logo
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی

سفرنامه سیرالئون

17 سپتامبر 2017 توسط مدیر ۴ دیدگاه ها

از مرز زمینی گینه وارد سیرالئون می شوم. وضعیت اداره مهاجرت سیرالئون اما به مراتب خوشایندتر از گینه است، بسیار مودبانه خوش آمد می گویند جملگی شان، از طلب پول و باج هم خبری نیست، لباس های فرم منظمی هم دارند، از همه مهمتر اینکه انگلیسی حرف می زنند! کار ورود با ثبت دستی اطلاعات پاسپورت و ویزا در دفترهایشان انجام می شود و با سلام و صلوات وارد می شوم.
سعید و پدرش منتظرم هستند، مقداری پول معاوضه می کنم، واحد پولشان “لئون” که هر دلار معادل ٧۶۵٠ لئون است…
ماشین دیگری و مسیری جدید در میان طراوت جنگلی سیرالئون، جاده ای عالی که البته به تازگی ساخته شده است. حالا تا شهر “فری تون” پایتخت سیرالئون کمتر از دو ساعت راه دارم…

 

اتوبان و عوارضی و کیوسک های اخذ عوارض با کولر گازی و مامورین با لباس کادر سفید و کلاه فرم بسیار مودب گیجم می کنند، مگر می شود اینهمه تفاوت آنهم به فاصله چند ده کیلومتر فقط!
اتوبان و عوارضی و کیوسک های اخذ عوارض با کولر گازی و مامورین با لباس کادر سفید و کلاه فرم بسیار مودب گیجم می کنند، مگر می شود این همه تفاوت آنهم به فاصله چند ده کیلومتر فقط!

 

آسمان و ابرهای امروزش هم آمده اند به مدد راه سراسر سبز، هوایی که رنگ و بوی غروب می گیرد و من که آرام به فری تون و احتمالا شلوغی هایش نزدیک می شوم...
آسمان و ابرهای امروزش هم آمده اند به مدد راه سراسر سبز، هوایی که رنگ و بوی غروب می گیرد و من که آرام به فری تون و احتمالا شلوغی هایش نزدیک می شوم…

نزدیکی های غروب است که می رسم به شلوغی در هم تنیده حاشیه شهری بزرگ کنار ساحل اقیانوس اطلس به نام “فری تون” پایتخت کشور کوچک ٨ میلیونی سیرالئون که جمعیتی بیشتر از یک میلیون نفر را نه فقط در دل خود که بر سر و کول خود جا داده است. شهری تپه ای و سبز که وقتی از دور نگاهش می کنم از در و دیوارش خانه ها و حلبی آبادها بالا رفته اند و بی قواره رشد کرده است.

 

 نمایی از روبروی یکی از تپه های شهر فری تون و خانه هایی که جایگزین جنگل شده اند!
نمایی از روبروی یکی از تپه های شهر فری تون و خانه هایی که جایگزین جنگل شده اند!

اطرافم پر است از می نی بوس های شهری رنگی و نقاشی شده که مدام در حال فریاد زدن هستند تا مسافری بیابند، نامشان “پودا پودا”ست، در میان تعجب و نگاه های پر سوال مسافرین محلی همسفر یکی از خوشرنگ هایش می شوم تا مرا به مرکز شهر ببرد.

مرکز شهری که هیچ ایده ای از آن ندارم و آنلاین هم هیچ محل اقامتی یافت نشده است. سر صحبت با همسفر کنار دستی ام باز می شود، عبدالله نام دارد و ٣٠ ساله، می گوید دانشجوی مهندسی مکانیک است و دختری ١۶ ساله دارد!

اطلاعات خیلی خوبی از شهر و کشورش می دهد و البته که مرکز شهر را به خوبی می شناسد، در همان تاریکی شب کمک می کند سیم کارتی بگیرم و محل اقامت مناسبی بیابم. برای فردا صبح هم قرار می گذاریم که باهم شهر را بگردیم…

 

این هم تصویری از داخل پودا پودا، البته قبل از اینکه مملو از مسافر شود و چشم، چشم را نبیند!
این هم تصویری از داخل پودا پودا، البته قبل از اینکه مملو از مسافر شود و چشم، چشم را نبیند!

تمام شب را باز هم باران می بارد، عادی شده است دیگر بارش های سیل آسای هر شب ، ولی اینبار بیشتر و با جدیت بیشتر می بارد، حتی صبح هم ادامه می یابد و بی خیال نمی شود.

به همراه عبدالله راهی حاشیه شهر و جاده ساحلی آن می شویم و تا نزدیکی های ظهر را آنجا در سازمان گردشگری شان می مانیم، دایی اش مسئول سازمان است و باهم جلسه کاری هم می گذاریم!

برق قطع است و دولت به دلیل سیل در حاشیه های فری تون وضعیت فوق العاده اعلام کرده است. حوالی ظهر است که آسمان دلش رحم می آید و از باریدن باز می ایستد تا مردم شهر نفسی تازه کنند…

می آییم مرکز شهر، همان که خیابان هایش بیشتر شبیه یک بازار با سقف باز است، هیجان خرید و فروشی که هرگز فروکش نمی کند…

 

مرکز شهر اما حالا بعد از باران و سیل حسابی زنده است و قدم زدن در خیابان های آب گرفته اش حس خوبی می دهد...
مرکز شهر اما حالا بعد از باران و سیل حسابی زنده است و قدم زدن در خیابان های آب گرفته اش حس خوبی می دهد…

 

پلاستیک ها و چترها را آرام آرام از سرشان باز می کنند، در روح زندگی می دمند و آغازش می کنند...
پلاستیک ها و چترها را آرام آرام از سرشان باز می کنند، در روح زندگی می دمند و آغازش می کنند…

 

میوه های درخت پالم هستند، شبیه نخل های بزرگ، تقریبا همه جا هستند، به صورت سنتی هم از خود میوه و هم از هسته اش روغن می گیرند، روغن پالم.
میوه های درخت پالم هستند، شبیه نخل های بزرگ، تقریبا همه جا هستند، به صورت سنتی هم از خود میوه و هم از هسته اش روغن می گیرند، روغن پالم.

 

می توانید تصور کنید ماهی هایی که در روغن قرمز رنگ پالم سرخ می شوند چه طعمی دارند؟ من اما حالا به خوبی می دانم و می شناسم مزه و طعمش را
می توانید تصور کنید ماهی هایی که در روغن قرمز رنگ پالم سرخ می شوند چه طعمی دارند؟ من اما حالا به خوبی می دانم و می شناسم مزه و طعمش را

 

بهداشتی و تمیز، حیف که نمی شود به سوغات شان آورد..
بهداشتی و تمیز، حیف که نمی شود به سوغات شان آورد..

 

جدیدترین و به روزترین فیلم ها را هم می شود اینجا تهیه کرد.
جدیدترین و به روزترین فیلم ها را هم می شود اینجا تهیه کرد.

