سفرنامه موزامبیک
امروز صبح ویزای موزامبیک هم مهمان خوانده پاسپورتم شد، هرچند که نیم روزی را درگیر فتوشاپ مدارک مسخره درخواستی شان شدم، ولی ارزشش را داشت!
توضیح اینکه ویزای موزامبیک را در مرز هم البته با قیمتی بالاتر می شود گرفت، البته فقط در تئوری! آن هم تئوری که گویا هرگز کار نکرده و نمی کند و این را از حال و روز مسافرین برگشت خورده ای که مجددا برای گرفتن ویزا به سفارت آماده بودند می شد فهمید!
اما مرز ساده تر از آن چیزیست که فکرش را می کنم، هرچند که قبلا مثلش را کم ندیده ام، با لبخند مامور اداره مهاجرت زیمبابوه پاسپورتم مهر خروج می خورد و البته که با اخم مامور موزامبیک و چند پرسش، مهر ورود به موزامبیک هم نقش می بندد در پاسپورتم و این خود آغاز راهی نو اما کوتاه است که تا مرز مالاوی ادامه خواهد داشت
و اما موزامبیک، کشور جنگ زده ای که به شدت و بارها توصیه شده ام که فعلا به آنجا سفر نکنم، مخصوصا به استان های میانی که ظاهرا بعد از انتخابات درگیری های مسلحانه بین دولت و مخالفین شدت گرفته است، کشوری که بر خلاف همسایگانش مستعمره پرتغال بوده است و زبان رسمی هم در حال حاضر پرتغالیست..
اما فعلا در مرحله اول قصدم عبور از استانی از موزامبیک است که بین زیمبابوه و مالاوی جدایی انداخته است…

و اما مسیر صد و پنجاه کیلومتری مرز تا شهر مرکزی و بزرگ “تِ تِ” که مرکز استانی به همین نام هست را سه ساعته با ون های مسافرکشی می آیم که بار و مسافر را به صورت فله ای و درهم سوار می کنند و سر هر کوی برزنی هم توقف دارند…
بیشتر از هرچیز دلم به حال طبیعت و درختان جنگلی موزامبیک می سوزد که به صورت بسیار گسترده در حال قطع شدن و تبدیل شدن به زغال هستند، زغال هایی که وجب به وجب کناره های جاده را احاطه کرده اند و برعکس زیمبابوه، قانون جدی هم مبنی بر عدم قطع درختان در این کشور وجود ندارد…














آفتاب غروب کرده است و هوا تاریک روشن است که به مرز کشورهای موزامبیک و مالاوی می رسم، هرچند که کوتاه بود دیدارش، ولی پر بود و غنی بود از دیده ها و آموخته ها، باز هم به دیدارش می آیم، احتمالا از مرزی دیگر و مسیری دیگر، شاید در همین سفر…
مهر خروج می نشیند در گوشه ای دنج از پاسپورت هزار رنگم، چند کیلومتری فاصله دارد اداره مهاجرت مالاوی، مسیری که کوله به دوش در خنکای هوا با موتور می پیمایم…
اما پس از دیدار مالاوی مجددا به موزابیک باز می گردم، این بار از مرز مالاوی-موزامبیک می گذرم و به اداره مهاجرت موزامبیک می رسم، مسئول مهر زدن پاسپورت رفته است ناهار، باز که می گردد عصبانی ست و بهانه گیری می کند، تحویلش نمی گیرم، پرتغالی حرف می زند و انگلیسی جواب می دهم! دیگران را می بینم که لای پاسپورت هایشان مبلغی پول است که تحویل می دهند! با بدبختی و اخم مامور مهاجرت موزامبیک، بالاخره مهر ورود، مجددا نقش می بندد در گوشه از پاسپورتم و وارد می شوم…
مردم اینجا پرتغالی حرف می زنند، در سفرهای قبلیم مخصوصا در برزیل، اندکی پرتغالی یاد گرفته ام و اینجا خیلی به کارم می آید..
مقدار کمی پول تبدیل می کنم، هر دلار معادل ٧۵ “متکاش” واحد پول موزامبیک! با حدود دو دلار و کمتر از ساعتی به اولین شهر موزامبیک می رسم به نام “ویلا”، بلافاصله وَن دیگری را مسافر می شوم و بعد از حدود ۴ ساعت سفر، حدودا ساعت ٨ شب می رسم به ترمینال “تِ تِ”.البته بماند که بارها پاسپورتم و البته مدارک دیگر مسافرین توسط مامورین بین راه بررسی می شود! مقصد اولم شهر ساحلی “ویلان کولوس” هست که از سوی بزرگان همیشه در سفر، به دیدارش توصیه شده ام!
اتوبوس مستقیمی وجود ندارد، اصولا اتوبوس شب رویی در ترمینال نیست، می گویند چون جاده ها نا امن است اجازه حرکت شبانه را ندارند! باید تا ساعت شش صبح منتظر بمانم! مسئول باجه فروش بلیط اما جایی در یکی از همان اتاقک های بلیط فروشی به من می دهد و کیسه خوابم می شود تختم و کوله پشتی هم بالش…



