سفرنامه سیرالئون
از مرز زمینی گینه وارد سیرالئون می شوم. وضعیت اداره مهاجرت سیرالئون اما به مراتب خوشایندتر از گینه است، بسیار مودبانه خوش آمد می گویند جملگی شان، از طلب پول و باج هم خبری نیست، لباس های فرم منظمی هم دارند، از همه مهمتر اینکه انگلیسی حرف می زنند! کار ورود با ثبت دستی اطلاعات پاسپورت و ویزا در دفترهایشان انجام می شود و با سلام و صلوات وارد می شوم.
سعید و پدرش منتظرم هستند، مقداری پول معاوضه می کنم، واحد پولشان “لئون” که هر دلار معادل ٧۶۵٠ لئون است…
ماشین دیگری و مسیری جدید در میان طراوت جنگلی سیرالئون، جاده ای عالی که البته به تازگی ساخته شده است. حالا تا شهر “فری تون” پایتخت سیرالئون کمتر از دو ساعت راه دارم…
نزدیکی های غروب است که می رسم به شلوغی در هم تنیده حاشیه شهری بزرگ کنار ساحل اقیانوس اطلس به نام “فری تون” پایتخت کشور کوچک ٨ میلیونی سیرالئون که جمعیتی بیشتر از یک میلیون نفر را نه فقط در دل خود که بر سر و کول خود جا داده است. شهری تپه ای و سبز که وقتی از دور نگاهش می کنم از در و دیوارش خانه ها و حلبی آبادها بالا رفته اند و بی قواره رشد کرده است.
اطرافم پر است از می نی بوس های شهری رنگی و نقاشی شده که مدام در حال فریاد زدن هستند تا مسافری بیابند، نامشان “پودا پودا”ست، در میان تعجب و نگاه های پر سوال مسافرین محلی همسفر یکی از خوشرنگ هایش می شوم تا مرا به مرکز شهر ببرد.
مرکز شهری که هیچ ایده ای از آن ندارم و آنلاین هم هیچ محل اقامتی یافت نشده است. سر صحبت با همسفر کنار دستی ام باز می شود، عبدالله نام دارد و ٣٠ ساله، می گوید دانشجوی مهندسی مکانیک است و دختری ١۶ ساله دارد!
اطلاعات خیلی خوبی از شهر و کشورش می دهد و البته که مرکز شهر را به خوبی می شناسد، در همان تاریکی شب کمک می کند سیم کارتی بگیرم و محل اقامت مناسبی بیابم. برای فردا صبح هم قرار می گذاریم که باهم شهر را بگردیم…
تمام شب را باز هم باران می بارد، عادی شده است دیگر بارش های سیل آسای هر شب ، ولی اینبار بیشتر و با جدیت بیشتر می بارد، حتی صبح هم ادامه می یابد و بی خیال نمی شود.
به همراه عبدالله راهی حاشیه شهر و جاده ساحلی آن می شویم و تا نزدیکی های ظهر را آنجا در سازمان گردشگری شان می مانیم، دایی اش مسئول سازمان است و باهم جلسه کاری هم می گذاریم!
برق قطع است و دولت به دلیل سیل در حاشیه های فری تون وضعیت فوق العاده اعلام کرده است. حوالی ظهر است که آسمان دلش رحم می آید و از باریدن باز می ایستد تا مردم شهر نفسی تازه کنند…
می آییم مرکز شهر، همان که خیابان هایش بیشتر شبیه یک بازار با سقف باز است، هیجان خرید و فروشی که هرگز فروکش نمی کند…
در گوشه ای از حلبی آباد اما کلاس درسی برپاست، معلم می گوید خودش والدین را قانع کرده است که بچه ها را به کلاسش بسپارند تا حداقل ها را به آنها بیاموزد، هم کلاسشان می شوم و بچه ها سرود شادی می خوانند…
عصرگاهان است که خبرهای سیل و بی خانمان شدن و مفقود شدن بسیاری از حاشیه نشینان “فری تون” منتشر می شود، اخباری تلخ، وانت هایی که گروه های امدادی را به مناطق مختلف حاشیه شهر اعزام می کنند.
ریشه موضوع اما ساده و تلخ است، مردمان بسیاری به دلیل بی کاری و فقر از روستاهایشان به پایتخت سیرالئون مهاجرت می کنند و در حاشیه شهر، جنگل ها را تخریب کرده و برای خود حلبی آبادهای جدید بنا می کنند، حتی گاهی در حاشیه رودخانه ها!
باران می بارد و جنگل هایی که نیستند تا مانع جاری شدن آب ها شوند و خانه هایی که هیچ دفاعی ندارند و مردمانی که در غم از دست دادن عزیزان شان عزادار می شوند. هرچند تلخ اما واقعی ست، چیزی نظیر سیل چند سال قبل گلستان در کشور خودمان. ای کاش بشر با طبیعت و محیط زیستش مهربان تر باشد…
صبح است و آسمان اندکی باز، از خشم آسمان و بارش بی امان باران شامگاهی هم خبری نیست.