 

این یکی هم با دقت و حوصله تمام سرهای بی سامانش را سرگرم است...
این یکی هم با دقت و حوصله تمام سرهای بی سامانش را سرگرم است…

 

عاشق ادویه اند مردم اینجا هم، همان ها که به غذاهایشان طعمی نو و روحی از جنس هیجان و گاهی حرارت می بخشند...
عاشق ادویه اند مردم اینجا هم، همان ها که به غذاهایشان طعمی نو و روحی از جنس هیجان و گاهی حرارت می بخشند…

 

از پله ها پایین می رویم تا راهی راهروهای باریک یکی از بیغوله های حاشیه آب شویم، همان حلبی آبادهای فقیر نشینی که نظیرشان در دنیا کم نیست و جنس فقر و ناامنی شان را به خوبی می شناسم...
از پله ها پایین می رویم تا راهی راهروهای باریک یکی از بیغوله های حاشیه آب شویم، همان حلبی آبادهای فقیر نشینی که نظیرشان در دنیا کم نیست و جنس فقر و ناامنی شان را به خوبی می شناسم…

 

باورش کمی سخت است فاجعه زندگی شان، مشکل مهمتر این که فقرشان صرفا جنس مادی و اقتصادی ندارد، بچه های جدیدتر با سرعتی باور نکردنی می آیند و والدین معلوم و نامعلوم شان هم گویا عین خیالشان نیست!
باورش کمی سخت است فاجعه زندگی شان، مشکل مهمتر این که فقرشان صرفا جنس مادی و اقتصادی ندارد، بچه های جدیدتر با سرعتی باور نکردنی می آیند و والدین معلوم و نامعلوم شان هم گویا عین خیالشان نیست!

 

عکس گرفتن آسان نیست، نگاه ها سنگین است و بیراهه هایی که حالا با سیل دیشب به گل نشسته است...
عکس گرفتن آسان نیست، نگاه ها سنگین است و بیراهه هایی که حالا با سیل دیشب به گل نشسته است…

 

کارگرهای معدن هستند و راهی و عازم کارشان، حقوق روزانه شان معادل یک دلار است در روز!
کارگرهای معدن هستند و راهی و عازم کارشان، حقوق روزانه شان معادل یک دلار است در روز!

در گوشه ای از حلبی آباد اما کلاس درسی برپاست، معلم می گوید خودش والدین را قانع کرده است که بچه ها را به کلاسش بسپارند تا حداقل ها را به آنها بیاموزد، هم کلاسشان می شوم و بچه ها سرود شادی می خوانند…

 

و اینگونه هم از هم کلاسی جدید اما آخر کلاسی شان استقبال می کنند...
و اینگونه هم از هم کلاسی جدید اما آخر کلاسی شان استقبال می کنند…

عصرگاهان است که خبرهای سیل و بی خانمان شدن و مفقود شدن بسیاری از حاشیه نشینان “فری تون” منتشر می شود، اخباری تلخ، وانت هایی که گروه های امدادی را به مناطق مختلف حاشیه شهر اعزام می کنند.

ریشه موضوع اما ساده و تلخ است، مردمان بسیاری به دلیل بی کاری و فقر از روستاهایشان به پایتخت سیرالئون مهاجرت می کنند و در حاشیه شهر، جنگل ها را تخریب کرده و برای خود حلبی آبادهای جدید بنا می کنند، حتی گاهی در حاشیه رودخانه ها!

باران می بارد و جنگل هایی که نیستند تا مانع جاری شدن آب ها شوند و خانه هایی که هیچ دفاعی ندارند و مردمانی که در غم از دست دادن عزیزان شان عزادار می شوند. هرچند تلخ اما واقعی ست، چیزی نظیر سیل چند سال قبل گلستان در کشور خودمان. ای کاش بشر با طبیعت و محیط زیستش مهربان تر باشد…

 

این هم تصویری از سیلی که همچنان جاریست، کوچه ها رودخانه اند و زندگی مردمانی که گاهی در آب جاری شده است!
این هم تصویری از سیلی که همچنان جاریست، کوچه ها رودخانه اند و زندگی مردمانی که گاهی در آب جاری شده است!

 

تپه ای بلند آن وسط شهر فری تون وجود دارد که بر فراز آن دانشگاه ملی سیرالئون را ساخته اند، با عبدالله می رویم بالا، او خود دانشجوی آنجاست، می شود نمای زیبایی از شهر را از آن بالا به تماشا نشست...
تپه ای بلند آن وسط شهر فری تون وجود دارد که بر فراز آن دانشگاه ملی سیرالئون را ساخته اند، با عبدالله می رویم بالا، او خود دانشجوی آنجاست، می شود نمای زیبایی از شهر را از آن بالا به تماشا نشست…

 

مسجد شهر فری تون و درهایی که به روی مسلمینش در آن ساعت از روز بسته شده بودند!
مسجد شهر فری تون و درهایی که به روی مسلمینش در آن ساعت از روز بسته شده بودند!

 

این یکی هم کلیسای جامع است و درهایش باز، قابل ذکر این که جمعیت غالب سیرالئون را مسلمانان تشکیل می دهند.
این یکی هم کلیسای جامع است و درهایش باز، قابل ذکر این که جمعیت غالب سیرالئون را مسلمانان تشکیل می دهند.

صبح است و آسمان اندکی باز، از خشم آسمان و بارش بی امان باران شامگاهی هم خبری نیست.

به همراه عبدالله عازم یکی از ساحل های زیبای سیرالئون می شویم به نام “ساحل کِنت”، آن هم با “کِ کِ”. سه چرخه هایی دارند شبیه ریکشاها در هند یا توک توک های تایلند که در سیرالئون به “کِ کِ” شهرت دارند، آدابی دارد این ک ک سواری هم، پخش آهنگ هم که جزئی جدایی ناپذیر از این فرایند است…ساحل کنت جایی خارج شهر است و باید جاده ای ساحلی را طی کنیم که البته بعدا متوجه می شویم بخشی را آب برده است!

در بین راه به معدن و کارگاه سنگ و ماسه می رسیم، باز هم مفاهیم پیچیده ای نظیر ماشین آلات و سنگ شکن و غیره وجود ندارد، قصه چکش است و بازو، ضرباتی که بر سر سنگ سخت فرود می آید و سنگ ریزه هایی که به صورت چشمی دانه بندی می شوند، حالا تصورش را بکنید کامیونی از سنگ دانه بندی شده نیاز داشته باشید!

البته این هم مدلی از ایجاد اشتغال است گویا.

عبدالله می خندد و می گوید ما نان بازویمان را می خوریم، مثل شیر هستیم و بی نیاز، اصلا معنی “سیرالئون” به زبان پرتغالی می شود “کوهستان شیر”. چاره ای

نمی ماند جز اینکه قانع شوم…

عجیب تر اینکه اینجای آفریقا مردها هم کار می کنند!
عجیب تر اینکه اینجای آفریقا مردها هم کار می کنند!

 

عجب قصه ای دارد زندگی اینجا، قصه نان نرم بی منتی ست که باید از جدال بی انتهای آهن و سنگ، بیرون آید، چه صبورند این ها.
عجب قصه ای دارد زندگی اینجا، قصه نان نرم بی منتی ست که باید از جدال بی انتهای آهن و سنگ، بیرون آید، چه صبورند این ها.