دو اتوبوس همزمان از ترمینال شهر “تِ تِ” راهی شهر جنوبی تر “چیمونو” می شوند، از این راس ساعت حرکت کردنشان تعجب می کنم، آن هم در آفریقا، آن هم در موزامبیک! می گویند قسمتی از مسیر را باید با اسکورت و همراهی پلیس و ارتش در جاده تردد کنند و برای همین باید به موقع به نقطه مورد نظر برسند تا از قافله عقب نمانند! هیجان انگیز به نظر می رسد همراهی کاروان نظامی آن هم در سفر، اولین بار است تجربه اش می کنم!
دو ساعتی را با سرعت زیاد از شهر دور می شویم و می رسیم به کاروان چند کیلومتری از کامیون ها و سواری ها که همه ایستاده اند کنار جاده به انتظار تا راس ساعت ٩ صبح همراه ماشین های نظامی به حرکتشان ادامه دهند!
و اما ماجرا گویا از این قرار است که گروه هایی مخالف دولت عمدتا در مرکز و شمال موزامبیک علیه دولت مرکزی شورش کرده اند، آنهم در اعتراض به نابرابری های اجتماعی و اقتصادی و اختلاف فاحشی که بین پایتخت و مناطق جنوبی در مقایسه با مناطق شمالی تر وجود دارد و در مقام این اعتراض، گاه جاده ها را به صورت مسلحانه می بندند و ماشین ها را به آتش می کشند!


سربازها می آیند و ماشین های نظامی هم، مسلح می شوند و مجهز، در ابتدا و انتها و بعضا وسط ماشین های عبوری قرار می گیرند، با فرمان نظامی پلیس عزم رفتن می کنیم و سفر آغاز می گردد.
تمامی درختان و بوته های اطراف جاده را هم قطع کرده اند و سوزانده اند تا دید بهتری داشته باشند و غافلگیر نشوند! گهگاهی هم تیرهای هوایی بی هوا شلیک می کنند که بگویند آماده اند!

دو ساعتی که مسیر می پیماییم کاروانمان در روستایی کوچک برای ساعاتی زمینگیر می شود، علت را درگیری در مسیر پیش رو اعلام می کنند! اما خود روستا هم بامزه و دوست داشتنی ست و سرگرمش می شوم، مخصوصا حالا که چندین برابر جمعیتش مسافر دارد! در گوشه ای بازار حراج لباس دست دوم برپا شده است، یک نفر ایستاده روی صندلی و لباس کهنه ای را از گونی اش بیرون می کشد و می گیرد روی دستانش و قیمت اعلام می کند، خریداران اما بدون اینکه لباس را درست دیده باشند یا اندازه اش را بدانند قیمت پیشنهاد می دهند، باشد که برنده آزمون سخت مزایده باشند! قیمت ها هم در محدوده هزار تا دو هزار تومان خودمان است!

