سفرنامه پرو
سفرنامه پرو، لیما پایتخت کشور پرو
کیسه خوابم را پهن کرده ام گوشه ای دنج از فرودگاه و چشم به راه صبح هستم، صبحی که خواهد آمد و مرا تا سرزمین اینکاها و شهر لیما پایتخت پرو خواهد برد. قصیده ای از سعدی را می خوانم، اینگونه آغازی دارد:
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار، که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار، چو ماکیان به در خانه چند بینی جور، چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار…
می رسم به لیما و کشور پرو، کشوری که به نظرم یکی از بایدهای آمریکای جنوبی ست، یادم می آید چند سال پیش که از سمت اکوادر وارد شمال این کشور می شدم توی مرز اکوادر و پرو دو مسافر کوله به دوش آلمانی را دیدم که پس از شش ماه دیدن این کشور، همچنان در حسرت این بودند چرا به قدر کافی وقت نداشته اند که بتوانند پرو را درست و حسابی ببینند!
فرودگاه شهر “لیما” ساده است، بسیار ساده تر از فرودگاه های برزیل، از همان ابتدا صورت های خاص پرلبخند مردمانش جلب توجه می کند. کوله ام را تحویل می گیرم و بیرون سالن اصلی میزبانم از “کوچ سرفینگ” را می بینم که آمده است استقبالم و برایم دست تکان می دهد. یک خانواده ۵ نفره اصیل پرویی میزبانان اولین شب اقامتم هستند و خانه پرمهرشان بسیار به فرودگاه نزدیک است.
در بین راه به یکی از بازارهای محلی شان می رویم برای خرید، آنها سرگرم خرید هستند و من عمیقا محو فضای دوست داشتنی و گرم آنجا که خیلی هم برایم بیگانه نیست. استقبال گرم سایر اعضا خانواده هم خوشایندست و به دلم می نشیند، غریبگی نمی کنند و نمی کنم، با شور و اشتیاق تعریف می کنند و کنجکاوانه می پرسند و من هم مشتاقانه تر قصه هاشان را گوش می دهم و شوق دانستن هایشان را پاسخ می دهم. ناهارمان هم یک غذای پرویی است، ملغمه ای از سبزیجات، ذرت و گوشت که البته در میان گرمی محبت و خنده هاشان، دوچندان دوستش دارم.
عصرگاهان اما می آیم به مرکز شهر لیما برای هماهنگی های نهایی سفر گروهی مان، شور و هیجانی برپاست، دوباره “لیما” را عمیق حس می کنم و دوباره عاشق کوچه پس کوچه ها و خیابان ها و مردمانش می شوم.
تاریخ جالبی دارد لیما، بخشی از تمدن گسترده “پیش از اینکاها” و همچنین “اینکاها” و سپس دوران طلایی اقتدار این شهر در زمان استعمار اسپانیایی ها خود قصه ها دارد.
شهر پیچیده و البته مدرن امروزی که بیش از ده میلیون از جمعیت سی میلیونی را در دل خود جا داده است. شهری که خوش نشسته است در کنار ساحل نه چندان آرام اقیانوس آرام.
مرکز شهر و بافت تاریخی اش که جملگی ثبت یونسکو و میراث جهانی هستند، بسیار جذاب و دیدنی ست. از همه بیشتر اما من مجذوب مردمش می شوم، با اینکه اصالت سرخ پوستی شان را از دست داده اند ولی همچنان چهره ها و صورت های متفاوت و جذابی دارند، تصور کنید نسل فعلی شان ترکیبی است از نژادهای مختلف که در طول تاریخ ناهموارشان در هم آمیخته است، پیش از اینکاها، اینکاها، اسپانیایی ها که خود رگه هایی از مسلمان ها را داشته اند، برده های آفریقایی که در زمان استعمار به این سرزمین آورده شده اند، چینی ها و ژاپنی ها، خلاصه اینکه اصالتی در نژاد وجود ندارد اینجا، ولی تا دلت بخواهد در مهربانی و خونگرمی اصیلند.