 

جاده را آب برده است، بخشی از مسیر را در کنار ساحل دریا با قایق های محلی طی می کنیم تا آن سوترها به قسمت سالم مسیرمان برسیم و ادامه دهیم...
جاده را آب برده است، بخشی از مسیر را در کنار ساحل دریا با قایق های محلی طی می کنیم تا آن سوترها به قسمت سالم مسیرمان برسیم و ادامه دهیم…

 

 روستایی آن سوی دریاهاست با خانه های رنگی، قدمی می زنیم و موتور می گیریم تا ما را به ساحل کنت برسانند...
روستایی آن سوی دریاهاست با خانه های رنگی، قدمی می زنیم و موتور می گیریم تا ما را به ساحل کنت برسانند…

 

  مسیر و روستاهای بین راه زیبایند، از آن زیباتر آسمانی ست که حالا آبی اش هم از پس سپید ابرها هویدا شده است...
مسیر و روستاهای بین راه زیبایند، از آن زیباتر آسمانی ست که حالا آبی اش هم از پس سپید ابرها هویدا شده است…

 

 ساحل کنت اما از آن ساحل های ماسه ای سفید و زیبای سیرالئون است که در عین سادگی، به زیبایی توسط درختان استوایی تنومند و همچنین درختان نارگیل تزیین شده است...
ساحل کنت اما از آن ساحل های ماسه ای سفید و زیبای سیرالئون است که در عین سادگی، به زیبایی توسط درختان استوایی تنومند و همچنین درختان نارگیل تزیین شده است…

جایی کنار ساحل “کنت” در میان خلیج کوچک و پیش آمدگی آب اقیانوس، تعدادی قایق خوش رنگ و لعاب مسافران و رهگذرانی را چشم به راهند تا همسفر کوتاه مسیرشان تا جزیره “بنانا” باشند.

نسیم خنک اقیانوس اطلس و امواج کوتاه و جزیره ای که انگار پیش می آید و هر لحظه واضح تر می شود… مرغکان دریایی نشسته بر سر سنگ ها و درختان استوایی تنومند حاشیه جزیره اولین موجوداتی هستند که به استقبالمان می آیند و خوش آمد می گویند.. چند ساعتی را تا نزدیکی های غروب، از راه ها و بی راهه ها جزیره را سرک می کشیم، سرسبزی بی انتهایش را، پرندگان هزار رنگش را، سواحل و جدال نافرجام امواجش را، خانه های مسکونی و لبخند و مهربانی مردمانش را، جملگی را می بینیم و زیبایی و تناسب شان را تحسین می کنیم و به خاطرشان می سپاریم…

 

 قایقی ساخته اند و به آبش سپرده اند، در عین سادگی همسفر مطمئنی برای لحظات کوتاه سرگردانی در اقیانوس است، انگار مقصدش را خوب می شناسد...
قایقی ساخته اند و به آبش سپرده اند، در عین سادگی همسفر مطمئنی برای لحظات کوتاه سرگردانی در اقیانوس است، انگار مقصدش را خوب می شناسد…

 

 هر کدام از سمت و سویی باز گشته اند، دستانشان پر تلاش، قایق هاشان خوش طرح، تورهاشان پر ماهی، زندگی شان به همین سادگی می گذرد...
هر کدام از سمت و سویی باز گشته اند، دستانشان پر تلاش، قایق هاشان خوش طرح، تورهاشان پر ماهی، زندگی شان به همین سادگی می گذرد…

 

 و چه حال خوشی دارد همراه شدن با لحظاتی از سادگی روزگارشان...
و چه حال خوشی دارد همراه شدن با لحظاتی از سادگی روزگارشان…

 

او هم همراه و همسفر جزیره است، موهایش را گره زده است روی سرش تا فکرش جمع تر شود و عمیق تر بیندیشد، کاش می دانستم چه می گذرد توی سرش؟!
او هم همراه و همسفر جزیره است، موهایش را گره زده است روی سرش تا فکرش جمع تر شود و عمیق تر بیندیشد، کاش می دانستم چه می گذرد توی سرش؟!

 

سراسر جزیره پوشیده از جنگل های بارانی انبوه است و در گوشه هایی از آن همچنان مردم محلی زندگی می کنند. قصه غم انگیزی ست وقتی می شنوم اینجا یکی از مراکز مهم نگهداری و فروش برده ها در غرب آفریقا بوده است!
سراسر جزیره پوشیده از جنگل های بارانی انبوه است و در گوشه هایی از آن همچنان مردم محلی زندگی می کنند. قصه غم انگیزی ست وقتی می شنوم اینجا یکی از مراکز مهم نگهداری و فروش برده ها در غرب آفریقا بوده است!

 

 لانه ای بافته است درخور، آویخته است به سر شاخه ای، تزئینش کرده است و حتی برای سقف داخلی اش از علف های نرم استفاده کرده است، حالا نشسته آن بالای سر لانه و آواز می خواند، باشد خریدار قابلی هم پیدا شود
لانه ای بافته است درخور، آویخته است به سر شاخه ای، تزئینش کرده است و حتی برای سقف داخلی اش از علف های نرم استفاده کرده است، حالا نشسته آن بالای سر لانه و آواز می خواند، باشد خریدار قابلی هم پیدا شود

 

 این هم دروازه ورودی قصر رویاهای پرنده بافنده
این هم دروازه ورودی قصر رویاهای پرنده بافنده

 

این هم کلیسای نور خورده و بازسازی شده جزیره، همان که محل نیایش بردگان بوده است در کوتاه زمان تلخ حضورشان در اینجا.
این هم کلیسای نور خورده و بازسازی شده جزیره، همان که محل نیایش بردگان بوده است در کوتاه زمان تلخ حضورشان در اینجا.

 

درمانگاه و مدرسه هم دارند بومیان ساکن جزیره، از آنها جالبتر زنگ مدرسه است، کافیست دست به چوب و ضربه شوی این کپسول گاز به دار آویخته را...
درمانگاه و مدرسه هم دارند بومیان ساکن جزیره، از آنها جالبتر زنگ مدرسه است، کافیست دست به چوب و ضربه شوی این کپسول گاز به دار آویخته را…

 

این هم نمونه ای از خانه هاشان، سقف های شیروانی، دیوارهای حلبی و چوب و البته پنجره هایی که به سوی نور و طراوت گشوده می شوند...
این هم نمونه ای از خانه هاشان، سقف های شیروانی، دیوارهای حلبی و چوب و البته پنجره هایی که به سوی نور و طراوت گشوده می شوند…

 

 

ساحل هایش اما محشرترند، خدایگان آسایش و آرامش، آن هم گاه غروب...
ساحل هایش اما محشرترند، خدایگان آسایش و آرامش، آن هم گاه غروب…

 

 گاه بازگشت است حالا، هر آمدی را شدی ست و هر رفتنی را بازگشت، جاری آب و دریا و راه می شویم تا شب هنگامان باز به فری تون برگشته باشیم...
گاه بازگشت است حالا، هر آمدی را شدی ست و هر رفتنی را بازگشت، جاری آب و دریا و راه می شویم تا شب هنگامان باز به فری تون برگشته باشیم…

صبح است و گاه رفتن، رفتن از شهری که تازه شناخته بودم، رفتن پی مسیر و مقصدی نو، از “فری تون” و تلخ و شیرینش خداحافظی می کنم و ابتدا خودم را به شهر “بو” می رسانم که البته دومین شهر بزرگ سیرالئون است. گشت کوتاهی می زنم و جز شلوغی و پیچیدگی شهری، چیز جذابی نمی یابم.