به همراه عبدالله عازم یکی از ساحل های زیبای سیرالئون می شویم به نام “ساحل کِنت”، آن هم با “کِ کِ”. سه چرخه هایی دارند شبیه ریکشاها در هند یا توک توک های تایلند که در سیرالئون به “کِ کِ” شهرت دارند، آدابی دارد این ک ک سواری هم، پخش آهنگ هم که جزئی جدایی ناپذیر از این فرایند است…ساحل کنت جایی خارج شهر است و باید جاده ای ساحلی را طی کنیم که البته بعدا متوجه می شویم بخشی را آب برده است!
در بین راه به معدن و کارگاه سنگ و ماسه می رسیم، باز هم مفاهیم پیچیده ای نظیر ماشین آلات و سنگ شکن و غیره وجود ندارد، قصه چکش است و بازو، ضرباتی که بر سر سنگ سخت فرود می آید و سنگ ریزه هایی که به صورت چشمی دانه بندی می شوند، حالا تصورش را بکنید کامیونی از سنگ دانه بندی شده نیاز داشته باشید!
البته این هم مدلی از ایجاد اشتغال است گویا.
عبدالله می خندد و می گوید ما نان بازویمان را می خوریم، مثل شیر هستیم و بی نیاز، اصلا معنی “سیرالئون” به زبان پرتغالی می شود “کوهستان شیر”. چاره ای
نمی ماند جز اینکه قانع شوم…
جایی کنار ساحل “کنت” در میان خلیج کوچک و پیش آمدگی آب اقیانوس، تعدادی قایق خوش رنگ و لعاب مسافران و رهگذرانی را چشم به راهند تا همسفر کوتاه مسیرشان تا جزیره “بنانا” باشند.
نسیم خنک اقیانوس اطلس و امواج کوتاه و جزیره ای که انگار پیش می آید و هر لحظه واضح تر می شود… مرغکان دریایی نشسته بر سر سنگ ها و درختان استوایی تنومند حاشیه جزیره اولین موجوداتی هستند که به استقبالمان می آیند و خوش آمد می گویند.. چند ساعتی را تا نزدیکی های غروب، از راه ها و بی راهه ها جزیره را سرک می کشیم، سرسبزی بی انتهایش را، پرندگان هزار رنگش را، سواحل و جدال نافرجام امواجش را، خانه های مسکونی و لبخند و مهربانی مردمانش را، جملگی را می بینیم و زیبایی و تناسب شان را تحسین می کنیم و به خاطرشان می سپاریم…
صبح است و گاه رفتن، رفتن از شهری که تازه شناخته بودم، رفتن پی مسیر و مقصدی نو، از “فری تون” و تلخ و شیرینش خداحافظی می کنم و ابتدا خودم را به شهر “بو” می رسانم که البته دومین شهر بزرگ سیرالئون است. گشت کوتاهی می زنم و جز شلوغی و پیچیدگی شهری، چیز جذابی نمی یابم.
ادامه مسیر می دهم، عصر است که به شهر کوچک “بلاما” می رسم، بیشتر شبیه روستاست و حالا بعد باران عصرگاهی طراوت خاصی هم پیدا کرده است…
سرگرم مردم روستا می شوم، کنجکاو و مشتاق شنیدن هستند و من نیز از آنها مشتاق تر، می گویند از یک مسیر فرعی خاکی که بروم به روستایی خواهم رسید به نام “کمباما” که در حاشیه رودخانه “موای” قرار دارد…
جاده باران شسته و جنگلی بلاما تا کمباما را باید با موتور بروم، اصلا جاده ای نیست که ماشینی بتواند در آن شرایط پس از باران در آن تردد کند. می ایستم اول روستا و همسفر و همراه موتوری می شوم که این مقصد را عازم است. اما عجب حال خوشی دارد زیبایی جاده جنگلی و طراوت هوای عصرگاهی باران شسته اش، موتور و موتور سواری که بی مهابا می تازد و من که سرخوش و مبهوت فضا و مکان شده ام و رام زمان…
غروب هنگام است که به روستای “کمباما” می رسم، خانه هاشان جذاب و متفاوت، مردمانش مهربان و بچه هایشان بازیگوش هستند. با راهنمایی مردم محلی از یک مسیر جنگلی کوتاه و با عبور از مزارع شان راهی توقف گاه کوچکی در کنار رودخانه “موای” می شوم، جایی که می توانم به همراه چند نفری از مردم محلی خودم را به جزیره “تیوای” برسانم، بله، جزیره تیوای آنهم وسط خشکی و جایی که دریا و اقیانوسی وجود ندارد!