حالا همسفرانم رسیده اند به پرو و گروه ١٩ نفره مان کامل شده است، محل اقامت مان را یک جایی نزدیک میدان “میرافلورس” گرفته ام که طبیعتا بهترین و جذاب ترین محله لیما برای اقامت است، مدرن و امروزی با کوچه ها و خیابان های فرعی سنگ فرش دوست داشتنی، به همه اینها کافه ها و رستوران های جذاب را هم اضافه کنید به علاوه ساحل اقیانوسی که همین نزدیکی هاست، حتی می شود روزها سرگرم همین محله از لیما شد…
در همسایگی همین محله یکی از بناهای تاریخی زیگورات شکل مربوط به تمدن پیش از اینکاهاست که بازدیدش می کنیم، ماهیتی از خشت و گل که طبیعتا مناسب حال و روز کم باران لیما بوده است، می گویند متوسط بارندگی سالانه در لیما تنها ٢٠ میلیمتر است!
بافت تاریخی لیما اما دلبری می کند، بناها عظمت و ابهت دارند، بافتی که ثبت رسمی یونسکو است و اهمیت تاریخی زیادی دارد، مخصوصا در عصر طلایی لیما در دوره استعمار اسپانیا.
میدان مرکزی شهر با کلیسای جامع زیبا و ساختمان های دولتی اطرافش سر به هوایمان می کند، میدان سن مارتین هم زیباست، سن مارتین همان انقلابی آرژانتینی که به همراه سیمون بولیوار ونزوئلایی ضربه های آخر را بر پیکر نحیف شده استعمار اسپانیا زدند و حالا به یادبودش مجسمه اش جا خوش کرده است در وسط میدانی به نام خودش!
من اما از همه اینها بیشتر کلیسای سن فرانسیسکو را دوست دارم، محوطه باز جلویش و کبوترهایی که بر فرازش به پرواز در می آیند، داخلش هم محشر است، پر است از طرح و نقش و نگار، زیرزمینش اما دلگیر است، فضایی که به عنوان قبرستان مقدس مورد استفاده قرار می گرفته و بیش از ٢۵ هزار جسد را در دل خود جا داده است، هنوز هم اسکلت ها هستند، جمجمه ها نیز هم.
بعد از بافت قدیم لیما، محله “بارانکو” را گشتی می زنیم و سیاحتی می کنیم، محله ای که دو طرف دره ای زیبا توسعه یافته و پاتوق هنرمندان است، خواننده ها، نوازنده ها، نقاش ها و عشاق.
بالا دست اقیانوس واقع شده است و ناآرامی “آرام” را می شود به خوبی از آن بالا به تماشا نشست.
روبروی کلیسای بارانکو، پلی ست که معتقدند باید ابتدا آرزو کنی، آنگاه نفس را در قفس سینه حبسش کنی و از روی پل بگذری، برآورده خواهند شد جملگی!
به میرافلوراس بازمی گردیم، عصرگاهان و شامگاهان خودمان را می سپاریم به تمام انرژی فوق العاده اش و این خود پایان شیرینی ست بر روزی دیگر از روزگاران دلخوشی و سرخوشی سفر.
لیما را سیر نچشیده ایم که عزم رفتن می کنیم، مقصد شهر کوچک و منطقه حفاظت شده “پاراکاز” واقع در جنوب لیما. من بیشتر از بقیه گویا مشتاق دیدار این منطقه و عجایبش هستم، شاید چون بیشتر می دانم و می شناسم این گنجینه گرانبها را. چهار ساعت مسیری که به سرعت به سر می آید و به شهر که نه، به شهرک پاراکاز می رسیم، پر است از هتل های ساحلی، رستوران های ساحلی و غذاهای خیابانی عموما دریایی و ساحلی نه چندان تمیز و دلچسب از اقیانوس آرام…
هوا گرم است و حالا ما وسط یکی از خشک ترین بیابان های ساحلی کشور پرو هستیم، می گویند متوسط بارش سالیانه اینجا به زحمت به ٢٠ میلیمتر می رسد، اثری از هیچ پوشش گیاهی در مناطق اطراف پاراکاز نیست، البته که زیاد از بیابان همیشه خشک “آتاکاما” در شمال شیلی دور نیستیم، همان که خشک ترین بیابان جهان است و صدها سال است رنگ و بویی از باران را به چشم ندیده است…
اما بهترین گشتمان بازدید از جزایر “بالاستاس” است به عنوان گنجینه ای گرانبها از حیات وحش و زیستگاه برخی پرندگان و همچنین شیرهای دریایی!