شهر اینچوپی بسیار کوچکتر از آن چیزیست که تصورش را دارم، در واقع یک خیابان اصلی است و تعدادی خانه و مغازه اطرافش که نمی دانم چرا نام شهر بر آن نهاده اند! دو طرف خیابان اصلی پر است از کامیون هایی که شب را خوابیده اند تا صبحگاهان مجددا به سمت جنوب ادامه مسیر دهند و البته مقصد اکثرشان هم آفریقای جنوبی و ژوهانسبورگ هست. در بالای خیابان و در قسمت خروجی شهر، رستوران بین راهی بسیار تمیز و بزرگی می یابم که بسیار فراتر از فضای منطقه ایست که به آن رسیده ام، واردش که می شوم با مهمان نوازی بی مثال مالک و کارگرهایش مواجه می شوم که جملگی از مسلمانان اهل سومالی هستند! مهمان نوازیشان مضاعف می شود وقتی می فهمند ایرانی هستم! برای ادامه مسیرم نیز با اتوبوسی که از تانزانیا آمده و از دوستانشان است هماهنگ می کنند که ساعت چهار صبح همزمان با باز شدن جاده ها همسفرشان شوم. جای خوابم هم مهیا می شود در نمازخانه کوچک و بسیار تمیز رستورانشان و به این گونه، روز پر ماجرایی دیگر از سفر در میان مهربانی دوستان جدیدم پایان می یابد!

کمی مانده به ساعت ۴ صبح، “سلیم” کمک راننده اتوبوس تانزانیایی بیدارم می کند و اتوبوس راس ساعت، روان جاده تاریک و باریک جنوب می شود تا قبل از طلوع آفتاب، به محل اسکورت ماشین ها برای پیمودن آخرین منطقه ناامن این روزهای موزامبیک برسد. بازی تکراری دیروز، توقف صفی طولانی از ماشین ها، انتظار، حضور جمعیت زیادی از فروشنده های محلی اما با محصولاتی جدیدتر نظیر آناناس، نارگیل، کاجوی بوداده، حتی مرغ و خروس! دو ساعتی از مسیر باز با همراهی ماشین های نظامی ارتش پیموده می شود و بعد از آن گویا رها و آزاد می شویم، زندگی برمی گردد به حالت طبیعی خودش، جاده ها، روستاها و مردمی که به دور از محدودیت پِی روزمرگی های خویشند…
اندکی به ظهر مانده اما سر جاده فرعی منتهی به منطقه “ویلان کولوس” پیاده می شوم، حالا فقط بیست کیلومتر تا ساحل اقیانوس هند فاصله دارم، شاید درخت های سر به آسمان نهاده نارگیل و مزارع گسترده اش و نسیم خنکی که به رقصشان آورده است نیز گواهی بر این این مدعا باشند..
احساس رهایی و آزادی می کنم، کوله ام را بر دوش می کشم و بخشی از مسیر را زیر سقف آسمان آبی پیاده می پیمایم و بخش دیگر را با همراهی ماشین گذری از آن جاده و بالاخره به مرکز شهر فانتزی و کوچک ویلین کولوس می رسم، مقصدی که گویا از زیباترین های موزامبیک است و از چند نفر برای دیدارش توصیه نامه دارم!



