logo
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی
راه های شمال کشور آفریقایی موزامبیک

سفرنامه موزامبیک

20 آگوست 2017 توسط مدیر ۲ دیدگاه ها

امروز صبح ویزای موزامبیک هم مهمان خوانده پاسپورتم شد، هرچند که نیم روزی را درگیر فتوشاپ مدارک مسخره درخواستی شان شدم، ولی ارزشش را داشت!

توضیح اینکه ویزای موزامبیک را در مرز هم البته با قیمتی بالاتر می شود گرفت، البته فقط در تئوری! آن هم تئوری که گویا هرگز کار نکرده و نمی کند و این را از حال و روز مسافرین برگشت خورده ای که مجددا برای گرفتن ویزا به سفارت آماده بودند می شد فهمید!

اما مرز ساده تر از آن چیزیست که فکرش را می کنم، هرچند که قبلا مثلش را کم ندیده ام، با لبخند مامور اداره مهاجرت زیمبابوه پاسپورتم مهر خروج می خورد و  البته که با اخم مامور موزامبیک و چند پرسش، مهر ورود به موزامبیک هم نقش می بندد در پاسپورتم و این خود آغاز راهی نو اما کوتاه است که تا مرز مالاوی ادامه خواهد داشت

و اما موزامبیک، کشور جنگ زده ای که به شدت و بارها توصیه شده ام که فعلا به آنجا سفر نکنم، مخصوصا به استان های میانی که ظاهرا بعد از انتخابات درگیری های مسلحانه بین دولت و مخالفین شدت گرفته است، کشوری که بر خلاف همسایگانش مستعمره پرتغال بوده است و زبان رسمی هم در حال حاضر پرتغالیست..

 اما فعلا در مرحله اول قصدم عبور از استانی از موزامبیک است که بین زیمبابوه و مالاوی جدایی انداخته است…

اما جدا از کثیفی بی حد شهر مرزی موزامبیک، بازار گسترده لباس های دست دوم توجه م را جلب می کند، لباس هایی که از طریق اقیانوس با کشتی به موزامبیک رسیده اند و به تدریج از طریق مرزهای زمینی توزیع می شوند!
اما جدا از کثیفی بی حد شهر مرزی موزامبیک، بازار گسترده لباس های دست دوم توجه م را جلب می کند، لباس هایی که از طریق اقیانوس با کشتی به موزامبیک رسیده اند و به تدریج از طریق مرزهای زمینی توزیع می شوند!

و اما مسیر صد و پنجاه کیلومتری مرز تا شهر مرکزی و بزرگ “تِ تِ” که مرکز استانی به همین نام هست را سه ساعته با ون های مسافرکشی می آیم که بار و مسافر را به صورت فله ای و درهم سوار می کنند و سر هر کوی برزنی هم توقف دارند…

بیشتر از هرچیز دلم به حال طبیعت و درختان جنگلی موزامبیک می سوزد که به صورت بسیار گسترده در حال قطع شدن و تبدیل شدن به زغال هستند، زغال هایی که وجب به وجب کناره های جاده را احاطه کرده اند و برعکس زیمبابوه، قانون جدی هم مبنی بر عدم قطع درختان در این کشور وجود ندارد…

 

شاید هر کدام از این گونی های زغال، تنه تناور درختی را در خود جا داده اند که روزگاری نه چندان دور، سایه ای گسترده داشتند بر سر مردم این سرزمین و پناهگاهی بودند برای حیات وحش آواره و رانده شده این دیار
شاید هر کدام از این گونی های زغال، تنه تناور درختی را در خود جا داده اند که روزگاری نه چندان دور، سایه ای گسترده داشتند بر سر مردم این سرزمین و پناهگاهی بودند برای حیات وحش آواره و رانده شده این دیار

 

طبق معمول با هر توقفی موج می زنند فروشنده هایی که به سمت ون و مسافرینش هجوم میاورند، چنان موجی که هر لحظه به سویی سرگردان است، باشد که در این رقابت سخت، کالای آنها منتخب و پیروز میدان سخت فروش گردد!
طبق معمول با هر توقفی موج می زنند فروشنده هایی که به سمت ون و مسافرینش هجوم میاورند، چنان موجی که هر لحظه به سویی سرگردان است، باشد که در این رقابت سخت، کالای آنها منتخب و پیروز میدان سخت فروش گردد!

 

حتی اگر کالایشان این سیخ های چوبی از موش های کباب شده باشند که تازگی ها مردم به خوردنی بودنشان پی برده اند و با ولع فراوان، به دندانشان می کشند، همانگونه که قبلا مارها و میمون ها را هم خورده اند!!
حتی اگر کالایشان این سیخ های چوبی از موش های کباب شده باشند که تازگی ها مردم به خوردنی بودنشان پی برده اند و با ولع فراوان، به دندانشان می کشند، همانگونه که قبلا مارها و میمون ها را هم خورده اند!!

 

قبل ظهر است که سلانه سلانه می رسیم به شهر "تِ تِ" و ترمینال شهر که البته هیچ شباهتی به ترمینال ندارد! همراه مسافری از زیمبابوه که حالا باهم دوست شده ایم برای فروش اجناسش عازم بازار محلی شهر می شویم...
قبل ظهر است که سلانه سلانه می رسیم به شهر “تِ تِ” و ترمینال شهر که البته هیچ شباهتی به ترمینال ندارد! همراه مسافری از زیمبابوه که حالا باهم دوست شده ایم برای فروش اجناسش عازم بازار محلی شهر می شویم…

 

دوستی سوال کرد پس مردهایشان کجایند؟! در آفریقا مردها حضوری پررنگ دارند، منتهی معمولا در سایه! بار زندگی و کار و بچه ها عموما بر دوش زن هاست!
دوستی سوال کرد پس مردهایشان کجایند؟! در آفریقا مردها حضوری پررنگ دارند، منتهی معمولا در سایه! بار زندگی و کار و بچه ها عموما بر دوش زن هاست!

 

گویا تعداد بچه ها هم حدی ندارد، کوچکترها جا خوش می کنند بر پشت مادرها تا آن گاهی که بعدی بیاید و بقیه هم گاه با نظم و گاه بی رعایت اصول، در پشت سر مادرها رژه می روند، زندگی اینجا کاملا طبیعی ست...
گویا تعداد بچه ها هم حدی ندارد، کوچکترها جا خوش می کنند بر پشت مادرها تا آن گاهی که بعدی بیاید و بقیه هم گاه با نظم و گاه بی رعایت اصول، در پشت سر مادرها رژه می روند، زندگی اینجا کاملا طبیعی ست…

 

این یکی هم در گوشه بازار حوصله اش سر رفته است و مشغول شکمگردی ست، از شیره جان مادرش، در آفریقا مفاهیم زشت و زیبا و خوب و بد، گاه متفاوت از آن چیزیست که ما آموخته ایم یا به ما آموخته اند!
این یکی هم در گوشه بازار حوصله اش سر رفته است و مشغول شکمگردی ست، از شیره جان مادرش، در آفریقا مفاهیم زشت و زیبا و خوب و بد، گاه متفاوت از آن چیزیست که ما آموخته ایم یا به ما آموخته اند!

