سفرنامه تبت
پایانی بر هفت روز دیگر در تبت، خرداد ۹۱
و باز هم زیبا سرزمین اعجاب انگیز تبت و پرسه ای هفت روزه بر زیبا بام دنیا به پایان رسید، سفری که در میان ناباوری، درست سه روز قبل از بسته شدن دوباره مرزهایش، مقدماتش فراهم شد و گروه سیزده نفره ما که با عشق پا بر این سرزمین پر معنا گذاشت و کوله پشتی هایی که پر ز تجربه و خاطره بازگشتند و خوش به حال دوستان دوستی که معنویتی عمیق از این سرزمین با شکوه با خود به سوغات آوردند…
و این هم دلنوشته یکی از همسفرانمون در پروفایل فیس بوکش:
در این سفر چشمم از دیدن زیبایی های بی نظیر طبیعت سیراب شد. آسمون آبی بی انتها، سرسبزی جنگل های روییده برصخره ها، ستیغ کوهای سر به فلک کشیده ، آبشارهای چشم نواز ، دریاچه های زیبای مقدس ، رودهای خروشان و پر آب ، چکادهای با بلندای بالای هشت هزار ، جاده های مرتفع بالا…ی پنج هزار ، معابد قدیمی با هزارتوهای مقدس و هزاران زیبایی بی نظیر دیگه ما رو در مدت اقامتمون در تبت ، شادمان و شگفت زده کرد. تبت با آیین کهن چندهزار ساله اش ، با بوداها و دالای لاماها و پانچی لاماها و مانک هایش ، با اسطوره و افسانه و چرخ های دعایش ، مجسمه های عجیب و غریب و گاه غول پیکرش و مردم ساده ی لبخند به لبِ معتقدش ، میزبان متفاوتی برای من بود. به ویژه لحظه دیدن بام دنیا ، اورست زیبا بسیار با شکوه و هیجان انگیز بود.
سپاس، زندگی، سپاس…
و البته که هر پایانی را آغازیست…
سفرنامه تبت (بخش سوم) عبور از گذرگاه های نایالان و لالونگ لا
هوا کاملا تاریک بود و اثری از سپیده سحرگاهان هم نبود که میما و راننده هاش، کل هاستل رو رو صدا انداختن و در همه اتاق ها رو زدن و خبر ترک منزلگاهی رو دادن که هنوز ساعاتی از رسیدنمون بهش نمی گذشت…به سختی خودمون رو از لابه لای پتوها بیرون کشیدیم و تو خواب و بیداری و سرمای هوا، کوله های نیمه باز رو بستیم و عزم مسیری کردیم که قرار بود ما رو تا شیگار(Shegar) به مسافت تقریبی ۲۵۵ کیلومتر از ژانگ مو پیش ببره، مسیری که نیم ساعت اولش تو خواب و بیداری و تاریکی مطلق هوا گذشت، ولی با عبور از شهر کوچیک نیالام(Nyalam) در ارتفاع ۳۷۵۰ متری که حدود ۳۵ کیلومتری از ژانگ مو فاصله داشت، خواب از سرمون پرید و هوا هم کم کمک رو به سپیدی و روشنی گذاشت، فرصتی تا خودمون رو به دور از منطقه جنگلی مرزی و در میون تبتی ببینیم که انتظارش رو داشتیم، زمین های خشک و بدون درخت و کوههای سر بر آسمان نهاده اون، کوههایی که عموما از برف سفید روی اونها می شد حدس زد که قد و قامتی بیشتر از ۶ هزار متر دارن… جاده ای که قدم به قدم زیبا و زیباتر می شد و عظمتی که لحظه به لحظه تو اون سحرگاهان نمایان و نمایان تر می شد…
و اما صبحگاهان و لذت درک نور بود که در آنجا بیشتر مفهوم پیدا کرد، انعکاسی بود بس زیبا از نور آفتاب که بر بدنه کوههای استوار این زیبا بام دنیا می نشست و بدن برف رو به آرامی نوازش می داد و نتیجه اون نمایشی بی بدیل از کوههایی بود که چون چشمه ای جوشان از نور خودنمایی می کردند و رنگ هایی که لحظه به لحظه تغییر می کردند و بهت و سکوتی که از عظمت خلقت خدا در چشمان مبهوتمان در اون طلوع رویایی موج می زد…
بی اختیار یاد شعر زیبای سیاوش کسرایی افتادم: نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد…به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد… برآ ای آفتاب ای توشه امید… برآ ای خوشه خورشید… تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب… برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب…
با روشن تر شدن هوا به سمت گذرگاه نایالان(Nayalam Pass) که در ارتفاع ۳۸۰۰ متری قرار داشت ادامه مسیر دادیم و حدودای ساعت ۸ صبح به گذرگاه رسیدیم، اصولا اصطلاح گذرگاه در مناطق کوهستانی اینچنینی به بلندترین نقطه مسیر باز شده در دل یه رشته کوه گفته می شه که امکان عبور از اون وجود داره. و اما این گذرگاه نایالان جایی بود که برای اول بار انبوهی از پرچم های عبادت یادعا(Prayer Flags) رو می دیدیم که به صورت خاصی، روی سر جاده و گذرگاه و تابلوی اون رو پوشونده بودن و منظره زیبایی رو به وجود آورده بودن که خاص بودائیان و به خصوص تبت و مردمانش بود، اگر چه در حین مسیر و حتی در نپال هم مشابه این پرچم ها رو به صورت پراکنده دیده بودیم..