در اولین نگاه دوستش دارم ویلان کولوس را، خیلی کوچک و جمع و جور است، چندتا خیابان سنگفرش دوست داشتنی دارد و مردمی که لبخند می زنند! آنهم در موزامبیک و مردمی که تقریبا هیچ رفتار دوستانه ای ندارند، آنها که قبلا در موزامبیک دیده بودم صد درجه با مردم مالاوی و زیمبابوه فرق داشتند، عصبی بودند و تهاجمی!
چند تا خیابان را که عبور می کنم به جاده اصلی می رسم که به ساحل ختم می شود، برای محل اقامت کمی در اینترنت جستجو می کنم و از محلی ها هم می پرسم، همه محل اقامت ساحلی و ارزانی را توصیه می کنند به نام “بائوباب بکپکرز”. دم در ورودیش درخت بائوباب بزرگی دارد و فضایش توسعه پیدا کرده است تا ساحل اقیانوس، پر است از درختان استوایی و نارگیل که سایه انداز زیبایی درست کرده اند و زیر سایه سار این درختان، کلبه های کوچکی درست کرده اند از “بامبو”. طراحی اش بی نظیر است و دلنشین، مدیرش یک خانم ایتالیایی است که به گرمی استقبال می کند و مسافران زیادش که همه توریست های سفید پوست هستند..
با کمی فاصله از آشپزخانه و فضای دورهمی، نمایشگاهی از صنایع دستی هم برپاست به همراه اجرای رقص ها و کنسرت های محلی شان که گویا فقط برای امروز برپا شده است. شاید هم به مناسبت ورود من و سفر زمینی طولانی ام! محو فضا و مکان و آدمهایش می شوم و خیلی زود دوستان دوست داشتنی زیادی برای خودم دست و پا می کنم، چه از مسافرین آنجا و چه از محلی هایی که آنجا کار می کنند…




عصرگاهان و چند ساعت به غروب مانده اما می روم به ساحل گردی، آب هم بالا آمده است حالا، مردم محلی هم باز فعال شده اند و همه جا پر شده است از لذت”حرکت”. قایق های ماهیگیری با دست پر برمی گردند به ساحل با دسته هایی از ماهی های رنگی، در گوشه ای دیگر بچه ها با چوب مستطیلی کشیده اند کنار ساحل و فوتبال ساحلی بازی می کنند با توپ های دست سازشان، هم بازی لحظه های شادشان می شوم تا خود غروب و اتمام روزی دیگر…

ساحل مرجانی اقیانوس را قدم می زنم، آفتاب در سرازیری غروب است و حسابی کم رمق شده است، ماهی گیرها از صید باز می گردند، زن ها هم آمده اند کنار آب به شستشو.
بچه ها اما مشغول بازی اند، فوتبال ساحلی، هم بازی شان می شوم با توپی که هرگز شبیه ش را ندیده ام، کره ای فشرده از نایلون های پلاستیکی درهم تنیده که با نخ های بی نظمی سامانش داده اند، مهم نیست که چرخش روان نمی چرخد و خیلی هم گرد نیست، اصلا مهم نیست که شبیه توپ نیست، مهم این است که سرگرمشان می کند و خوشحال از اینکه فوتبال بازی می کنند، آن هم یک فوتبال توپِ توپ.

صبح را با نوای ممتد خروس همسایه مان بیدار می شوم، از آن خروس های سحری که با پشتکار و جدیت تمام و عزمی جزم، تصمیم دارد بپراند خواب نوشین صبحدم را، به آوایش احترام می گذارم و با چشمانی خواب آلوده عزم ساحل می کنم.
آب کاملا بالاست هنوز و تا نزدیکی درختان نارگیل جلوی محوطه هاستل، پیش آمده است، اقیانوس را اینکونه ساکن ندیده بودم قبلا، گویا صدای خروس را نشنیده و خواب مانده است است..
هوا روشن تر می شود و بالاخره آفتاب با صد ناز بالا می آید، قایق ها اما زودتر عزم دریا کرده اند و بخشی از مسیر را هم پیموده اند انگار، گویا به سمت روشنی و آفتاب می روند، واقعا حال آدم را دگرگون می کند عظمت و روشنی آب و آفتاب!