 

کفاش ها اینجا از تایرها و لاستیک های فرسوده موتور و ماشین کفش درست می کنند، کفش "هزار مایل"، همان ها که عمری زیر پای ماشینی آفریقا را درنوردیده اند تا به کمال برسند و امروز بشوند پای افزار انسانی!
کفاش ها اینجا از تایرها و لاستیک های فرسوده موتور و ماشین کفش درست می کنند، کفش “هزار مایل”، همان ها که عمری زیر پای ماشینی آفریقا را درنوردیده اند تا به کمال برسند و امروز بشوند پای افزار انسانی!

 

حیف که موزامبیک هم به اسارت چین درآمده است، استعمار امروزی، حتی کفش های هزارمایلشان هم جایگزین شده، گوشی های موبایل هم چینی ست، از آن طرف کشتی های چوب درختانشان و خاک معادنشان مسافر هرروزه چین است...
حیف که موزامبیک هم به اسارت چین درآمده است، استعمار امروزی، حتی کفش های هزارمایلشان هم جایگزین شده، گوشی های موبایل هم چینی ست، از آن طرف کشتی های چوب درختانشان و خاک معادنشان مسافر هرروزه چین است…

 

اما در "تِ تِ" زنها و دختران موهای بلندی دارند و تقریبا همگی با مدل های مختلف آفریقایی موهایشان را بافته اند، اینگونه است که قدم به قدم حتی در بازارهایشان می توانی شاهد هنرنمایی دستان بافنده شان باشی!
اما در “تِ تِ” زنها و دختران موهای بلندی دارند و تقریبا همگی با مدل های مختلف آفریقایی موهایشان را بافته اند، اینگونه است که قدم به قدم حتی در بازارهایشان می توانی شاهد هنرنمایی دستان بافنده شان باشی!

 

این هم گونه ای دیگر از بافت مو، جالبتر اینکه در بیشتر کشورهای آفریقایی از جمله موزامبیک داشتن لباس فرم برای دانش آموزان اجباریست!
این هم گونه ای دیگر از بافت مو، جالبتر اینکه در بیشتر کشورهای آفریقایی از جمله موزامبیک داشتن لباس فرم برای دانش آموزان اجباریست!

 

دانش آموزند، با لبخند جلو می آیند و از من می خواهند ازشان عکس بگیرم و نشانشان دهم، از هم جدا نمی شوند، حتی اگر چراغ ها هم قرمز باشد!!
دانش آموزند، با لبخند جلو می آیند و از من می خواهند ازشان عکس بگیرم و نشانشان دهم، از هم جدا نمی شوند، حتی اگر چراغ ها هم قرمز باشد!!

 

این آخرین تصویرم از بخش صخره ای شهر است، حالا گاهِ رفتن است، باز هم ون های مسافر کش و دو دلار هزینه و یکصد و سی کیکومتر تا شهر مرزی "زوبوه" در مرز جنوبی مالاوی و سه ساعت طی مسیر که باغروب درمی آمیزد
این آخرین تصویرم از بخش صخره ای شهر است، حالا گاهِ رفتن است، باز هم ون های مسافر کش و دو دلار هزینه و یکصد و سی کیکومتر تا شهر مرزی “زوبوه” در مرز جنوبی مالاوی و سه ساعت طی مسیر که باغروب درمی آمیزد

 

یه نکته جالب در مورد موزامبیک این بود که بر خلاف دیگر کشورهای آفریقایی مردم واکنش مثبت و دوستانه ای به دوربین نشان می دادند، می خندند و خودشان را می سپرند به قاب تصویری که شاید جایی ماندگار شود!
یه نکته جالب در مورد موزامبیک این بود که بر خلاف دیگر کشورهای آفریقایی مردم واکنش مثبت و دوستانه ای به دوربین نشان می دادند، می خندند و خودشان را می سپرند به قاب تصویری که شاید جایی ماندگار شود!

آفتاب غروب کرده است و هوا تاریک روشن است که به مرز کشورهای موزامبیک و مالاوی می رسم، هرچند که کوتاه بود دیدارش، ولی پر بود و غنی بود از دیده ها و آموخته ها، باز هم به دیدارش می آیم، احتمالا از مرزی دیگر و مسیری دیگر، شاید در همین سفر…

مهر خروج می نشیند در گوشه ای دنج از پاسپورت هزار رنگم، چند کیلومتری فاصله دارد اداره مهاجرت مالاوی، مسیری که کوله به دوش در خنکای هوا با موتور می پیمایم…

اما پس از دیدار مالاوی مجددا به موزابیک باز می گردم، این بار از مرز مالاوی-موزامبیک می گذرم و به اداره مهاجرت موزامبیک می رسم، مسئول مهر زدن پاسپورت رفته است ناهار، باز که می گردد عصبانی ست و بهانه گیری می کند، تحویلش نمی گیرم، پرتغالی حرف می زند و انگلیسی جواب می دهم! دیگران را می بینم که لای پاسپورت هایشان مبلغی پول است که تحویل می دهند! با بدبختی و اخم مامور مهاجرت موزامبیک، بالاخره مهر ورود، مجددا نقش می بندد در گوشه از پاسپورتم و وارد می شوم…

مردم اینجا پرتغالی حرف می زنند، در سفرهای قبلیم مخصوصا در برزیل، اندکی پرتغالی یاد گرفته ام و اینجا خیلی به کارم می آید..

مقدار کمی پول تبدیل می کنم، هر دلار معادل ٧۵ “متکاش” واحد پول موزامبیک! با حدود دو دلار و کمتر از ساعتی به اولین شهر موزامبیک می رسم به نام “ویلا”، بلافاصله وَن دیگری را مسافر می شوم و بعد از حدود ۴ ساعت سفر، حدودا ساعت ٨ شب می رسم به ترمینال “تِ تِ”.البته بماند که بارها پاسپورتم و البته مدارک دیگر مسافرین توسط مامورین بین راه بررسی می شود! مقصد اولم شهر ساحلی “ویلان کولوس” هست که از سوی بزرگان همیشه در سفر، به دیدارش توصیه شده ام!