و اما این پرچم های عبادت که نشانه ای از صلح و مهرطلبی بودائیان تبت است، بر سر در و بام خانه ها و همچنین در معابد و حتی بر سر درختان و قله کوه ها و ارتفاعات به اهتزاز در می آن و تبتیان معتقدن وجود اونها باعث پراکنده شدن مهرورزی و محبت و صلح در سراسر سرزمین و محیط عبادت و زندگیشون خواهد شد.
عموما این پرچم ها در ۵ رنگ هستن که هر رنگ نشانه ای از چیزیست، رنگ زرد نشانی از زمین دارد و رنگ قرمز سمبلی برای آتش است، رنگ آبی هم آسمان رو نمایندگی می کنه و همینطور رنگ های سفید و سبز به ترتیب سمبلی برای هوا و آب هستند. البته عموما روی این پرچم ها نوشته هایی به مضامین دعا و گاه عکس هایی از بودا نیز وجود داره و با گذشت زمان و فرسوده شدن این پرچمها، مرتبا عوض می شن. البته ترتیب قرار گرفتن این رنگ ها در کنار هم مهمه و از چب به راست، رنگ های آبی، سفید، قرمز، سبز و زرد رو قرار می دن و بر اساس طب سنتی تبتی، معتقدن قرار گرفتن موزون این پنج رنگ در کنار یکدیگر در قالب پرچم های عبادت، هماهنگی روحانی و سلامتی جسمانی رو به همراه خواهد داشت.
در کنار گذرگاه نایالان و البته سایر توقفگاه ها در تبت، عموما تعدادی از کولی های تبتی و مردم محلی حضور دارن تا صنایع دستی ناچیزی به مسافرین راه بفروشن یا اینکه خرده پولی طلب کنن و گاه این ماموریت گدایی رو به بچه های معصومشون واگذار می کنن، بچه هایی که گاه از خشکی هوا و آفتاب تبت، پوستی تیره و گاه ترک خورده داشتن و صورت ها و موههای به هم چسبیده ای که گویا سالها رنگ و بوی آب به خود ندیده بود، البته ظاهرا ارتفاع زیاد سرزمین تبت هم باعث می شه که مردمان این سرزمین کمتر عرق کنند و کمتر به پدیده ای به اسم حمام نیاز پیدا کنند!
البته ساعاتی بعد با چشمان خود شاهد بودم که جوون تبتی با چه وسواس و دقتی در گوشه ای حمام می کرد و در واقع مهر ردی می زد بر ادعایی که معتقده تبتیان تنها سه بار در زندگی و آن هم در زمان تولد، مرگ و ازدواج حمام می کنن!!
پس از وقفه ای حدودا ۱۵ دقیقه ای، به سمت رشته کوههای زیبای دیگری در دل هیمالیا رهسپار شدیم که گذرگاه لالونگ لا (Lalung La Pass) به ارتفاع ۵۰۸۲ متر، بلندترین نقطه عبوری مان بود!