آفتاب که حسابی بالا می آید چند ساعتی را مسافر آب می شوم، به غایت شفاف است و زلال، بی نهایت لذت بخش است وقتی دست هایت را باز می کنی و خودت را رها می کنی روی سطح آب و معلق می مانی جایی بین هوا و زمین. بعد هم دور و دورتر می شوم ساحل را، ساختمان ها و درخت ها کوچکتر می شوند، آدم ها نیز هم، حتما من هم از نگاه آنها! سوی دیگر اما تا چشم کار می کند اقیانوس است و پهنه آب، بی انتهاست گویا، هرچند که وقتی نقشه را در ذهنم مرور می کنم می دانم که اگر بیش از صد کیلومتر شنا کنم به ماداگاسکار خواهم رسید، کاش می توانستم!


ظهر نشده کوله پشتی ام را جمع می کنم، با دوستان دیروز و امروزم خداحافظی می کنم و آهنگ رفتن می کنم که راه رفتنی را باید رفت، مقصد هم می شود منطقه ای ساحلی خلیج گونه ای به نام “توفو” که حدود سیصد کیلومتری از ویلین کولوس فاصله دارد و این آخرین ایستگاهم قبل از پایتخت خواهد بود. مسیری که حدود ۶ ساعت با “توک توک” و ماشین های گذری و وَن و بخشی هم با قایق های مسافری پیموده می شود تا بالاخره به مقصد برسم، در حالی که هوا کاملا تاریک شده است.
به توصیه و اتفاق یک زوج انگلیسی که در آخرین بخش مسیر، همسفرشان می شوم به هاستلی ساحلی می روم که فضای ساده اما دوستانه ای دارد و پر است از مهمان های جوان اروپایی، صاحب هاستل پیرمرد خوش خنده ایست که خودش را مالک و صاحب بهشت معرفی می کند، با مبلغی کمی بیشتر از یک دلار مالک یک شبه تختی از بهشتش می شوم…
و باز هم صبحی دیگر و اینبار با صدای آب و موج از خواب صبحگاهان بیدار می شوم، این آخرین روز سفر است که می توانم بالا آمدن آفتاب را بر سر اقیانوس و امواجش تماشا کنم، تنبلی نمی کنم و به راه میافتم.
به قول سعدی: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم!
نمی دانم چند ساعت، ولی بخش عمده ای از طول خلیج را بر روی مرجان های نرم ساحل راه می روم و لحظه لحظه بالا آمدن روز می نشیند بر جانم.
ساحل اینجا اما با ویلین کولوس ماهیتی متفاوت دارد، دیگر از آن درخت های نارگیل حاشیه ساحل خبری نیست که نیست، از آن آب شفاف و آرام هم، انگار دریا بی قرار است اینجا و ناآرام، حتی بخش هایی از ساحل صخره ایست، می نشینم بر فراز صخره هایش به تماشای جدال بی پایان و نافرجام آب و سنگ، از آن قصه ها که گویی پایان و پیروزی ندارد…






از این پیوند ناگسستنی “صبح و ساحل” دل می کنم و عزم بازگشت می کنم، این بار راه هاستل را از جاده خاکی بالا دست ساحل طی می کنم، جایی که لوج ها و هتل های زیبایی صورت به صورت اقیانوس جا خوش کرده اند، ویلاهای شخصی نیز هم.
گلها و گیاهان نیمه استوایی فضا را دلنشین تر کرده اند، در بین راه سرکی هم به بازارچه های محلی شان می کشم، ماهی فروش ها، میوه فروش ها و از همه جذاب تر، صنایع دستی فروش ها که عمده کارهایشان از چوب و پارچه ست.
به هاستلمان برمی گردم، با مالک بهشت خداحافظی می کنم، چندتایی میوه ترش و خوشمزه “پَشن فروت” از روی داربست جلوی هاستل می کند و با لبخندی هدیه اش می کند. و اینگونه کوتاه دیدارم از دماغه و خلیج توفو هم به پایان خود می رسد، اینبار اما راهی آخرین مقصدم یعنی “مپوتو” پایتخت موزامبیک می شوم…
حالا مسافر میدل باس و جاده ای ساحلی هستم و مسافتی حدودا هفت ساعت که تا خود شب طول می کشد تا بالاخره ماشین خسته و فرتوت ما با عبور از شهرها و روستاهای کوچک و بزرگ، جایی در میان ترمینالی شلوغ و دودگرفته در مرکز شهر مپوتو آرام گیرد.