ادامه مسیر می دهم، عصر است که به شهر کوچک “بلاما” می رسم، بیشتر شبیه روستاست و حالا بعد باران عصرگاهی طراوت خاصی هم پیدا کرده است…

سرگرم مردم روستا می شوم، کنجکاو و مشتاق شنیدن هستند و من نیز از آنها مشتاق تر، می گویند از یک مسیر فرعی خاکی که بروم به روستایی خواهم رسید به نام “کمباما” که در حاشیه رودخانه “موای” قرار دارد…

 

 این هم میشود مسیر پیموده شده من در کشور سیرالئون
این هم میشود مسیر پیموده شده من در کشور سیرالئون

 

عجب جاده هایی دارد این کشور سیرالئون، دست راستش روی سر دولت کشور گینه با آن جاده های حماسی اش، البته که طبیعت اطراف و آسمان ابرگرفته اش هم کمک کرده اند که بیشتر جادویشان شوم...
عجب جاده هایی دارد این کشور سیرالئون، دست راستش روی سر دولت کشور گینه با آن جاده های حماسی اش، البته که طبیعت اطراف و آسمان ابرگرفته اش هم کمک کرده اند که بیشتر جادویشان شوم…

 

 اولین بخش مسیر را همسفر راننده ای هستم به نام ابراهیم، مسلمان و البته عاشق آمریکاست، قرآن و آیت الکرسی هم همراهش هستند تا حافظش باشند و حافظ من نیز هم، این عشق به آمریکا عجیب فراگیر است در سیرالئون.
اولین بخش مسیر را همسفر راننده ای هستم به نام ابراهیم، مسلمان و البته عاشق آمریکاست، قرآن و آیت الکرسی هم همراهش هستند تا حافظش باشند و حافظ من نیز هم، این عشق به آمریکا عجیب فراگیر است در سیرالئون.

 

 کافیست ماشین لحظه ای بایستد، از در و دیوار ماشین و پنجره هایش فروشنده است که بالا می رود، هر یک چیزی و پی امیدی، عادت کرده ام از شیرینی ها و میوه ها و گاهی غذاهایشان بخرم...
کافیست ماشین لحظه ای بایستد، از در و دیوار ماشین و پنجره هایش فروشنده است که بالا می رود، هر یک چیزی و پی امیدی، عادت کرده ام از شیرینی ها و میوه ها و گاهی غذاهایشان بخرم…

 

یکی بلال می فروشد و دیگری آب، بامزه است آب هایشان، به جای بطری در نایلون های پلاستیکی بسته بندی شده اند، باید با دندانت گوشه ای را سوراخ کنی و با آداب مخصوص بنوشی...
یکی بلال می فروشد و دیگری آب، بامزه است آب هایشان، به جای بطری در نایلون های پلاستیکی بسته بندی شده اند، باید با دندانت گوشه ای را سوراخ کنی و با آداب مخصوص بنوشی…

 

 اطراف جاده پر است از درختان سر بر آسمان نهاده "پالم"، همان که منبع اصلی روغن های مصرفی شان است، جنگل هایی که بیرحمانه از بین رفته اند و مزارعی که جایش را گرفته اند...
اطراف جاده پر است از درختان سر بر آسمان نهاده “پالم”، همان که منبع اصلی روغن های مصرفی شان است، جنگل هایی که بیرحمانه از بین رفته اند و مزارعی که جایش را گرفته اند…

 

توقفی داریم در روستای پدری ابراهیم و فرصتی ست که به مادرش سری بزند، من هم قدمی می زنم، آن بالادست روی برگ های خشک درختی انبوه سازی کرده اند پرندگان بافنده، هریک رشته ای آویخته و لانه ای ساخته اند!
توقفی داریم در روستای پدری ابراهیم و فرصتی ست که به مادرش سری بزند، من هم قدمی می زنم، آن بالادست روی برگ های خشک درختی انبوه سازی کرده اند پرندگان بافنده، هریک رشته ای آویخته و لانه ای ساخته اند!

جاده باران شسته و جنگلی بلاما تا کمباما را باید با موتور بروم، اصلا جاده ای نیست که ماشینی بتواند در آن شرایط پس از باران در آن تردد کند. می ایستم اول روستا و همسفر و همراه موتوری می شوم که این مقصد را عازم است. اما عجب حال خوشی دارد زیبایی جاده جنگلی و طراوت هوای عصرگاهی باران شسته اش، موتور و موتور سواری که بی مهابا می تازد و من که سرخوش و مبهوت فضا و مکان شده ام و رام زمان…

 

گاه جاده جنگلی انبوه می شود و درختانی در هم تنیده و گاه باز می شود و زیبایی آسمان را هدیه می دهذ.
گاه جاده جنگلی انبوه می شود و درختانی در هم تنیده و گاه باز می شود و زیبایی آسمان را هدیه می دهذ.

 

 روستاهای بین مسیر اما عالی هستند، فراتر از عالی، مردمی که مهربانی از وجودشان می بارد، لبخندی که انگار از لبانشان نمی افتد، گاه می ایستیم و گاه با تکان دادن دستی می گذریم...
روستاهای بین مسیر اما عالی هستند، فراتر از عالی، مردمی که مهربانی از وجودشان می بارد، لبخندی که انگار از لبانشان نمی افتد، گاه می ایستیم و گاه با تکان دادن دستی می گذریم…

غروب هنگام است که به روستای “کمباما” می رسم، خانه هاشان جذاب و متفاوت، مردمانش مهربان و بچه هایشان بازیگوش هستند. با راهنمایی مردم محلی از یک مسیر جنگلی کوتاه و با عبور از مزارع شان راهی توقف گاه کوچکی در کنار رودخانه “موای” می شوم، جایی که می توانم به همراه چند نفری از مردم محلی خودم را به جزیره “تیوای” برسانم، بله، جزیره تیوای آنهم وسط خشکی و جایی که دریا و اقیانوسی وجود ندارد!

 

رودخانه "موای" که از پرآب ترینهای آفریقاست از کشور مالی سرچشمه می گیرد و با عبور از گینه و سیرالئون، خود را به اقیانوس امن اطلس می سپارد، در بین راه اما تکه ای از بهشت را دور می زند به نام جزیره تیوای
رودخانه “موای” که از پرآب ترینهای آفریقاست از کشور مالی سرچشمه می گیرد و با عبور از گینه و سیرالئون، خود را به اقیانوس امن اطلس می سپارد، در بین راه اما تکه ای از بهشت را دور می زند به نام جزیره تیوای

 

شکل خانه های روستا اینجا متفاوت است، دیوارهای خشتی و گلی و سقف های شیروانی بافته شده از برگ های پالم و نارگیل، میدان اصلی روستا هم تلمبه آبی دارد که از چاه می آید و مصرف خوردن دارد.
شکل خانه های روستا اینجا متفاوت است، دیوارهای خشتی و گلی و سقف های شیروانی بافته شده از برگ های پالم و نارگیل، میدان اصلی روستا هم تلمبه آبی دارد که از چاه می آید و مصرف خوردن دارد.