قایق مان از ساحل پاراکاز دور می شود و در کمتر از نیم ساعت، ما را سوار بر سر موج ها به مجموعه جزایر می رساند که بخش مهمی از منطقه حفاظت شده پاراکاز است.
نزدیک و نزدیکتر می شویم به این مجموعه جزایر کوچک و بزرگ که از دور چون
قلعه ای استوار به چشم می آیند، از دور پایه ای قرمز رنگ دارند و روی سرشان را انگار سفید نقاشی اش کرده اند این پرنده ها!
نزدیکتر می شویم و باز هم نزدیکتر، حتی باورش هم سخت است این حجم عظیم از پرندگان که همچون فرشی صدرنگ بر سر این جزایر پهن شده اند، می روند و می آیند و بال گشایی می کنند بر فراز آسمان آبی که اینجا قلمرو اقتدار آنهاست، پرستوهای دریایی با آن چشم های زیبا و خط سفید سبیل مانندشان، کاکایی ها، بوبی ها و پلیکان ها هم هستند، باکلان ها هم گاهی سر بلند می کنند و حاضری می زنند.
آن پایین دست اما در پهنه ساحل و گاهی بر سر سنگ ها و صخره ها، شیرهای دریایی هستند که سر بلند می کنند، خیره می مانند، گاهی صدایی می دهند و نرهای درشت تر می غرند.
و ما همچنان خیره مانده ایم تماشای این هارمونی زیبای آفرینش را، سر و نگاه است که ناخودآگاه به هر سو می جهد و جلوه ای بی نظیر از هنر دست خالق را می بیند و در هر نفس تسبیح و تحسینش می کند…
اینجا پاراکاز زیباست، اینجا جزایر بالاستاس است…
نیم روزی را گشت می زنیم در منطقه حفاظت شده پاراکاز، بازی آب اقیانوس است و کویرهای خشک منطقه، به تمام معنی خشک هستند، بدون هیچ پوششی از گیاه و درخت، اما حسابی خوش منظره هستند، فرسایش آب و باد اینجا چشم اندازهای بی همتایی را پدید آورده که برخی را نمی توان گذاشت و گذشت، چند گاهی را می ایستیم برای لذت تماشا، مخصوصا آنجاها که ساحل های صخره ای و مرتفع شکل گرفته اند و می شود از آن بالادست، عظمت اقیانوس را نظاره گر شد.
بعضی جاها هم که ساحل به صورت خلیج در آمده است و آب و موج آرام تر شده است و مهربانتر، می شود تنی به آب نسبتا سرد “آرام” زد و آرامتر شد.
بالا دست صخره های کنار ساحل هم گاه جولانگاه پرستوهای دریایی شده است، اوج می گیرند و گاه درجوار سنگی پناه می گیرند و خود می شوند بخشی از طبیعت زیبای پاراکاز.
ادامه سفرنامه را از لینک های زیر بخوانید:
سلام بر جهانگرد عزیز
عجب جایی ،چقدر زیبا ،همین طوری هم که عاشق رفتن به آمریکای جنوبی هستیم ،شما هم آتش اشتیاق افزون می کنی با این عکسها ،مهندس جان کمی هم اگر از مراحل سفر مثل ساعتها ،پروازها ،حمل و نقل ،تعداد روزها ،حدود مخارج بسیار بسیار سپاسگزار خواهیم بود
و “به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار، که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار، چو ماکیان به در خانه چند بینی جور، چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار…”
و اما اگرچه آدمی بسیار ، از کواکب آسمان فقط یکی می درخشد باقی سو سو می زنن
سلام و عرض ادب
چشم، سعی می کنم مفصل تر نگارش کنم قربان