هیجان انگیز بود عبور از جاده ای در ارتفاع بالای ۵ هزار متر از سطح دریا! هیجانی که در هیچ کجای دیگری از دنیا امکان تجربه کردنش برایمان وجود نداشته و نداره و اصولا در این ارتفاع جاده ای ساخته نشده یا حداقل من بی اطلاعم، هیجانی که خود به تنهایی قادر بود راه نفس رو بند بیاره، چه برسه به اینکه کمبود اکسیژن شدید اون ارتفاع هم باهاش همراه و همگام بشه. به خصوص که برای هم ارتفاعی زمانی رو صرف نکرده بودیم و خیلی سریع به ارتفاعات بالا رسیده بودیم و بدن هنوز خودش رو تطبیق نداده بود..
در این میون تلاش بعضی از دوستان در تندتر نفس کشیدن و نوشیدن آب زیاد و خوردن قرص برای جبران کمبود اکسیژن و گاها سردردهای خفیف و عمیقشون هم قابل توجه بود، به هر حال بیشتر از ۲۰ دقیقه اونجا نموندیم. سرخوش و خوشحال از حضور در فلات تبت، رهسپار و سرازیر جاده ای زیبا شدیم که با کوه های سفید برفی احاطه شده بود و قرار بود تحفه ای چون چشم انداز اورست بی همتا رو بهمون هدیه بده…
سخنی از دالایی لاما: دیروز تاریخ، فردا راز و امروز هدیه است…
سفرنامه تبت (بخش دوم) حرکت به سمت مرز، ژانگ مو در تبت
با هماهنگی قبلی، صبح خیلی زود با توقف مینی بوس دم در هاستل، با صرف اندکی وقت و کمی حوصله، کوله پشتی هامون در قسمت بار در لابه لای کوله ها و چمدون های ریز و درشت دیگر مسافرین جا خوش کردن و خودمون هم که در میون لبخند و سلام چهره های خواب آلود همسفران جدید، جایی جز صندلی های انتهایی مینی بوس پیدا نکردیم. مینی بوسی که با سر زدن به چند هتل و هاستل تو همون مرکز شهر، اون چند صندلی خالی دیگرش رو هم تکمیل کرد و نهایتا در میان هیاهو و خوش و بش های اولیه همسفران، رهسپار جاده های نپال و مرز شمالی اون با سرزمین تبت شد.
مسیری که با احتساب ناهار بین راه، حدود ۵ ساعتی طول کشید. زیباییهای طبیعی جاده سرسبز گاها کوهستانی، با ذوق شروع یه تجربه جدید به همراه موسیقی نپالی که فضای کوچیک مینی بوس رو پر کرده بود در کنار رانندگی عجیب و غریب راننده و بوق های ممتد و متناوبی که مجالی برای لحظه ای سکوت نذاشته بودند، همه و همه لحظاتی رو ساختن که با لبخندهای گاه و بی گاه همسفران، پرخاطره و جاودانه تر شدند.
جاده زیبایی که نهایتا به منطقه کداری (Kodari) و رودخونه خروشان مرزی نپال و تبت ختم شد و کوله هایی که باز هم روی دوشمون جا خوش کردن و عبور از پل زیبای دوستی (Friendship Bridge)، مهر تاییدی بر ورود ما به منطقه تبت شد.
برای رسیدن به اداره مهاجرت نپال باید یه مسیر حدودا ۱۰ دقیقه ای پیاده روی می کردیم تا به ساختمان کهنه و قدیمی اداره مهاجرت در کنار پل دوستی می رسیدیم، کلیه مسافرین وارد اتاقک ساده و بی نظمی می شدند و پاسپورت ها به راحتی مهر ابطال ویزا و خروج از نپال می خوردند. اما در قسمت ورودی به تبت، اوضاع دیگر گونه بود. سالنی بزرگ و نوساز با تجهیزات بازرسی پیشرفته و البته بررسی سفت و سخت تمامی مدارک مسافرینی که چشم در راه تبت داشتند از سوی مامورین چینی اداره مهاجرت دلیلی شد که چند ساعتی رو معطل بمونیم. جالبتر اینکه به دلیل مسائل حقوق بشری، بیشترین سخت گیری برای ورود اتباع آمریکایی صورت می گرفت، ضمن اینکه هزینه ویزای اونا هم دوبرابر هزینه ویزای اتباع دیگر کشورها بود!