اتوبوس مستقیمی وجود ندارد، اصولا اتوبوس شب رویی در ترمینال نیست، می گویند چون جاده ها نا امن است اجازه حرکت شبانه را ندارند! باید تا ساعت شش صبح منتظر بمانم! مسئول باجه فروش بلیط اما جایی در یکی از همان اتاقک های بلیط فروشی به من می دهد و کیسه خوابم می شود تختم و کوله پشتی هم بالش…

در حال فروش سیب زمینی و گوجه هستند در کنار روستاهایشان، انگار نمی دانند که غیر از این ها می توانند محصولات دیگری هم داشته باشند!
در حال فروش سیب زمینی و گوجه هستند در کنار روستاهایشان، انگار نمی دانند که غیر از این ها می توانند محصولات دیگری هم داشته باشند!

 

شغل بعضی اینجا آب فروشی ست، بسته بندی اش کرده اند در نایلون های کوچک و سقایی می کنند!
شغل بعضی اینجا آب فروشی ست، بسته بندی اش کرده اند در نایلون های کوچک و سقایی می کنند!

 

عاشق فوتبال است، می گوید که می خواهد بازیکن بزرگی شود، توپش زیادی سبک است، نایلون های در هم کوبیده و فشرده شده که نهایتا با نخ های پلاستیکی به شکل کره ای درآمده است، به راستی چقدر متفاوتند توپ ها هم!
عاشق فوتبال است، می گوید که می خواهد بازیکن بزرگی شود، توپش زیادی سبک است، نایلون های در هم کوبیده و فشرده شده که نهایتا با نخ های پلاستیکی به شکل کره ای درآمده است، به راستی چقدر متفاوتند توپ ها هم!

دو اتوبوس همزمان از ترمینال شهر “تِ تِ” راهی شهر جنوبی تر “چیمونو” می شوند، از این راس ساعت حرکت کردنشان تعجب می کنم، آن هم در آفریقا، آن هم در موزامبیک! می گویند قسمتی از مسیر را باید با اسکورت و همراهی پلیس و ارتش در جاده تردد کنند و برای همین باید به موقع به نقطه مورد نظر برسند تا از قافله عقب نمانند! هیجان انگیز به نظر می رسد همراهی کاروان نظامی آن هم در سفر، اولین بار است تجربه اش می کنم!

دو ساعتی را با سرعت زیاد از شهر دور می شویم و می رسیم به کاروان چند کیلومتری از کامیون ها و سواری ها که همه ایستاده اند کنار جاده به انتظار تا راس ساعت ٩ صبح همراه ماشین های نظامی به حرکتشان ادامه دهند!

و اما ماجرا گویا از این قرار است که گروه هایی مخالف دولت عمدتا در مرکز و شمال موزامبیک علیه دولت مرکزی شورش کرده اند، آنهم در اعتراض به نابرابری های اجتماعی و اقتصادی و اختلاف فاحشی که بین پایتخت و مناطق جنوبی در مقایسه با مناطق شمالی تر وجود دارد و در مقام این اعتراض، گاه جاده ها را به صورت مسلحانه می بندند و ماشین ها را به آتش می کشند!

اتوبوس مان می ایستد در جلوی کاروان ماشین ها به انتظار و طبق معمول، قبل از شورشی ها به محاصره دست فروش ها در می آید!
اتوبوس مان می ایستد در جلوی کاروان ماشین ها به انتظار و طبق معمول، قبل از شورشی ها به محاصره دست فروش ها در می آید!

 

انتظار هیجان انگیزی ست برای من، تنها از آن جهت که آزمودنی دیگر در راه است و البته احتمالا انتظاری تلخ برای آنها که هر روز باید شاهد سقوط و نزول کشور و امنیتشان باشند!
انتظار هیجان انگیزی ست برای من، تنها از آن جهت که آزمودنی دیگر در راه است و البته احتمالا انتظاری تلخ برای آنها که هر روز باید شاهد سقوط و نزول کشور و امنیتشان باشند!

سربازها می آیند و ماشین های نظامی هم، مسلح می شوند و مجهز، در ابتدا و انتها و بعضا وسط ماشین های عبوری قرار می گیرند، با فرمان نظامی پلیس عزم رفتن می کنیم و سفر آغاز می گردد.

تمامی درختان و بوته های اطراف جاده را هم قطع کرده اند و سوزانده اند تا دید بهتری داشته باشند و غافلگیر نشوند! گهگاهی هم تیرهای هوایی بی هوا شلیک می کنند که بگویند آماده اند!

 البته که عکس گرفتن و فیلم گرفتن هم کلا ممنوع است!
البته که عکس گرفتن و فیلم گرفتن هم کلا ممنوع است!

دو ساعتی که مسیر می پیماییم کاروانمان در روستایی کوچک برای ساعاتی زمینگیر می شود، علت را درگیری در مسیر پیش رو اعلام می کنند! اما خود روستا هم بامزه و دوست داشتنی ست و سرگرمش می شوم، مخصوصا حالا که چندین برابر جمعیتش مسافر دارد! در گوشه ای بازار حراج لباس دست دوم برپا شده است، یک نفر ایستاده روی صندلی و لباس کهنه ای را از گونی اش بیرون می کشد و می گیرد روی دستانش و قیمت اعلام می کند، خریداران اما بدون اینکه لباس را درست دیده باشند یا اندازه اش را بدانند قیمت پیشنهاد می دهند، باشد که برنده آزمون سخت مزایده باشند! قیمت ها هم در محدوده هزار تا دو هزار تومان خودمان است!

 این ها هم بالای کامیون با وسایلشان نشسته اند منتظر، خانوادگی در حال مهاجرت به شهر هستند، چوب های نیم سوز و دوچرخه پدر هم تمام دارایی شان است!
این ها هم بالای کامیون با وسایلشان نشسته اند منتظر، خانوادگی در حال مهاجرت به شهر هستند، چوب های نیم سوز و دوچرخه پدر هم تمام دارایی شان است!

