم دست تکان می دهند و “جانی” صدایم می کنند، یعنی “سفید پوست”.

 

و بزرگترهایی که خوش رنگ پوشیده اند، اما مهربان نگاه نمی کنند…

 

این ها از همه بی خیال ترند، از هفت دولت آزاد، مادری که خواهد آمد و شیر گرمی که از راه خواهد رسید، شاید آرامش مفهومش جز این نباشد…

 

دریاچه های کوچک و بزرگ فصلی بین راه را از همه بیشتر عاشق می شوم، نیلوفرهای آبی که سر برکرده اند و زیبایی و طراوت به چشم آسمان و زمین می پاشند، جادو می کنند انگار از بس که زیبایند.

 

اما حالا رسیده ام به آبشارها، گویا آب از دل جنگل می جوشد، غوغایی از خروش آب است انگار.

 

این ها هم بالادست آبشار ایستاده اند به طنازی، البته بالا بلندتر از آنست که طناز باشد!

 

او هم آن بالاهاست، صدایش می کنم، “منقار شاخی” یا همان “هورن بیل”، سرش را می چرخاند، انگار از اسمش راضی نیست!

 

باز می گردم به جیبانگا، می ایستم کنار راه منتظر ماشین های گذری و عبوری تا خودم را برسانم آن بالای لیبریا، شهر کوچکی آن بالای نقشه چشمک می زند به اسم”سنی کلیه”، یک جور دوراهی ست انگار و می تواند محل تردید یا انتخاب باشد، چون از آنجا هم می توانم به کشور “ساحل عاج” بروم، هم اینکه دوباره از لیبریا به “گینه کوناکری” بازگردم. هنوز اما نمی دانم مسافر کدام سو خواهم بود.

انتظار سر می آید و جاده خاکی آن بالا دست نقشه را که حالا در زیر بارش گاه و بیگاه باران به رودخانه ای شبیه شده است را مسافر می شوم…

 

این هم ناهار من در جیبانگا، ریشه کاساوا آنهم ترد و خوشمزه اش، تازه بعد از پختن مقداری کره هم روی آن اضافه کرد تا امروز سفره ام چند رنگ باشد، واقعا چیزی برای خوردن پیدا نمی شود در این کشور لیبریا.

 

 

اینها هم بودند، میشد خرید و کباب کرد! سرگردانی شان را که تماشا می کردم بیشتر دلم می خواست آزادشان کنم تا کباب!

 

 

مسیر به همین سادگی ست، به همین زیبایی، اصلا گاهی این بیراهه ها، بسیار هم دلرباتر از شاهراه ها هستند.

 

 

این هم ماشین خسته ما و همسفرهایی که با صمیمیت تمام خودشان را در دلش جا می کنند، برای محکم کاری دورش را هم کش پیچی کرده است که از جایش در نرود، البته که روی زیبایی اش هم تاثیر مضاعفی دارد…

 

 

این هم خوشی های ما جملگی همسفرها، آنها تنها بخشی از مسافرین صندلی عقبی هستند، واقعا که از فضاهای داخلی ماشین هایشان درست استفاده می کنند، در حد یک اتوبوس مسافر جابه جا می کنند و در حد یک کامیون بار!

 

 

شهر “سنی کلی” هم هیچ شباهتی به شهر ندارد، او هم روستایی ست بزرگ و اثری از شهریت در آن دیده نمی شود، اسمش سخت است، من که “سنگ کلیه”اش می نامم و دیگران هم اعتراضی به تلفظ نامش ندارند و تاییدش می کنند.

 

 

این یکی بزرگترین موبایل فروشی و تجهیزات جانبی آن است! دیواری بتونی و پنجره ای کوچک و نرده هایی چون زندان، جملگی راوی قصه ناامنی در این کشور هستند.

 

 

این یکی اما جسارت به خرج داده است و روغن هایش را پشت میله ها زندانی نکرده است، آویزانشان کرده است به سقف تا هوایی بخورند و دلبری کنند.

 

 

او هم آرایشگر شهر است، مغازه اش را بزک کرده است و انواع مدل های بافت مو را زده است به دیوار و حالا نشسته است به انتظار.

 

 

کمی بیرون روستا محل اقامتی این چنین می یابم، زیبایی اش البته کمی از لیبریا بعید است، به هر حال گویا بخت یار است و امشب مرا به مهمانی گلها دعوت کرده است، ابرها هم آمده اند و باران هم مهیای باریدن است.

 

 

حالا آخرین روز سفر به لیبریا هست و تصمیم دارم قبل از تاریک شدن هوا خودم را به مرز “ساحل عاج” برسانم.

البته قبل از آن تصمیم می گیرم به دیدار کوهستان “نیمبا” بروم که بین سه کشور لیبریا، گینه و سیرالئون گسترده شده است.