جزیره تیوای از آن مناطق خاص حفاظت شده دنیاست، البته که به خاطر موقعیت خاصی که در میان جنگل های بارانی دارد و البته رودخانه پر آبی که ارتباطش را با دنیای بیرون قطع کرده است از آن زیستگاهی خاص و منحصر به فرد برای گونه های مختلف حیات وحش و گیاهان ساخته است. پرندگان خاص، پروانه های زیبا، میمون های متفاوت و اسب های آبی این منطقه منحصر به فردند.
رودخانه موا بسیار پر آب است و مخصوصا در این فصل بارندگی جریان شدیدی از آب را دارد، عبور از عرض رودخانه آسان نیست، پر است از هیجان و البته ترس.
داخل جزیره دو کمپ سایت ساخته شده است که یکی از آنها به نام کمپ تحقیقاتی شناخته می شود که در آن برای اولین بار خانمی از جورجیای آمریکا دو سال را به تحقیق بر روی زیستگاه و گونه های حیات وحش جزیره مشغول بوده است..
هوا تاریک شده است، محلی ها برنج سفید به همراه خورشتی از برگ کاساوای پخته شده برایم می آورند که غذای همیشگی شان است… شب است و تاریکی و بارش بارانی که آرام آغاز می شود و با صدای خوش جنگل در هم می آمیزد، من اما حالا بعد از روزی پرماجرا آرام داخل چادر و کیسه خوابم با رویای فرداهای آفریقا بیهوش می شوم…
دوست نازنینی می یابم به نام “الوسین”، می خندد و می گوید اسمش شبیه “حسین” است، بسیار متین و دوست داشتنی ست و سرشار از اطلاعات، می گوید چندین سال گذشته کمک دست محققانی بوده است که برای تحقیقاتشان به جزیره تیوای آمده اند… جنگل را قدم می زنیم از راه ها و بی راهه هایش، میمون ها و پرنده ها را از بالای درختان پیدا می کنیم و با جزئیات، مشخصات شان را برایم تشریح می کند و من نه فقط از تماشایشان که از شنیدن قصه هایشان هم لذت می برم. درختان جزیره هم دنیایی دارند، بخشی انبوه و بلند، آنقدر بلند که به سقف آسمان رسیده اند، بخشی دیگر اما باز و کوتاه تر، همان بخشی که سالهای نه چندان دور مزرعه مردم محلی بوده است…
عصر را با قایق دوست دیگری عرض رودخانه را عبور می کنیم و به روستا می آییم، روستای کامباما، مردم سرگرم روزمرگی هاشان هستند. قدم می زنم فضای صمیمی روستا را، با مردمانش چشم به چشم که می شوم لبخند می زننند و البته که بچه ها غرق خنده می گردند و مشتاق ترند. گاهی هم سرکی می کشم و تصویری از جریان زندگی شان را ثبت می کنم، شاید برای آنها بویی از تکرار داشته باشد، ولی برای من سراسر الهام است و پر از حس و حال خوشم می کند…
کلا همه روستاهای این منطقه شیخ و بزرگ و مهتر دارند، سیستم جالبی ست، حداقلش این است که بزرگ و کوچک روستا زبان عربی را می فهمند و می توانند بخوانند.
شیخ روستای کمباما از من می پرسد از کجا آمده ام؟
– ایران
می گوید چه خوب، خوش به حالت، کشورتان خیلی اسلامی ست، چه حالی می کنید که شما همه تان مسلمانید!
– خیلی، جای شما فقط آنجا خالیست…
در حالی که حالا سرش را از مونیتور و تماشای رقصش بیرون آورده است می گوید: نمی شود جور کنی و مرا با خودت ببری ایران که دوره های اسلامی ببینم؟!
– ایرانی ها شیعه هستند و شما سنی، دوره هایتان فرق می کند.
می خندد و بعد هم مکثی کوتاه: خدا یکی ست، چه فرقی می کند؟ مرا هم با خودت ببر…
عصر را به همراه یکی از محلی ها و قایق پارویی اش شناور رودخانه موا می شوم، رودخانه پر آبی که خیلی هم مهربان نیست. از کنار شاخه ها و درخت های حاشیه رودخانه پارو می زنیم تا حداقل دست آویزی داشته باشیم، گاهی هم از میان درختانی که حالا در فصل پر باران خود بخشی از بستر رودخانه شده اند عبور می کنیم و حظی می بریم!
جایی آن پایین دست رودخانه آب سرعت بیشتری می گیرد و جریان آب، خروشان و وحشی می گردد، حالا این صدای غرش و شاید هم خشمش است که می پیچد توی گوشمان، حیف از این جریان بی انتهای آب شیرین که بدون هیچ استفاده ای از میان فقر مردمان غرب آفریقا می گذرد و رهسپار اقیانوس می شود!