شهر اینچوپی بسیار کوچکتر از آن چیزیست که تصورش را دارم، در واقع یک خیابان اصلی است و تعدادی خانه و مغازه اطرافش که نمی دانم چرا نام شهر بر آن نهاده اند! دو طرف خیابان اصلی پر است از کامیون هایی که شب را خوابیده اند تا صبحگاهان مجددا به سمت جنوب ادامه مسیر دهند و البته مقصد اکثرشان هم آفریقای جنوبی و ژوهانسبورگ هست. در بالای خیابان و در قسمت خروجی شهر، رستوران بین راهی بسیار تمیز و بزرگی می یابم که بسیار فراتر از فضای منطقه ایست که به آن رسیده ام، واردش که می شوم با مهمان نوازی بی مثال مالک و کارگرهایش مواجه می شوم که جملگی از مسلمانان اهل سومالی هستند! مهمان نوازیشان مضاعف می شود وقتی می فهمند ایرانی هستم! برای ادامه مسیرم نیز با اتوبوسی که از تانزانیا آمده و از دوستانشان است هماهنگ می کنند که ساعت چهار صبح همزمان با باز شدن جاده ها همسفرشان شوم. جای خوابم هم مهیا می شود در نمازخانه کوچک و بسیار تمیز رستورانشان و به این گونه، روز پر ماجرایی دیگر از سفر در میان مهربانی دوستان جدیدم پایان می یابد!

این هم من و رستوران مان و دوستان!
این هم من و رستوران مان و دوستان!

کمی مانده به ساعت ۴ صبح، “سلیم” کمک راننده اتوبوس تانزانیایی بیدارم می کند و اتوبوس راس ساعت، روان جاده تاریک و باریک جنوب می شود تا قبل از طلوع آفتاب، به محل اسکورت ماشین ها برای پیمودن آخرین منطقه ناامن این روزهای موزامبیک برسد. بازی تکراری دیروز، توقف صفی طولانی از ماشین ها، انتظار، حضور جمعیت زیادی از فروشنده های محلی اما با محصولاتی جدیدتر نظیر آناناس، نارگیل، کاجوی بوداده، حتی مرغ و خروس! دو ساعتی از مسیر باز با همراهی ماشین های نظامی ارتش پیموده می شود و بعد از آن گویا رها و آزاد می شویم، زندگی برمی گردد به حالت طبیعی خودش، جاده ها، روستاها و مردمی که به دور از محدودیت پِی روزمرگی های خویشند…

اندکی به ظهر مانده اما سر جاده فرعی منتهی به منطقه “ویلان کولوس” پیاده می شوم، حالا فقط بیست کیلومتر تا ساحل اقیانوس هند فاصله دارم، شاید درخت های سر به آسمان نهاده نارگیل و مزارع گسترده اش و نسیم خنکی که به رقصشان آورده است نیز گواهی بر این این مدعا باشند..

احساس رهایی و آزادی می کنم، کوله ام را بر دوش می کشم و بخشی از مسیر را زیر سقف آسمان آبی پیاده می پیمایم و بخش دیگر را با همراهی ماشین گذری از آن جاده و بالاخره به مرکز شهر فانتزی و کوچک ویلین کولوس می رسم، مقصدی که گویا از زیباترین های موزامبیک است و از چند نفر برای دیدارش توصیه نامه دارم!

مرغ و خروس هایی که صبح خود را اینگونه اغاز کرده اند، باشد که تبدیل به پولی ناچیز گردند برای گذران روزی دیگر از زندگی خانواده ای!
مرغ و خروس هایی که صبح خود را اینگونه اغاز کرده اند، باشد که تبدیل به پولی ناچیز گردند برای گذران روزی دیگر از زندگی خانواده ای!
ماشین های نظامی ارتش در حال جولان در جاده های مناطق نا امن موزامبیک
ماشین های نظامی ارتش در حال جولان در جاده های مناطق نا امن موزامبیک

 

روح زندگی که باز در رگ جاده های موزامبیک جریان پیدا کرده است!
روح زندگی که باز در رگ جاده های موزامبیک جریان پیدا کرده است!

در اولین نگاه دوستش دارم ویلان کولوس را، خیلی کوچک و جمع و جور است، چندتا خیابان سنگفرش دوست داشتنی دارد و مردمی که لبخند می زنند! آنهم در موزامبیک و مردمی که تقریبا هیچ رفتار دوستانه ای ندارند، آنها که قبلا در موزامبیک دیده بودم صد درجه با مردم مالاوی و زیمبابوه فرق داشتند، عصبی بودند و تهاجمی!

چند تا خیابان را که عبور می کنم به جاده اصلی می رسم که به ساحل ختم می شود، برای محل اقامت کمی در اینترنت جستجو می کنم و از محلی ها هم می پرسم، همه محل اقامت ساحلی و ارزانی را توصیه می کنند به نام “بائوباب بکپکرز”. دم در ورودیش درخت بائوباب بزرگی دارد و فضایش توسعه پیدا کرده است تا ساحل اقیانوس، پر است از درختان استوایی و نارگیل که سایه انداز زیبایی درست کرده اند و زیر سایه سار این درختان، کلبه های کوچکی درست کرده اند از “بامبو”. طراحی اش بی نظیر است و دلنشین، مدیرش یک خانم ایتالیایی است که به گرمی استقبال می کند و مسافران  زیادش که همه توریست های سفید پوست هستند..

با کمی فاصله از آشپزخانه و فضای دورهمی، نمایشگاهی از صنایع دستی هم برپاست به همراه اجرای رقص ها و کنسرت های محلی شان که گویا فقط برای امروز برپا شده است. شاید هم به مناسبت ورود من و سفر زمینی طولانی ام! محو فضا و مکان و آدمهایش می شوم و خیلی زود دوستان دوست داشتنی زیادی برای خودم دست و پا می کنم، چه از مسافرین آنجا و چه از محلی هایی که آنجا کار می کنند…

 نمایی از فضای محوطه و کلبه های بائوباب بکپکرز، واقعا زیباست فضایش
نمایی از فضای محوطه و کلبه های بائوباب بکپکرز، واقعا زیباست فضایش

 

نمایشگاه صنایع دستی و کارهای هنریشان که در محوطه و فضای باز هاستل برپاست، جشنواره ای از رنگ های شاد برپاست گویی
نمایشگاه صنایع دستی و کارهای هنریشان که در محوطه و فضای باز هاستل برپاست، جشنواره ای از رنگ های شاد برپاست گویی

 

فضایی برای اجرای کنسرت و موسیقی تماما آفریقایی شان، آنهم در فضای باز هاستل، بی نظیر است بعضی از اجراهایشان
فضایی برای اجرای کنسرت و موسیقی تماما آفریقایی شان، آنهم در فضای باز هاستل، بی نظیر است بعضی از اجراهایشان

 

این اولین صحنه است که از اقیانوس هند در آنجا می بینم، آب آرامی که در وسط روز رفته است عقب، آنقدر عقب که قایق هایش به گل نشسته اند، ولی همچنان خوش رنگ و زیباست...
این اولین صحنه است که از اقیانوس هند در آنجا می بینم، آب آرامی که در وسط روز رفته است عقب، آنقدر عقب که قایق هایش به گل نشسته اند، ولی همچنان خوش رنگ و زیباست…