جزیره تیوای از آن مناطق خاص حفاظت شده دنیاست، البته که به خاطر موقعیت خاصی که در میان جنگل های بارانی دارد و البته رودخانه پر آبی که ارتباطش را با دنیای بیرون قطع کرده است از آن زیستگاهی خاص و منحصر به فرد برای گونه های مختلف حیات وحش و گیاهان ساخته است. پرندگان خاص، پروانه های زیبا، میمون های متفاوت و اسب های آبی  این منطقه منحصر به فردند.

رودخانه موا بسیار پر آب است و مخصوصا در این فصل بارندگی جریان شدیدی از آب را دارد، عبور از عرض رودخانه آسان نیست، پر است از هیجان و البته ترس.

داخل جزیره دو کمپ سایت ساخته شده است که یکی از آنها به نام کمپ تحقیقاتی شناخته می شود که در آن برای اولین بار خانمی از جورجیای آمریکا دو سال را به تحقیق بر روی زیستگاه و گونه های حیات وحش جزیره مشغول بوده است..

هوا تاریک شده است، محلی ها برنج سفید به همراه خورشتی از برگ کاساوای پخته شده برایم می آورند که غذای همیشگی شان است… شب است و تاریکی و بارش بارانی که آرام آغاز می شود و با صدای خوش جنگل در هم می آمیزد، من اما حالا بعد از روزی پرماجرا آرام داخل چادر و کیسه خوابم با رویای فرداهای آفریقا بیهوش می شوم…

 

چادر خوابی و بارانی که تا صبح روی شیروانی بالای سرم آواز می خواند...
چادر خوابی و بارانی که تا صبح روی شیروانی بالای سرم آواز می خواند…

 

صبحگاهان باران آرام می گیرد، دعوت می شوم به میهمانی نغمه پرندگان، این یکی هم از بالای درختی بیدار شدنم را سرک می کشد... مرغ دل ما را که به کس رام نگردد، آرام تویی، دام تویی، دانه تویی، تو...
صبحگاهان باران آرام می گیرد، دعوت می شوم به میهمانی نغمه پرندگان، این یکی هم از بالای درختی بیدار شدنم را سرک می کشد…
مرغ دل ما را که به کس رام نگردد، آرام تویی، دام تویی، دانه تویی، تو…

دوست نازنینی می یابم به نام “الوسین”، می خندد و می گوید اسمش شبیه “حسین” است، بسیار متین و دوست داشتنی ست و سرشار از اطلاعات، می گوید چندین سال گذشته کمک دست محققانی بوده است که برای تحقیقاتشان به جزیره تیوای آمده اند… جنگل را قدم می زنیم از راه ها و بی راهه هایش، میمون ها و پرنده ها را از بالای درختان پیدا می کنیم و با جزئیات، مشخصات شان را برایم تشریح می کند و من نه فقط از تماشایشان که از شنیدن قصه هایشان هم لذت می برم. درختان جزیره هم دنیایی دارند، بخشی انبوه و بلند، آنقدر بلند که به سقف آسمان رسیده اند، بخشی دیگر اما باز و کوتاه تر، همان بخشی که سالهای نه چندان دور مزرعه مردم محلی بوده است…

 

جریان ریشه هایش و پایه هایی که برای حفاظت خودش ساخته است جالبند، غظیم و تنومند است، اما بی ریشه، چرا که نیازی نداشته است برای جستن آب به اعماق زمین سرک بکشد!
جریان ریشه هایش و پایه هایی که برای حفاظت خودش ساخته است جالبند، غظیم و تنومند است، اما بی ریشه، چرا که نیازی نداشته است برای جستن آب به اعماق زمین سرک بکشد!

 

هر کس به کاری مشغول است، او هم مشغول زندگی اش...
هر کس به کاری مشغول است، او هم مشغول زندگی اش…

 

این یکی "نوک شاخی"ست، نشسته است روی سر برگ های بلند پالم و آسمان غم گرفته ابری بالاسرش را می نگرد...
این یکی “نوک شاخی”ست، نشسته است روی سر برگ های بلند پالم و آسمان غم گرفته ابری بالاسرش را می نگرد…

عصر را با قایق دوست دیگری عرض رودخانه را عبور می کنیم و به روستا می آییم، روستای کامباما، مردم سرگرم روزمرگی هاشان هستند.  قدم می زنم فضای صمیمی روستا را، با مردمانش چشم به چشم که می شوم لبخند می زننند و البته که بچه ها غرق خنده می گردند و مشتاق ترند. گاهی هم سرکی می کشم و تصویری  از جریان زندگی شان را ثبت می کنم، شاید برای آنها بویی از تکرار داشته باشد، ولی برای من سراسر الهام است و پر از حس و حال خوشم می کند…

 

 با چشمان جستجوگرش فرزندان خرد و کلانش را می پاید...
با چشمان جستجوگرش فرزندان خرد و کلانش را می پاید…

 

اینجا مکتب خانه روستاست که شیخ ساعاتی از روز را به بچه ها عربی و قرآن می آموزد، شیخ اینجا بزرگ است و عزیز، خانه و کاشانه اش و حتی لباس و کار کردنش عین دیگران است، به تمام معنی شیخ است!
اینجا مکتب خانه روستاست که شیخ ساعاتی از روز را به بچه ها عربی و قرآن می آموزد، شیخ اینجا بزرگ است و عزیز، خانه و کاشانه اش و حتی لباس و کار کردنش عین دیگران است، به تمام معنی شیخ است!

 

شیخ اما بچه ها را جمع کرده است دور خودش و باهم رقص تماشا می کنند! می گوید رقص حال بچه ها را خوب می کند و خدا هم که بخشنده است، شیخی چنین به میانه میدانم آرزوست...
شیخ اما بچه ها را جمع کرده است دور خودش و باهم رقص تماشا می کنند! می گوید رقص حال بچه ها را خوب می کند و خدا هم که بخشنده است، شیخی چنین به میانه میدانم آرزوست…

کلا همه روستاهای این منطقه شیخ و بزرگ و مهتر دارند، سیستم جالبی ست، حداقلش این است که بزرگ و کوچک روستا زبان عربی را می فهمند و می توانند بخوانند.

شیخ روستای کمباما از من می پرسد از کجا آمده ام؟

– ایران

می گوید چه خوب، خوش به حالت، کشورتان خیلی اسلامی ست، چه حالی می کنید که شما همه تان مسلمانید!

– خیلی، جای شما فقط آنجا خالیست…

در حالی که حالا سرش را از مونیتور و تماشای رقصش بیرون آورده است می گوید: نمی شود جور کنی و مرا با خودت ببری ایران که دوره های اسلامی ببینم؟!

– ایرانی ها شیعه هستند و شما سنی، دوره هایتان فرق می کند.