بعد از استراحتی نسبتا طولانی در هاستل، صبح نه چندان زود، پاشنه های کفشم را می کشم به دیدار شهر “مپوتو”، همان که حدود دو میلیون از جمعیت ٢۶ میلیونی موزامبیک را در دل نهان دارد و می گویند مدرنترین و گرانترین در موزامبیک است، مثل خیلی از پایتخت های دیگر. مرکز شهر اما محدوده نسبتا متراکمی ست در حاشیه آب اقیانوس، جایی که عمدتا، هتل های بزرگ و ساختمان های دولتی و بازارهای اصلی شهر در آنجا واقعند. ساده تر و ابتدایی تر از انتظارم است این عروس نه چندان زیبای موزامبیک، مخصوصا وقتی یادم می آید مردم شمال چگونه با حسرت از شکوه و جاه و جلالش حرف می زدند و معتقد بودند کل بودجه کشور، در مپوتو خرج می شود! خیابان های نه چندان شلوغش را بی هدف قدم می زنم، تماشا می کنم ساختمان های کوتاه و بلندش را، همهمه بازارهایش را، سادگی و پیچیدگی شهرنشینان موزامبیکی را و ناخوداگاه، مقایسه شان می کنم با روستا نشینان و حاشیه نشینان این کشور، فقط ذهنم آشفته تر می شود و بس!
کلیسای سپید اندامی روبرویم ظاهر می شود که گویا اصلی ترین و بزرگترین است در شهر، دیوارهای بلند و باشکوه با پنجره های زیبایی پر از شیشه های رنگی، چند نفری داخلش دعا می کنند، کوتاه لحظات ماندنم پر می شود از حس خوب آرامش. یک خیابان پایین تر اما پارک نسبتا بزرگی ست به نام باغ “بوتانیک” یا همان باغ گیاه شناسی، جایی که می شود گنجینه ای متمرکز از گیاهان و درختان آن منطقه را دید، من اما بیشتر از گیاهان، مبهوت خفاش های بزرگ و عجیب آویزان به درخت های پارک می شوم، قبلا نظیرشان را در استرالیا و همینطور در سوماترای اندونزی دیده بودم، با این تفاوت که اینجا به صورت گروهی، شبیه خوشه های تنیده در هم روی درختان زندگی می کردند، انگار سردشان باشد و بخواهند همدیگر را گرم کنند! حرکاتشان و پرواز گاه و بیگاهشان تماشایی ست!







بالاخره جایی در انتهای مرکز شهر به ساحل می رسم، ساحل شلوغ شهری، یک جور پیش آمدگی و پیشروی آب اقیانوس است داخل شهر، قایق ها به صورت مداوم مسافرین را به این سو و آنسوی ساحل می برند، مسافر یکی می شوم به مقصد آن سوی خلوت تر شهر، جایی که می شود مرکز شهر مپوتو را از ورای آبها به نظاره نشست. اما غروب، مثل همیشه دلنشین است، و این آخرین غروب است از این سفر حدودا دو ماهه به چهار کشور آفریقایی، پایانی بر یک آغاز دیگر!



قلم و بیانتون بی نظیره هم ساده هم پرمعنی والبته بسیار زیبا .انگار سعدی قرن ۲۱ ام هستید که به کشور های مختلف سفر کرده.میگن عکس به تنهایی گویای همه چیزه ولی شما اگر عکس سفید رو هم با نوشته هاتون بزارید کاملا بیان کننده تصویر میشه .امیدوارم با سلامتی به راه و رسالتتون ادمه بدین .
سپاس بیکران از لطف و محبت تون؛
ممنون از تایید و تعریف تون؛ مخصوصا اون قسمت سعدی قرن ۲۱
شاد و موفق باشین