عصرگاهان و چند ساعت به غروب مانده اما می روم به ساحل گردی، آب هم بالا آمده است حالا، مردم محلی هم باز فعال شده اند و همه جا پر شده است از لذت”حرکت”. قایق های ماهیگیری با دست پر برمی گردند به ساحل با دسته هایی از ماهی های رنگی، در گوشه ای دیگر بچه ها با چوب مستطیلی کشیده اند کنار ساحل و فوتبال ساحلی بازی می کنند با توپ های دست سازشان، هم بازی لحظه های شادشان می شوم تا خود غروب و اتمام روزی دیگر…

کمک میکنم به ماهیگیرها برای جابه جایی دسته های ماهی های خوشرنگ و احتمالا خوشمزه شان، یکی را هم می خرم و شام امشبم هم می شود ماهی که در آشپزخانه عمومی هاستل درستش می کنم!
کمک میکنم به ماهیگیرها برای جابه جایی دسته های ماهی های خوشرنگ و احتمالا خوشمزه شان، یکی را هم می خرم و شام امشبم هم می شود ماهی که در آشپزخانه عمومی هاستل درستش می کنم!

ساحل مرجانی اقیانوس را قدم می زنم، آفتاب در سرازیری غروب است و حسابی کم رمق شده است، ماهی گیرها از صید باز می گردند، زن ها هم آمده اند کنار آب به شستشو.

بچه ها اما مشغول بازی اند، فوتبال ساحلی، هم بازی شان می شوم با توپی که هرگز شبیه ش را ندیده ام، کره ای فشرده از نایلون های پلاستیکی درهم تنیده که با نخ های بی نظمی سامانش داده اند، مهم نیست که چرخش روان نمی چرخد و خیلی هم گرد نیست، اصلا مهم نیست که شبیه توپ نیست، مهم این است که سرگرمشان می کند و خوشحال از اینکه فوتبال بازی می کنند، آن هم یک فوتبال توپِ توپ.

من و هم تیمی هایم هم عکسی می گیریم به یادگار
من و هم تیمی هایم هم عکسی می گیریم به یادگار

صبح را با نوای ممتد خروس همسایه مان بیدار می شوم، از آن خروس های سحری که با پشتکار و جدیت تمام و عزمی جزم، تصمیم دارد بپراند خواب نوشین صبحدم را، به آوایش احترام می گذارم و با چشمانی خواب آلوده عزم ساحل می کنم.

آب کاملا بالاست هنوز و تا نزدیکی درختان نارگیل جلوی محوطه هاستل، پیش آمده است، اقیانوس را اینکونه ساکن ندیده بودم قبلا، گویا صدای خروس را نشنیده و خواب مانده است است..

هوا روشن تر می شود و بالاخره آفتاب با صد ناز بالا می آید، قایق ها اما زودتر عزم دریا کرده اند و بخشی از مسیر را هم پیموده اند انگار، گویا به سمت روشنی و آفتاب می روند، واقعا حال آدم را دگرگون می کند عظمت و روشنی آب و آفتاب!

نقش می زنم لبخند صبحگاهی را کنار ساحل تا یادم نرود مهربانی را، شاید عابری ببیند و دیگرگونه آغاز کند روزش را!
نقش می زنم لبخند صبحگاهی را کنار ساحل تا یادم نرود مهربانی را، شاید عابری ببیند و دیگرگونه آغاز کند روزش را!

 

این تنها بخشی از بازی زیبای نور است و آب، همان ها که در هم می آمیزند و لذت آغاز را رقم می زنند...
این تنها بخشی از بازی زیبای نور است و آب، همان ها که در هم می آمیزند و لذت آغاز را رقم می زنند…

 

شاید قایق شان کهنه باشد و یا بادبان شان جمعی ناهمگون باشد از وصله های پشت در پشت، اما عزمشان جزم است برای صید روزی امروزشان!
شاید قایق شان کهنه باشد و یا بادبان شان جمعی ناهمگون باشد از وصله های پشت در پشت، اما عزمشان جزم است برای صید روزی امروزشان!

 

کمی آن طرفتر، گوشه ای از ساحل، این یکی هم انگار آستین های نداشته را بالا زده است و زودتر از بقیه به خوشبختی رسیده است، سحر خیز باش تا کامروا شوی!
کمی آن طرفتر، گوشه ای از ساحل، این یکی هم انگار آستین های نداشته را بالا زده است و زودتر از بقیه به خوشبختی رسیده است، سحر خیز باش تا کامروا شوی!

آفتاب که حسابی بالا می آید چند ساعتی را مسافر آب می شوم، به غایت شفاف است و زلال، بی نهایت لذت بخش است وقتی دست هایت را باز می کنی و خودت را رها می کنی روی سطح آب و معلق می مانی جایی بین هوا و زمین. بعد هم دور و دورتر می شوم ساحل را، ساختمان ها و درخت ها کوچکتر می شوند، آدم ها نیز هم، حتما من هم از نگاه آنها! سوی دیگر اما تا چشم کار می کند اقیانوس است و پهنه آب، بی انتهاست گویا، هرچند که وقتی نقشه را در ذهنم مرور می کنم می دانم که اگر بیش از صد کیلومتر شنا کنم به ماداگاسکار خواهم رسید، کاش می توانستم!

شفاف بودن آبش کم نظیر است، آنقدر خوب که می شود آن پایین زندگی کرد، فقط باید یادم بماند که گهگاهی سری بیرون بیاورم و نفسی بگیرم که ممد حیات است...
شفاف بودن آبش کم نظیر است، آنقدر خوب که می شود آن پایین زندگی کرد، فقط باید یادم بماند که گهگاهی سری بیرون بیاورم و نفسی بگیرم که ممد حیات است…

 

این مفهومی دیگر است از زندگی، از همان حس های ناب که همواره در جستجویش به این سو و آن سوی عالم روانم
این مفهومی دیگر است از زندگی، از همان حس های ناب که همواره در جستجویش به این سو و آن سوی عالم روانم

ظهر نشده کوله پشتی ام را جمع می کنم، با دوستان دیروز و امروزم خداحافظی می کنم و آهنگ رفتن می کنم که راه رفتنی را باید رفت، مقصد هم می شود منطقه ای ساحلی خلیج گونه ای به نام “توفو” که حدود سیصد کیلومتری از ویلین کولوس فاصله دارد و این آخرین ایستگاهم قبل از پایتخت خواهد بود. مسیری که حدود ۶ ساعت با “توک توک” و ماشین های گذری و وَن و بخشی هم با قایق های مسافری پیموده می شود تا بالاخره به مقصد برسم، در حالی که هوا کاملا تاریک شده است.