می خندد و بعد هم مکثی کوتاه: خدا یکی ست، چه فرقی می کند؟ مرا هم با خودت ببر…

 

این یکی جلوی خانه اش را در آن روستای جنگلی به درختان تزیین کرده است، فرقی نمی کند داخل روستایی آن وسط های آفریقا زندگی کنی یا در شهری مدرن و امروزی، مهم این است که خوش ذوق باشی و طبیعت دوست...
این یکی جلوی خانه اش را در آن روستای جنگلی به درختان تزیین کرده است، فرقی نمی کند داخل روستایی آن وسط های آفریقا زندگی کنی یا در شهری مدرن و امروزی، مهم این است که خوش ذوق باشی و طبیعت دوست…

 

رخت ها را شسته اند و آویخته اند تا هوایی بخورند، یکی از کارهای هر روز زنان روستاست، مردهای اینجا هم البته که دل هایشان را می شویند تا کاری کرده باشند!
رخت ها را شسته اند و آویخته اند تا هوایی بخورند، یکی از کارهای هر روز زنان روستاست، مردهای اینجا هم البته که دل هایشان را می شویند تا کاری کرده باشند!

 

سطل آبش را می گذارد کناری و می آید سمت من، می گوید چرا فقط از بچه ها عکس می گیری، از من هم بگیر و نشانم بده، دوربین می چرخد به سمت صورت مهربانش، بخند، بیشتر، بالاخره سفیدی دندان هایش هم نمایان می شود!
سطل آبش را می گذارد کناری و می آید سمت من، می گوید چرا فقط از بچه ها عکس می گیری، از من هم بگیر و نشانم بده، دوربین می چرخد به سمت صورت مهربانش، بخند، بیشتر، بالاخره سفیدی دندان هایش هم نمایان می شود!

 

او بازی نمی کند، حداقل اینکه فعلا خودش را آلوده شادمانی بچه ها نکرده است، روی لبه سکویی دراز کشیده و دستش را زده است زیر چانه اش و فکر می کند، می گویند یک ساعت اندیشیدن از هفتاد سال عبادت هم فراتر است
او بازی نمی کند، حداقل اینکه فعلا خودش را آلوده شادمانی بچه ها نکرده است، روی لبه سکویی دراز کشیده و دستش را زده است زیر چانه اش و فکر می کند، می گویند یک ساعت اندیشیدن از هفتاد سال عبادت هم فراتر است

 

هاون های چوبی دارند، مخلوط می کنند و می کوبند، هر آن چیزی که قوت روزانه شان است، این هم برگ کاساواست که با آن خورشتی شبیه قورمه سبزی درست می کنند.
هاون های چوبی دارند، مخلوط می کنند و می کوبند، هر آن چیزی که قوت روزانه شان است، این هم برگ کاساواست که با آن خورشتی شبیه قورمه سبزی درست می کنند.

 

این خوشه موز هم جوان است و خام، تازه دارد از لاک دفاعی خودش خارج می شود...
این خوشه موز هم جوان است و خام، تازه دارد از لاک دفاعی خودش خارج می شود…

 

اما عجب خوبند این نارگیل های جوان، پر آب به همراه ژله های نرم، بخشی از زنجیره غذایی ام شده اند در این سفر غرب آفریقا
اما عجب خوبند این نارگیل های جوان، پر آب به همراه ژله های نرم، بخشی از زنجیره غذایی ام شده اند در این سفر غرب آفریقا

عصر را به همراه یکی از محلی ها و قایق پارویی اش شناور رودخانه موا می شوم، رودخانه پر آبی که خیلی هم مهربان نیست. از کنار شاخه ها و درخت های حاشیه رودخانه پارو می زنیم تا حداقل دست آویزی داشته باشیم، گاهی هم از میان درختانی که حالا در فصل پر باران خود بخشی از بستر رودخانه شده اند عبور می کنیم و حظی می بریم!

جایی آن پایین دست رودخانه آب سرعت بیشتری می گیرد و جریان آب، خروشان و وحشی می گردد، حالا این صدای غرش و شاید هم خشمش است که می پیچد توی گوشمان، حیف از این جریان بی انتهای آب شیرین که بدون هیچ استفاده ای از میان فقر مردمان غرب آفریقا می گذرد و رهسپار اقیانوس می شود!

 

 سایه ابرها نیز مهمان آب شده اند اینجا، آبی که خود فرزند خلف همان ابرهاست..
سایه ابرها نیز مهمان آب شده اند اینجا، آبی که خود فرزند خلف همان ابرهاست..

 

این ها نیز همسفر آبند، می روند تا آنسوترها به مزرعه برنج شان سر بزنند، کلا زندگی شان با آب گره خورده است، با پاکی، با مهربانی...
این ها نیز همسفر آبند، می روند تا آنسوترها به مزرعه برنج شان سر بزنند، کلا زندگی شان با آب گره خورده است، با پاکی، با مهربانی…

 

بازمی گردیم به آغوش طبیعت جزیره تیوای، بساط آتش برپاست، غذای شام گاهانشان را مهیا می کنند، لطفی دارد هم نشینی کنار آتش با آنها که حالا دیگر غریبه های دیروز نیستند...
بازمی گردیم به آغوش طبیعت جزیره تیوای، بساط آتش برپاست، غذای شام گاهانشان را مهیا می کنند، لطفی دارد هم نشینی کنار آتش با آنها که حالا دیگر غریبه های دیروز نیستند…

 

آشپزخانه شان به همین تمیزی ست، به همین سادگی.
آشپزخانه شان به همین تمیزی ست، به همین سادگی.

 

این هم سهمی از غذایی که برای من کنار گذاشته اند، خورشتی شبیه قیمه بادمجان، فقط جای بادمجان هایش را با ماهی عوض کرده اند، آنهم ماهی های رودخانه موا
این هم سهمی از غذایی که برای من کنار گذاشته اند، خورشتی شبیه قیمه بادمجان، فقط جای بادمجان هایش را با ماهی عوض کرده اند، آنهم ماهی های رودخانه موا

صبح باران شسته جزیره تیوای عجب حال خوشی دارد، زمین و زمانش بوی طراوت و تازگی دارد، آبی که روی آتش قل می زند و چایی که درون قابلمه دم می شود و صبحانه ساده ای که کنار محلی ها طعمی دیگر دارد.

با قایق شان می آیم این سوی رودخانه سمت روستا، برای رسیدن به مرز لیبریا جاده مرتبی وجود ندارد، باید مسیر جنگلی و آب برده ای را حدود سه ساعت طی کنم و خودم را ابتدا به شهر کوچک “زیمی” برسانم.