می آیم همان میدان و خیابان اصلی شهر “سنی کلی”، کوله پشتی ام را می سپارم به یکی از مغازه های آنجا، موتوری می گیرم و راهی شهر “یکِپا” می شوم که در واقع دروازه ورودی منطقه حفاظت شده کوه نیمباست.

بیشتر از یک ساعت مسیر جنگلی با جاده های باران شسته اش را می پیمایم، لذتی هم دارد.

از میان معادن سنگ آهن لیبریا عبور می کنم، همان ها که تلخی قصه و سرنوشت شان را برایتان گفته ام.

از میان روستاهای کوچک و بزرگ می گذرم تا بالاخره آن دوردست ها، کوه های نیمبا چشمک پراکنی می کنند و زیبایی حضورشان را به چشم آفاق می پاشند.

 

 

این هم فضای شهری و خیابان اصلی شهر “سنی کلی” لیبریا

 

 

این هم گلدسته مسجد شهر، هم آن که گاه طنین اذان آرام بیگاهش هم دلنشین است.

 

 

امروز اما هوا آفتابی ست، نه آفتابی که شاید بارانی نیست!

 

 

آسمان که آبی باشد شکوه درختان تنومند و سربه آسمان نهاده بین راه بیشتر به چشم می آید.

 

 

و بچه هایی که در مسیر به استقبالم می آیند…

 

 

و البته که دیدارشان همیشه خوشایند نیست، گاهی آنقدر تلخ است که تا همیشه از واژگانی چون فقر و جنگ متنفرت کند، مثل دیدار اوی بدون دست که پدرش را در جنگ های داخلی لیبریا از دست داده است.

 

 

او هم مسافر راه است، با پای پیاده و توشه ای بر سر…

 

 

او نگهبان منطقه حفاظت شده نیمباست، جاده ورودی را با چوب بمبویی مسدود کرده است و با لبخندی راه می گشاید…

 

 

جنگل های در هم تنیده و کوه های در افق مانده، انگار همسایه همیشگی ابرهایند.

 

 

و چه حس و حال خوشی دارد این دریاچه آن بالادست کوهستان، دریاچه آبی نام دارد، اما از رنگ آبی خبری نیست!

 

 

زیبا دریاچه ایست که مهمان تماشایش شده ایم و او خود مهمان آبشار کوچکی ست که سیرابش می کند و ابری که بر سرش می بارد…

 

 

عصرگاهان باز می گردم به همان نقطه آغازین، کوله ام بر دوش و از مسیری دیگر راهی مرز می شوم.

باز هم از همان جاده ها که نشانی از راه بین المللی ندارد، خاک است و گل و البته بهشتی از طبیعت زیبای خدا.

هنوز هوا روشن است که بعد از حدود دو ساعت موتورسواری به مرز کشورهای لیبریا و ساحل عاج می رسم، مرز که نه، بیشتر شبیه بیغوله است اینجا، انگار مشتری اول و آخرشان هستم و با تعجب نگاهم می کنند.

حوصله کار ندارند و خسته اند، بهانه تمام شدن ساعت کاری شان را می آورند و به این ترتیب امشب را هم مهمان مرز خواهم بود به انتظار فرداها.

در روستای حاشیه مرز خانه ای روستایی می یابم که شبیه مهمان خانه است، میهمان یکی از اتاق هایش می شوم و البته که ساعتی هم روستای کوچک شان را می گردم و جلوی خانه مان پاتوق می کنیم به صحبت و غیبت همسایه ها!

 

اندکی از شب که می گذرد تاریکی و سکوت است که همنشین لحظاتم می شود، خبری از برق و روشنایی نیست، آسمان است و دریایی از ستاره هایش که در آنسوی کهکشان ها چشمک پراکنی و دلربایی می کنند.

 

 

می گوید گاوهایش را از کشور مالی آورده است و راهی پایتخت لیبریاست، بیشتر از یک ماه است که در سفر هستند و از دو کشور گذشته اند، گاوها اما نمی دانند که مسافر قربانگاه خویشند!

 

 

خانه های روستایی بین راه و بچه هایی که سرک می کشند عبور این رهگذر غریبه را.

 

 

این هم یکی از پیچیده ترین پل های طراحی شده راه است، اتفاقا از آنهاست که عبور از رویش می تواند حسابی خاطره شود!

 

 

چشمانش پر از شادی ست انگار، نمی دانم از کنجکاوی ست یا از لذت آب نارگیلی که بی پروا سر می کشد و سیرابش می کند.

 

 

و چه نیکو میزبانانی هستند این ها، ساده تر از ساده اند و مهربان تر از مهربانان.

 

 

صبحی دیگر از آفریقا هم آغاز می شود و البته که این خود پایانی است بر سفر لیبریا، ماموران مرز می آیند و بدون هیچ عجله ای و با حوصله تمام پاسپورت مرا دست به دست می چرخانند و بالاخره مهر خروجی که در گوشه ای از پاسپورت نقش می بندد. پایان سفری کوتاه ولی عمیق به لیبریا، حالا دیگر این نقطه از جغرافیای زمین فقط یک نام نیست که می شناسمش و خوب و بد و زشت و زیبایش را دیده ام.