به توصیه و اتفاق یک زوج انگلیسی که در آخرین بخش مسیر، همسفرشان می شوم  به هاستلی ساحلی می روم که فضای ساده اما دوستانه ای دارد و پر است از مهمان های جوان اروپایی، صاحب هاستل پیرمرد خوش خنده ایست که خودش را مالک و صاحب بهشت معرفی می کند، با مبلغی کمی بیشتر از یک دلار مالک یک شبه تختی از بهشتش می شوم…

و باز هم صبحی دیگر و اینبار با صدای آب و موج از خواب صبحگاهان بیدار می شوم، این آخرین روز سفر است که می توانم بالا آمدن آفتاب را بر سر اقیانوس و امواجش تماشا کنم، تنبلی نمی کنم و به راه میافتم.

به قول سعدی: به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل، که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم!

نمی دانم چند ساعت، ولی بخش عمده ای از طول خلیج را بر روی مرجان های نرم ساحل راه می روم و لحظه لحظه بالا آمدن روز می نشیند بر جانم.

ساحل اینجا اما با ویلین کولوس ماهیتی متفاوت دارد، دیگر از آن درخت های نارگیل حاشیه ساحل خبری نیست که نیست، از آن آب شفاف و آرام هم، انگار دریا بی قرار است اینجا و ناآرام، حتی بخش هایی از ساحل صخره ایست، می نشینم بر فراز صخره هایش به تماشای جدال بی پایان و نافرجام آب و سنگ، از آن قصه ها که گویی پایان و پیروزی ندارد…

این چنین قبل از طلوع، نام اینجا و همه همسفرانش نقش می بندد آنجا، آنجای دور اما دوست داشتنی...
این چنین قبل از طلوع، نام اینجا و همه همسفرانش نقش می بندد آنجا، آنجای دور اما دوست داشتنی…

 

 از من فقط رد پایی بر جا می ماند بر پهنه ساحل که آن هم موج و آب، امانش نخواهد داد و با خود خواهد برد، نمی دانم تا کجا!
از من فقط رد پایی بر جا می ماند بر پهنه ساحل که آن هم موج و آب، امانش نخواهد داد و با خود خواهد برد، نمی دانم تا کجا!

 

 این هم زیبا آفتابی که بالا می آید از پس آب و ابر
این هم زیبا آفتابی که بالا می آید از پس آب و ابر

 

این یکی هم گویا قد علم کرده به تقابل آب، شاید هم ایستاده به احترامش، باید از آن صفحات سفید متخلخل داخل بدن ماهی های مرکب باشد...
این یکی هم گویا قد علم کرده به تقابل آب، شاید هم ایستاده به احترامش، باید از آن صفحات سفید متخلخل داخل بدن ماهی های مرکب باشد…

 

این ها هم صدف های کشتی چسب هستند، می نشینند و می چسبند به بدنه چوب های مرده و کشتی ها، آن هم چه نشستنی، از آن نشستن ها که بلند شدنی در پی ندارد...
این ها هم صدف های کشتی چسب هستند، می نشینند و می چسبند به بدنه چوب های مرده و کشتی ها، آن هم چه نشستنی، از آن نشستن ها که بلند شدنی در پی ندارد…

 

از همه دردناکتر اما مردم محلی هستند که همچنان چوب می آورند، حتی به درختان جزایر هم رحم نکرده اند اینها، به جای کمر همت، بچه هاشان را بر کمر می بندند و قطع می کنند یک به یک این خاموشان زندگی ساز را!
از همه دردناکتر اما مردم محلی هستند که همچنان چوب می آورند، حتی به درختان جزایر هم رحم نکرده اند اینها، به جای کمر همت، بچه هاشان را بر کمر می بندند و قطع می کنند یک به یک این خاموشان زندگی ساز را!

از این پیوند ناگسستنی “صبح و ساحل” دل می کنم و عزم بازگشت می کنم، این بار راه هاستل را از جاده خاکی بالا دست ساحل طی می کنم، جایی که لوج ها و هتل های زیبایی صورت به صورت اقیانوس جا خوش کرده اند، ویلاهای شخصی نیز هم.

گلها و گیاهان نیمه استوایی فضا را دلنشین تر کرده اند، در بین راه سرکی هم به بازارچه های محلی شان می کشم، ماهی فروش ها، میوه فروش ها و از همه جذاب تر، صنایع دستی فروش ها که عمده کارهایشان از چوب و پارچه ست.

به هاستلمان برمی گردم، با مالک بهشت خداحافظی می کنم، چندتایی میوه ترش و خوشمزه “پَشن فروت” از روی داربست جلوی هاستل می کند و با لبخندی هدیه اش می کند. و اینگونه کوتاه دیدارم از دماغه و خلیج توفو هم به پایان خود می رسد، اینبار اما راهی آخرین مقصدم یعنی “مپوتو” پایتخت موزامبیک می شوم…

حالا مسافر میدل باس و جاده ای ساحلی هستم و مسافتی حدودا هفت ساعت که تا خود شب طول می کشد تا بالاخره ماشین خسته و فرتوت ما با عبور از شهرها و روستاهای کوچک و بزرگ، جایی در میان ترمینالی شلوغ و دودگرفته در مرکز شهر مپوتو آرام گیرد.

آیینه نگاهت، پیوند صبح و ساحل، لبخند گاه گاهت، صبح ستاره باران...
آیینه نگاهت، پیوند صبح و ساحل، لبخند گاه گاهت، صبح ستاره باران…

 

بعضی از لوج های بالادست با آنکه ساده اند، زیبایند، اصلا سادگی خودش زیبایی می آورد، مهم این است که عناصرش از طبیعت باشند، همانها که از سرشت مایند و اینگونه است که بیشتر به دل می نشینند و آرامش می دهند.
بعضی از لوج های بالادست با آنکه ساده اند، زیبایند، اصلا سادگی خودش زیبایی می آورد، مهم این است که عناصرش از طبیعت باشند، همانها که از سرشت مایند و اینگونه است که بیشتر به دل می نشینند و آرامش می دهند.