کوله را می بندم ترک موتور دوستم “الوسین” و باهم راهی می شویم، عجب رفیق ناب و دوست داشتنی ست…

 

 احساس مالکیت بچه های آفریقا هم در نوع خودش جالب است، عاشق این هستند که دستشان را بگیری و فقط مال آنها باشی، تمام توجه ت را می خواهند، بی کم و کاست...
احساس مالکیت بچه های آفریقا هم در نوع خودش جالب است، عاشق این هستند که دستشان را بگیری و فقط مال آنها باشی، تمام توجه ت را می خواهند، بی کم و کاست…

 

قرار است بازیکن ملی پوش سیرالئون شود، این را که می گویم از خنده ضعف می رود...
قرار است بازیکن ملی پوش سیرالئون شود، این را که می گویم از خنده ضعف می رود…

 

معلوم نیست کی بزرگ شده است که حالا بچه بزرگ هم دارد، این یکی حقیقت تلخ این روزگار زنان و دخترکان بیشتر مناطق آفریقاست...
معلوم نیست کی بزرگ شده است که حالا بچه بزرگ هم دارد، این یکی حقیقت تلخ این روزگار زنان و دخترکان بیشتر مناطق آفریقاست…

مسلمانی شان هم جالب است، حداقل در مورد گینه و سیرالئون اینگونه است که تقریبا حساسیتی روی حجابشان ندارند، یعنی شاید نمی دانند که باید داشته باشند. تنها زمانی که برای نماز به مسجد می روند خودشان را می پوشانند، شاید هم معتقدند حجاب اصلی به دل است!

عجب حس خوشی دارد رها شدن در این جاده های جنگلی آب شسته آفریقا، راه های نرفته و مسیرهایی که حالا پیموده می شوند، طبیعتش ناب است و خالص…

روستا به روستا، همه را با موتور آنهم سربه هوا عبور می کنم. گاه توقفی می کنم در روستاهای بین راه، غوغایی برپا می شود از بچه هایی که به استقبال می آیند… از دور که می بینند، بزرگ و کوچک می خندند و دست تکان می دهند و فریاد می زنند:”پومویی”، و هی تکرارش می کنند تا لبخندی یا تکان دادن دستی را جواب بگیرند،

پومویی، پومویی، یعنی سفید پوست!

من اما صدایشان می زنم “مندی مویی”، یعنی سیاه پوست، این را که می شنوند به تمام صورت می خندند…

 

حتی با توقفی کوتاه هم فریادشان بلند می شود و می آیند استقبال، آن هم چه استقبالی، هیچ چیزی بیشتر از دوربین و عکس دست جمعی و از سر و کول بالارفتن های بعدش برای دیدنش خوشحال شان نمی کند.

 

از راه های دور و نزدیک آمده اند، لشکر بی پایان بچه هایی که بزرگترهای روستایشان را هم دنبال خود کشیده اند، مادرها بچه هایشان را می آورند که مبادا در عکس گرفتن هایمان از قلم بیفتند!

 

این تصویری ست از جاده بین المللی بین دو کشور سیرالئون و لیبریا، شاید جاده هاشان ساده باشند و بیشتر به کوره راه مانند، ولی من شاهراه شان می انگارم، چرا که گذر از هربخشی از آن لذتی عمیق به جانم می چشاند

 

از رودخانه ها هم اینگونه می گذریم، خودمان و موتور، همسفر قایقی می شویم که خود گاهی اسیر جریان تند آب است، سفر آفریقاست و همین چیزهایش، اصلا شیرینی اش به همین چیزهاست…

 

کنار جاده می ایستند لختی را تا گذر غریبه ای را بنگرند…

 

گاه می ایستم، لبخندی، گپی هرچند کوتاه، گاه حتی یک بادکنک رنگی هم می تواند بسیار شادمانشان کند…

 

چقدر چهره هایشان فرق دارد با هم، این یکی فقط نگاهم می کند، لبخند می زنم، باز هم ساکن است، برایش دست که تکان می دهم تکان می خورد، زیر لب چیزی می گوید و می خندد.

 

از همه بیشتر این یکی را دوست دارم، خودش را رها کرده است داخل صندلی راحتی سبدی اش، برای زیر پاهایش هم نیمکتی تدارک دیده است، خانه را می پاید تا زنها و فرزندان از کار باز گردند!

 

و او بخشی از خاطرات عبور من است در جاده های سیرالئون و قاره سیاه، شاید دلخوش است به این که تن پوشی دارد و دستانی که می تواند کمک کار خانواده اش باشد.

 

 

و این قصه و سریال عبور از روستاهای متعدد و شادی و بازی بچه ها از دیدار “پومویی” ادامه دارد تا سرانجام به مقصد امروزم برسم.

 

بالاخره به شهر “زیمی” می رسیم، آخرین شهر سیرالئون نزدیکی های کشور لیبریا، البته که تصورم از شهر به هم می ریزد.

زیمی هم روستاست، روستایی شاید بزرگتر از همانها که در مسیر دیده بودم.

انتهای یکی از مسیرهای خاکی روستا ختم می شود به تعدادی اتاق دور هم و یک محوطه که شبیه مهمان خانه است، تنها اتاق باقیمانده شان را می گیرم، شبی معادل سه دلار.

بقیه را گروهی آمریکایی گرفته اند که به عنوان داوطلب کمک به مردم آفریقا آنجا هستند. همنشینی شان خوشایند است و قصه هاشان جذاب و البته که گاهی تلخ و دردناک.

 

تصویری از محوطه مهمان خانه شهر زیمی

 

جمعیت مسلمان زیادی دارد این شهر زیمی، مسجد بزرگ شهر و مردمی که با هر بانگ اذان سرازیرش می شوند…

 

شبیه کتری هستند، اما بیشتر آفتابه اند! جلوی تمام دستشویی های مسلمانان به خط می شوند برای سرویس دهی بهتر و ایمن تر، از همه مهمتر اینکه خوش رنگند و دست آدم برای انتخاب رنگ و طرح مناسب و دلخواه باز است.

 

خوب است که خوشحالند، خوب است که عمیق می خندند…

 

قابلمه غذایشان را بار گذاشته اند و نشسته اند گوشه ای به انتظار، آفتابه هم البته که خودش را رسانده است آنجا که مبادا آب توی دل دیگ تکان بخورد!

 

و چه خوب و خوش عکسند این مردمان سیرالئون، بر خلاف کشور گینه اینجا عکاسی از آدمها چیزی جز لبخند رضایت به همراه ندارد…

 

و باز هم صبح باران خورده دیگری در آفریقا آغاز می شود و حالا این آخرین روز و ساعات سفرم به سیرالئون خواهد بود.

وسایلم را جمع می کنم و کوله به دوش، خودم را می رسانم به انتهای روستا، جایی که خود ابتدای راه است، جاده باریک آب گرفته جنگلی که می گویند انتهایش به مرز لیبریای جنگ زده می رسد.

محلی ها اما می گویند مسیرها را آب برده است و ماشینی این جاده را عبور نخواهد کرد و بهتر است مسیرم را با موتور ادامه دهم و اینگونه است که باز هم، همراه و همسفر موتوری می شوم که باکی از عبور از دریاچه های جاده ای و گِل زارهای آن ندارد.

قصه، قصه عبور و گذر است از دو تا از فقیرترین کشورهای آفریقایی که هر کدام حدود ١۵ سال جنگ داخلی خانمان سوز را در کنار فقر ذاتی شان تجربه کرده اند و طبیعتا انتظار راه و جاده و مسیر بین این دو کشور خود انتظار گزافی ست…

خروج از سیرالئون آسان است، مهر خروج مهمان صفحه ای دیگر از پاسپورت می شود و درخواست باج مامور مهاجرت هم با شوخی و خنده جدی گرفته نمی شود.