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
دسته بندی ها : سفرنامه ها
برچسب : آفریقا, تور آفریقا, تور ارزان آفریقا, تور ارزان خارجی, تور خارجی, سفر به غرب آفریقا, سفر به لیبریا, سفرنامه آفریقا, سفرنامه غرب آفریقا, سفرنامه لیبریا, غرب آفریقا, لیبریا
مدیر

پست‌های مشابه

سفرهای گروهی سال ۹۷

سفرهای گروهی سال ۹۷

04 مارس 2018
سفرنامه ساحل عاج

سفرنامه ساحل عاج

02 فوریه 2018
سفرنامه سیرالئون

سفرنامه سیرالئون

17 سپتامبر 2017

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

با درود و سلام دوستی بر جلد کتابی که به من هدیه داد چنین نگاشت: روزی سرانجام به "آنجا" می رسی، اما آن روز روزیست که آنجا دیگر "آنجا" که می خواستی به آن برسی نیست! و من همچنان در جستجوی آنجا و آنجاها در ناکجا آباد دنیا سرگردانم... دوستان عزیز، مطالب این وبسایت تماما حاصل تجربیات و سفرهای شخصی من به حدود ۶۰ کشور از هر ۶ قاره دنیاست، سفرهایی ارزان، عموما درازمدت و با کوله پشتی از شهری به شهر دیگر و از دیاری به دیار دیگر به قصد شناخت، سفرهایی به دل طبیعت ناب خدا، سفر به تاریخ و دروازه های تمدن باستان و سفر به آنسوی فرهنگ ها و سنت ها، دل به دل مردم دنیا دادن و زندگی را آموختن.. خوشحالم که مطالبم رو می خونین و خوشحالتر خواهم شد اگه برام نظر بذارین، راهنمایی یا حتی انتقاد کنین و پیشنهاد بدین...

شبکه های اجتماعی

روزنوشت های کافه جهانگرد را در کانال تلگرام همسفر شوید.

عکس های کافه جهانگرد را در صفحه اینستاگرام ببنید.

آخرین مطالب من

latestwid-img

سفرنامه ناصر خسرو به شمال کشور پرو

جولای 11, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، ماچوپیچو

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، شهر کوزکو، خطوط نازکا

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفر به برزیل، آبشار ایگوآسا

مارس 4, 2018
latestwid-img

سفرهای گروهی سال ۹۷

مارس 4, 2018
latestwid-img

جاذبه های گردشگری برزیل، سائوپائولو، کوریتیبا

مارس 2, 2018

تورها

  • تور (سفر گروهی) اتیوپی (حبشه) دیماه ۹۹
  • تور بالی و قبایل پاپوآ، خرداد۹۷
  • تور برزیل بهمن ۹۸، آمازون، ایگواسو، ریودژانیرو و کارناوال آمریکای جنوبی
  • تور برزیل و پرو عید نوروز ۹۹
  • تور برزیل، آمازون و آبشارهای ایگواسو، عید نوروز ۹۸
  • تور ترکیبی کامل آمریکای جنوبی شامل برزیل، پرو و شیلی
  • تور جزیره برونئو و مالزی شرقی
  • تور روسیه، سیبری و دریاچه بایکال، مورمانسک و شفق قطبی بهمن ۹۸
  • تور سریلانکا پائیز ۹۷
  • تور شیلی، آتاکاما، سانتیاگو، پاتاگونیا اسفند ۹۸
  • تور کشمیر هند بهار ۹۷
  • تور نپال آبان ۹۸، کاتماندو چیتوان پخارا
  • تور و سفر گروهی پرو، ماچو پیچو، عید نوروز ۹۸
  • تور و سفر گروهی کم هزینه کنیا، تیرماه۱۴۰۰
  • سفر گروهی و تور کنیا بهمن ۹۹
  • سفر گروهی و تور ماداگاسکار مرداد ۹۸

دسته‌ها

  • Uncategorized
  • دانستنی های سفر
  • سفرنامه ها
  • نکته های آموزشی سفر

پیوندها

  • جهانگردی با شهاب چراغی
  • آرش نورآقایی
  • مجید عرفانیان
  • جهانگردی و جهان بینی
  • اطلاعات و تصاویری از ایران

جستجو

آمار بازدید سایت

  • 839
  • 1,541
  • 773,438
  • 1,910,992
  • تیر ۲۰, ۱۳۹۷

Follow @ Instagram

This error message is only visible to WordPress admins

Error: No feed found.

Please go to the Instagram Feed settings page to create a feed.

تمامی حقوق مادی و معنوی محفوظ می باشد. طراحی شده توسط گروه نرم افزاری بوف