 

قبلا شبیه ش را در بازار میوه فروش های شهر ماله پایتخت مالدیو دیده بودم، می گفتند آناناس مالدیوی ست! این که چه نام دارد و چه نشان خیلی هم مهم نیست، مهم این است که زیبا ساخته و پرداخته شده است...
قبلا شبیه ش را در بازار میوه فروش های شهر ماله پایتخت مالدیو دیده بودم، می گفتند آناناس مالدیوی ست! این که چه نام دارد و چه نشان خیلی هم مهم نیست، مهم این است که زیبا ساخته و پرداخته شده است…

 

این هم میوه استوایی محبوبم یعنی پَشن فروت، صاحب هاستل می خندد و می گوید اندکی از آب داخل میوه را به خون متهم ها تزریق می کردند تاحالت سرخوشی پیدا کنند و اعتراف بگیرند! بدون اینکه تایید کنم فقط می خندم
این هم میوه استوایی محبوبم یعنی پَشن فروت، صاحب هاستل می خندد و می گوید اندکی از آب داخل میوه را به خون متهم ها تزریق می کردند تاحالت سرخوشی پیدا کنند و اعتراف بگیرند! بدون اینکه تایید کنم فقط می خندم

 

ساحل است و ملزومات خودش، بیشتر از همه پراکندگی و بی نظمی و تنوع رنگ هایشان شیفته ام می کند...
ساحل است و ملزومات خودش، بیشتر از همه پراکندگی و بی نظمی و تنوع رنگ هایشان شیفته ام می کند…

 

این هم گاه خداحافظی از محل اقامت دوست داشتنی و صاحب مهربانش، البته از انگشت شمار موزامبیکی های خوش اخلاق و آرامی ست که در سفر می بینم!!
این هم گاه خداحافظی از محل اقامت دوست داشتنی و صاحب مهربانش، البته از انگشت شمار موزامبیکی های خوش اخلاق و آرامی ست که در سفر می بینم!!

 

کارهای خلاقانه شان هم گاه جالب است، مثل این یکی که انواع منقل های پایه دار را با هر آیتم فلزی به دردنخوری ساخته و برای خودش مجموعه ای درست کرده است.
کارهای خلاقانه شان هم گاه جالب است، مثل این یکی که انواع منقل های پایه دار را با هر آیتم فلزی به دردنخوری ساخته و برای خودش مجموعه ای درست کرده است.

 

 جاده توفو تا مپوتو هم برای خودش ماجراها دارد، بیشتر از همه آن قسمت هایی از جاده را دوست دارم که همسایه دیوار به دیوار اقیانوس است، سرم از پنجره بیرون است و کله ام هوا می خورد!
جاده توفو تا مپوتو هم برای خودش ماجراها دارد، بیشتر از همه آن قسمت هایی از جاده را دوست دارم که همسایه دیوار به دیوار اقیانوس است، سرم از پنجره بیرون است و کله ام هوا می خورد!

بعد از استراحتی نسبتا طولانی در هاستل، صبح نه چندان زود، پاشنه های کفشم را می کشم به دیدار شهر “مپوتو”، همان که حدود دو میلیون از جمعیت ٢۶ میلیونی موزامبیک را در دل نهان دارد و می گویند مدرنترین و گرانترین در موزامبیک است، مثل خیلی از پایتخت های دیگر. مرکز شهر اما محدوده نسبتا متراکمی ست در حاشیه آب اقیانوس، جایی که عمدتا، هتل های بزرگ و ساختمان های دولتی و بازارهای اصلی شهر در آنجا واقعند. ساده تر و ابتدایی تر از انتظارم است این عروس نه چندان زیبای موزامبیک، مخصوصا وقتی یادم می آید مردم شمال چگونه با حسرت از شکوه و جاه و جلالش حرف می زدند و معتقد بودند کل بودجه کشور، در مپوتو خرج می شود! خیابان های نه چندان شلوغش را بی هدف قدم می زنم، تماشا می کنم ساختمان های کوتاه و بلندش را، همهمه بازارهایش را، سادگی و پیچیدگی شهرنشینان موزامبیکی را و ناخوداگاه، مقایسه شان می کنم با روستا نشینان و حاشیه نشینان این کشور، فقط ذهنم آشفته تر می شود و بس!

کلیسای سپید اندامی روبرویم ظاهر می شود که گویا اصلی ترین و بزرگترین است در شهر، دیوارهای بلند و باشکوه با پنجره های زیبایی پر از شیشه های رنگی، چند نفری داخلش دعا می کنند، کوتاه لحظات ماندنم پر می شود از حس خوب آرامش. یک خیابان پایین تر اما پارک نسبتا بزرگی ست به نام باغ “بوتانیک” یا همان باغ گیاه شناسی، جایی که می شود گنجینه ای متمرکز از گیاهان و درختان آن منطقه را دید، من اما بیشتر از گیاهان، مبهوت خفاش های بزرگ و عجیب آویزان به درخت های پارک می شوم، قبلا نظیرشان را در استرالیا و همینطور در سوماترای اندونزی دیده بودم، با این تفاوت که اینجا به صورت گروهی، شبیه خوشه های تنیده در هم روی درختان زندگی می کردند، انگار سردشان باشد و بخواهند همدیگر را گرم کنند! حرکاتشان و پرواز گاه و بیگاهشان تماشایی ست!

هیچ گاه ندانستم و نفهمیدم چرا همواره آدمیان، برای خداوندگارانشان، بزرگ ترین و زیباترین خانه ها را بنا می کنند، در حالی که "او" تنها خانه ای کوچک می طلبد به نام دل!
هیچ گاه ندانستم و نفهمیدم چرا همواره آدمیان، برای خداوندگارانشان، بزرگ ترین و زیباترین خانه ها را بنا می کنند، در حالی که “او” تنها خانه ای کوچک می طلبد به نام دل!

 

 شیشه های رنگی کلیسا و مخصوصا بازی نور آفتاب با رنگ هایش، گاهی پای رفتن را کند می کند!
شیشه های رنگی کلیسا و مخصوصا بازی نور آفتاب با رنگ هایش، گاهی پای رفتن را کند می کند!
 دوربین را که می چرخانم سمتشان، مثل خفاش ندیده ها نگاهم می کنند! بعضی ها هم که انگار چشم دیدنم را ندارند، برخی هم بالشان را می کشند روی سرشان تا حتی صدایم را هم نشنوند!
دوربین را که می چرخانم سمتشان، مثل خفاش ندیده ها نگاهم می کنند! بعضی ها هم که انگار چشم دیدنم را ندارند، برخی هم بالشان را می کشند روی سرشان تا حتی صدایم را هم نشنوند!

 

دنیایشان وارانه است، شاید هم دنیای ما!
دنیایشان وارانه است، شاید هم دنیای ما!

 

 جلوی بازار نشسته است و "کاجو" می شکند، کاجوی با پوست ندیده بودم قبلا، لبخند می زند و به دوربینم اشاره می کند...
جلوی بازار نشسته است و “کاجو” می شکند، کاجوی با پوست ندیده بودم قبلا، لبخند می زند و به دوربینم اشاره می کند…

 

بازار محلی شهر اما پر زرق و برق است، آدم ها نیز هم!
بازار محلی شهر اما پر زرق و برق است، آدم ها نیز هم!