 

این هم من و انتظار موتور و ابتدای راهی که پایانش را نمی دانم…

 

اینها هم کامیون هایی هستند که گویا از لیبریا مواد غذایی و دارویی برای سیل زدگان سیرالئون می آورند و البته که خود نیز به گل نشسته اند…

 

و بچه هایی که گویا فرصتی برای بچگی ندارند و در همان سالهای کم سنی شان بزرگ می شوند!

 

بیشتر شبیه شوخی است تا یک جاده ترانزیت بین المللی بین دو کشور، ولی گویا واقعی ست و حالا من ساعت ها سرگردان و البته سرخوشش هستم…

 

حالا رسیده ام نزدیکی های مرز لیبریا، جالب است اینجا، در این مناطق برقی وجود ندارد، موتور برقی می خری، مردم هم موبایلها و وسایل برقی شان را می آورند برای شارژ، به همین سادگی شغلت می شود شارژخانه دار!

 

این هم شارژخانه ای مدرن تر و شلوغ تر، موبایل را تحویل می دهی، رسید می گیری، نیازی به همراه داشتن شارژر هم نیست که اینجا تنوع بسیار خوبی از آنها را دارند.

 

بالاخره عصرگاهان به مرز می رسم، مرز کشورهای سیرالئون و لیبریا، پل ساده ای را عبور می کنم که پا بر سر رودخانه ای نهاده است که خود مرز و سامان این دو کشور است.
با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
دسته بندی ها : سفرنامه ها
برچسب : آفریقا, جهانگردی, سفرنامه, سیرالئون, فری تاون
مدیر

پست‌های مشابه

سفرنامه برزیل و آمازون

سفرنامه برزیل و آمازون

05 فوریه 2018
سفرنامه شیلی بخش اول، پاتاگونیا

سفرنامه شیلی بخش اول، پاتاگونیا

03 فوریه 2018
سفرنامه شیلی بخش سوم، دیدار با عبدالله امیدوار

سفرنامه شیلی بخش سوم، دیدار با عبدالله امیدوار

03 فوریه 2018

4 thoughts on “سفرنامه سیرالئون”

  1. ره گذر
    said on دسامبر 14, 2017

    سلام .نمیدونم چرا نوشتید “خوشحالم که مطالبم رو می خونین و خوشحالتر خواهم شد اگه برام نظر بذارین،”با این حال وقتی براتون کامنت میذارن جواب نمیدید.خیلی عجیبه…

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on ژانویه 10, 2018

      سلام؛ طبیعتا مهمه نظر کسی رو که سفرنامه رو می خونه بدونم و البته سعی می کنم پاسخگو هم باشم

      پاسخ
  2. حسین رادمرد
    said on مارس 15, 2018

    سلام
    خوب بود.من که واقعا از خوندن این سفرنامه لذت بردم
    انشالله به زودی سفر نامه کشور های دیگه هم میخونم
    سپاس فراوان

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on می 10, 2018

      سلام
      عرض ادب
      ممنون از لطف تون و ممنون تر که همسفر شدین

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

با درود و سلام دوستی بر جلد کتابی که به من هدیه داد چنین نگاشت: روزی سرانجام به "آنجا" می رسی، اما آن روز روزیست که آنجا دیگر "آنجا" که می خواستی به آن برسی نیست! و من همچنان در جستجوی آنجا و آنجاها در ناکجا آباد دنیا سرگردانم... دوستان عزیز، مطالب این وبسایت تماما حاصل تجربیات و سفرهای شخصی من به حدود ۶۰ کشور از هر ۶ قاره دنیاست، سفرهایی ارزان، عموما درازمدت و با کوله پشتی از شهری به شهر دیگر و از دیاری به دیار دیگر به قصد شناخت، سفرهایی به دل طبیعت ناب خدا، سفر به تاریخ و دروازه های تمدن باستان و سفر به آنسوی فرهنگ ها و سنت ها، دل به دل مردم دنیا دادن و زندگی را آموختن.. خوشحالم که مطالبم رو می خونین و خوشحالتر خواهم شد اگه برام نظر بذارین، راهنمایی یا حتی انتقاد کنین و پیشنهاد بدین...

شبکه های اجتماعی

روزنوشت های کافه جهانگرد را در کانال تلگرام همسفر شوید.

عکس های کافه جهانگرد را در صفحه اینستاگرام ببنید.

آخرین مطالب من

latestwid-img

سفرنامه ناصر خسرو به شمال کشور پرو

جولای 11, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، ماچوپیچو

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفرنامه پرو، شهر کوزکو، خطوط نازکا

مارس 5, 2018
latestwid-img

سفر به برزیل، آبشار ایگوآسا

مارس 4, 2018
latestwid-img

سفرهای گروهی سال ۹۷

مارس 4, 2018
latestwid-img

جاذبه های گردشگری برزیل، سائوپائولو، کوریتیبا

مارس 2, 2018

تورها

  • تور (سفر گروهی) اتیوپی (حبشه) دیماه ۹۹
  • تور بالی و قبایل پاپوآ، خرداد۹۷
  • تور برزیل بهمن ۹۸، آمازون، ایگواسو، ریودژانیرو و کارناوال آمریکای جنوبی
  • تور برزیل و پرو عید نوروز ۹۹
  • تور برزیل، آمازون و آبشارهای ایگواسو، عید نوروز ۹۸
  • تور ترکیبی کامل آمریکای جنوبی شامل برزیل، پرو و شیلی
  • تور جزیره برونئو و مالزی شرقی
  • تور روسیه، سیبری و دریاچه بایکال، مورمانسک و شفق قطبی بهمن ۹۸
  • تور سریلانکا پائیز ۹۷
  • تور شیلی، آتاکاما، سانتیاگو، پاتاگونیا اسفند ۹۸
  • تور کشمیر هند بهار ۹۷
  • تور نپال آبان ۹۸، کاتماندو چیتوان پخارا
  • تور و سفر گروهی پرو، ماچو پیچو، عید نوروز ۹۸
  • تور و سفر گروهی کم هزینه کنیا، تیرماه۱۴۰۰
  • سفر گروهی و تور کنیا بهمن ۹۹
  • سفر گروهی و تور ماداگاسکار مرداد ۹۸

دسته‌ها

  • Uncategorized
  • دانستنی های سفر
  • سفرنامه ها
  • نکته های آموزشی سفر

پیوندها

  • جهانگردی با شهاب چراغی
  • آرش نورآقایی
  • مجید عرفانیان
  • جهانگردی و جهان بینی
  • اطلاعات و تصاویری از ایران

جستجو

آمار بازدید سایت

  • 34
  • 201
  • 758,797
  • 1,911,471
  • تیر ۲۰, ۱۳۹۷

Follow @ Instagram

This error message is only visible to WordPress admins

Error: No feed found.

Please go to the Instagram Feed settings page to create a feed.

تمامی حقوق مادی و معنوی محفوظ می باشد. طراحی شده توسط گروه نرم افزاری بوف