صبح باران شسته جزیره تیوای عجب حال خوشی دارد، زمین و زمانش بوی طراوت و تازگی دارد، آبی که روی آتش قل می زند و چایی که درون قابلمه دم می شود و صبحانه ساده ای که کنار محلی ها طعمی دیگر دارد.
با قایق شان می آیم این سوی رودخانه سمت روستا، برای رسیدن به مرز لیبریا جاده مرتبی وجود ندارد، باید مسیر جنگلی و آب برده ای را حدود سه ساعت طی کنم و خودم را ابتدا به شهر کوچک “زیمی” برسانم.
کوله را می بندم ترک موتور دوستم “الوسین” و باهم راهی می شویم، عجب رفیق ناب و دوست داشتنی ست…
مسلمانی شان هم جالب است، حداقل در مورد گینه و سیرالئون اینگونه است که تقریبا حساسیتی روی حجابشان ندارند، یعنی شاید نمی دانند که باید داشته باشند. تنها زمانی که برای نماز به مسجد می روند خودشان را می پوشانند، شاید هم معتقدند حجاب اصلی به دل است!
عجب حس خوشی دارد رها شدن در این جاده های جنگلی آب شسته آفریقا، راه های نرفته و مسیرهایی که حالا پیموده می شوند، طبیعتش ناب است و خالص…
روستا به روستا، همه را با موتور آنهم سربه هوا عبور می کنم. گاه توقفی می کنم در روستاهای بین راه، غوغایی برپا می شود از بچه هایی که به استقبال می آیند… از دور که می بینند، بزرگ و کوچک می خندند و دست تکان می دهند و فریاد می زنند:”پومویی”، و هی تکرارش می کنند تا لبخندی یا تکان دادن دستی را جواب بگیرند،
پومویی، پومویی، یعنی سفید پوست!
من اما صدایشان می زنم “مندی مویی”، یعنی سیاه پوست، این را که می شنوند به تمام صورت می خندند…
بالاخره به شهر “زیمی” می رسیم، آخرین شهر سیرالئون نزدیکی های کشور لیبریا، البته که تصورم از شهر به هم می ریزد.
زیمی هم روستاست، روستایی شاید بزرگتر از همانها که در مسیر دیده بودم.
انتهای یکی از مسیرهای خاکی روستا ختم می شود به تعدادی اتاق دور هم و یک محوطه که شبیه مهمان خانه است، تنها اتاق باقیمانده شان را می گیرم، شبی معادل سه دلار.
بقیه را گروهی آمریکایی گرفته اند که به عنوان داوطلب کمک به مردم آفریقا آنجا هستند. همنشینی شان خوشایند است و قصه هاشان جذاب و البته که گاهی تلخ و دردناک.
و باز هم صبح باران خورده دیگری در آفریقا آغاز می شود و حالا این آخرین روز و ساعات سفرم به سیرالئون خواهد بود.
وسایلم را جمع می کنم و کوله به دوش، خودم را می رسانم به انتهای روستا، جایی که خود ابتدای راه است، جاده باریک آب گرفته جنگلی که می گویند انتهایش به مرز لیبریای جنگ زده می رسد.
محلی ها اما می گویند مسیرها را آب برده است و ماشینی این جاده را عبور نخواهد کرد و بهتر است مسیرم را با موتور ادامه دهم و اینگونه است که باز هم، همراه و همسفر موتوری می شوم که باکی از عبور از دریاچه های جاده ای و گِل زارهای آن ندارد.
قصه، قصه عبور و گذر است از دو تا از فقیرترین کشورهای آفریقایی که هر کدام حدود ١۵ سال جنگ داخلی خانمان سوز را در کنار فقر ذاتی شان تجربه کرده اند و طبیعتا انتظار راه و جاده و مسیر بین این دو کشور خود انتظار گزافی ست…
خروج از سیرالئون آسان است، مهر خروج مهمان صفحه ای دیگر از پاسپورت می شود و درخواست باج مامور مهاجرت هم با شوخی و خنده جدی گرفته نمی شود.
سلام .نمیدونم چرا نوشتید “خوشحالم که مطالبم رو می خونین و خوشحالتر خواهم شد اگه برام نظر بذارین،”با این حال وقتی براتون کامنت میذارن جواب نمیدید.خیلی عجیبه…
سلام؛ طبیعتا مهمه نظر کسی رو که سفرنامه رو می خونه بدونم و البته سعی می کنم پاسخگو هم باشم
سلام
خوب بود.من که واقعا از خوندن این سفرنامه لذت بردم
انشالله به زودی سفر نامه کشور های دیگه هم میخونم
سپاس فراوان
سلام
عرض ادب
ممنون از لطف تون و ممنون تر که همسفر شدین