 

این یکی هم گویا خیلی جدی دارد خط و نشان می کشد، آن یکی اما سرگرم موبایلش است و به زندگی می خندد!
این یکی هم گویا خیلی جدی دارد خط و نشان می کشد، آن یکی اما سرگرم موبایلش است و به زندگی می خندد!

بالاخره جایی در انتهای مرکز شهر به ساحل می رسم، ساحل شلوغ شهری، یک جور پیش آمدگی و پیشروی آب اقیانوس است داخل شهر، قایق ها به صورت مداوم مسافرین را به این سو و آنسوی ساحل می برند، مسافر یکی می شوم به مقصد آن سوی خلوت تر شهر، جایی که می شود مرکز شهر مپوتو را از ورای آبها به نظاره نشست. اما غروب، مثل همیشه دلنشین است، و این آخرین غروب است از این سفر حدودا دو ماهه به چهار کشور آفریقایی، پایانی بر یک آغاز دیگر!

تکیه داده اند به دیواره قایق و دیگر سو را می نگرند، لختی صبر، مقصد نزدیک است...
تکیه داده اند به دیواره قایق و دیگر سو را می نگرند، لختی صبر، مقصد نزدیک است…

 

مرکز شهر مپوتو از ورای آب ها
مرکز شهر مپوتو از ورای آب ها

 

این هم آخرین تصویریست که از پایان سفر نقش می بندد بر ذهنم، باز خواهم گشت از این پایان، با امید این که دیر نخواهد بود آغازی دیگر...
این هم آخرین تصویریست که از پایان سفر نقش می بندد بر ذهنم، باز خواهم گشت از این پایان، با امید این که دیر نخواهد بود آغازی دیگر…
با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
دسته بندی ها : سفرنامه ها
برچسب : موزامبیک، سفر، سفرنامه، جهانگردی
مدیر

پست‌های مشابه

2 thoughts on “سفرنامه موزامبیک”

  1. tayarani
    said on آگوست 22, 2017

    قلم و بیانتون بی نظیره هم ساده هم پرمعنی والبته بسیار زیبا .انگار سعدی قرن ۲۱ ام هستید که به کشور های مختلف سفر کرده.میگن عکس به تنهایی گویای همه چیزه ولی شما اگر عکس سفید رو هم با نوشته هاتون بزارید کاملا بیان کننده تصویر میشه .امیدوارم با سلامتی به راه و رسالتتون ادمه بدین .

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on ژانویه 10, 2018

      سپاس بیکران از لطف و محبت تون؛
      ممنون از تایید و تعریف تون؛ مخصوصا اون قسمت سعدی قرن ۲۱
      شاد و موفق باشین

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

با درود و سلام دوستی بر جلد کتابی که به من هدیه داد چنین نگاشت: روزی سرانجام به "آنجا" می رسی، اما آن روز روزیست که آنجا دیگر "آنجا" که می خواستی به آن برسی نیست! و من همچنان در جستجوی آنجا و آنجاها در ناکجا آباد دنیا سرگردانم... دوستان عزیز، مطالب این وبسایت تماما حاصل تجربیات و سفرهای شخصی من به حدود ۶۰ کشور از هر ۶ قاره دنیاست، سفرهایی ارزان، عموما درازمدت و با کوله پشتی از شهری به شهر دیگر و از دیاری به دیار دیگر به قصد شناخت، سفرهایی به دل طبیعت ناب خدا، سفر به تاریخ و دروازه های تمدن باستان و سفر به آنسوی فرهنگ ها و سنت ها، دل به دل مردم دنیا دادن و زندگی را آموختن.. خوشحالم که مطالبم رو می خونین و خوشحالتر خواهم شد اگه برام نظر بذارین، راهنمایی یا حتی انتقاد کنین و پیشنهاد بدین...

شبکه های اجتماعی

روزنوشت های کافه جهانگرد را در کانال تلگرام همسفر شوید.

عکس های کافه جهانگرد را در صفحه اینستاگرام ببنید.

آخرین مطالب من

latestwid-img

سفرنامه ناصر خسرو به شمال کشور پرو

جولای 11, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، ماچوپیچو

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، شهر کوزکو، خطوط نازکا

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفر به برزیل، آبشار ایگوآسا

مارس 4, 2018
latestwid-img

سفرهای گروهی سال ۹۷

مارس 4, 2018
latestwid-img

جاذبه های گردشگری برزیل، سائوپائولو، کوریتیبا

مارس 2, 2018

تورها

  • تور (سفر گروهی) اتیوپی (حبشه) دیماه ۹۹
  • تور بالی و قبایل پاپوآ، خرداد۹۷
  • تور برزیل بهمن ۹۸، آمازون، ایگواسو، ریودژانیرو و کارناوال آمریکای جنوبی
  • تور برزیل و پرو عید نوروز ۹۹
  • تور برزیل، آمازون و آبشارهای ایگواسو، عید نوروز ۹۸
  • تور ترکیبی کامل آمریکای جنوبی شامل برزیل، پرو و شیلی
  • تور جزیره برونئو و مالزی شرقی
  • تور روسیه، سیبری و دریاچه بایکال، مورمانسک و شفق قطبی بهمن ۹۸
  • تور سریلانکا پائیز ۹۷
  • تور شیلی، آتاکاما، سانتیاگو، پاتاگونیا اسفند ۹۸
  • تور کشمیر هند بهار ۹۷
  • تور نپال آبان ۹۸، کاتماندو چیتوان پخارا
  • تور و سفر گروهی پرو، ماچو پیچو، عید نوروز ۹۸
  • تور و سفر گروهی کم هزینه کنیا، تیرماه۱۴۰۰
  • سفر گروهی و تور کنیا بهمن ۹۹
  • سفر گروهی و تور ماداگاسکار مرداد ۹۸

دسته‌ها

  • Uncategorized
  • دانستنی های سفر
  • سفرنامه ها
  • نکته های آموزشی سفر

پیوندها

  • جهانگردی با شهاب چراغی
  • آرش نورآقایی
  • مجید عرفانیان
  • جهانگردی و جهان بینی
  • اطلاعات و تصاویری از ایران

جستجو

آمار بازدید سایت

  • 132
  • 201
  • 758,895
  • 1,911,569
  • تیر ۲۰, ۱۳۹۷

Follow @ Instagram

This error message is only visible to WordPress admins

Error: No feed found.

Please go to the Instagram Feed settings page to create a feed.

تمامی حقوق مادی و معنوی محفوظ می باشد. طراحی شده توسط گروه نرم افزاری بوف