بالاخره بعد از طی مراحل اداری، با یه نفس عمیق، وارد تبت کم هوا شدیم. لیدر گروه به اسم میما(Mima) که مردی بلند قد و درشت هیکل با موهای بلند بسته شده از پشت و صورت و چشمانی کاملا تبتی بود ضمن معرفی خودش، خوش آمد گویی کرد و گروه جدید مسافرینش رو تحویل گرفت. لیدر دوست داشتنی سرشار از انرژی مثبت با قلب و روحی بزرگ که عمیقا به تعلیمات بودا معتقد بود و البته انگلیسی رو هم با یه لهجه با مزه و عجیب، منتها کاملا روون صحبت می کرد و در طول سفر هم لحظه ای لبخند از لباش نیفتاد…
یک ساعتی که میما و راننده هاش مشغول امور اداری تایید مجوزها و همچنین گروه بندی مسافرین بودند فرصتی دست داد که اعضای ۳۱ نفره گروهمون هم به تدریج به هم نزدیک بشن و باب دوستی ها بین همسفران باز بشه، البته ما خیلی قبل تر، از توی مینی بوس و توی راه مرز شروع کرده بودیم و یه جورایی دیگه همه ما رو می شناختند.
طبق برنامه ریزی برای هر ۴ مسافر یه لندکروز در نظر گرفته شده بود و با توجه به اینکه من و دوستانم هم یه گروه چهار نفره بودیم مشکلی از نظر گروه بندی نداشتیم، یه لندکروز نسبتا نو با راننده ای کوتاه قد و لاغر اندام به اسم لوبوم (Lubum) که به سختی انگلیسی رو متوجه می شد، سهم ما از گروه بندی میما بود. انتظاری که بالاخره سر اومد و کاروان هشت تایی از لندکروزها در اون غروب سرد ولی زیبای آفتاب، رهسپار شهر مرزی ژانگ مو (Zhangmu) در استان تبت شدند که حدود ۱۵ کیلومتری با مرز فاصله داشت.
و اما طبیعت اون منطقه مرزی فوق العاده زیبا بود و البته متفاوت با نوع پوشش گیاهی که از فلات تبت انتظار داشتیم. منطقه کوهستانی با درختان عظیم سرسبز و پرطراوت جنگلی و رودخونه عریض و پر آب مرزی که طنین زیبای صدای پای آب رو در منطقه پراکنده بود.
هیجان عبور از جاده کوهستانی تازه بازسازی شده مرز تا شهر ژانگ مو اما حکایتی دیگر داشت. جاده بسیار زیبایی که با برش ماهرانه پیکره ای از کوه های مرتفعی که به صورت عمودی و استوار قد کشیده بودند و در شیب بسیار زیاد آنها احداث شده بود و از دل جنگل های انبوه آن عبور می کرد که از یک طرف هم به دره ای منتهی می شد که گاها به دشوراری رودخونه جاری در ته اون قابل رویت بود.
و اما شهر نسبتا کوچیک ژانگ مو هم به صورتی کاملا متفاوت و با حداقل زمین موجود در دامنه و شیب زیاد کوه ها و جنگل های اون منطقه به صورت پلکانی و طبقاتی احداث شده بود که ساختار اون هم در نوع خودش جالب و متفاوت بود.
هوا کاملا تاریک شده بود که به هاستل محل اقامتمون رسیدیم،ساختمون سه طبقه قدیمی و کهنه ای که هر طبقه، خود شامل یک راهروی باریک و اتاق های کوچیک تو در تو بود.
یه سوپ گرم و یه شام نیمه گرم به همراه اولین چایی تبتی در رستوران نه چندان مرتب کنار هاستل با کوپن هایی که از میما تحویل گرفته بودیم مقدمه ای شد برای تجربه های جدیدمون در تبت و همصحبتی با مهموندار مسن رستوران که از زمین و زمان و شرایط سخت زندگی شاکی بود!
با توجه به ارتفاع ۲۳۰۰ متری شهر ژانگ مو از سطح دریا، استراحت و توقف اون شبمون در اون شهر، فرصت خوبی برای دوستانی بود که سابقه رفتن و موندن در ارتفاع رو نداشتند یا نسبت به ارتفاع و ارتفاع زدگی حساسیت داشتند و قرار بود در روزهای آینده، حرکت و حتی اقامت در ارتفاعاتی بیش از ۵۰۰۰ متر رو هم تجربه کنند!
و اما در مورد بیماری ارتفاع زدگی بد نیست بدونیم که تنفس در ارتفاعات بالاتر که غلظت اکسیژن کمتری در هوای اون موجوده باعث محدود شدن اکسیژن رسانی به بدن شده و نهایتا باعث بروز بیماری ارتفاع زدگی با علائمی مثل سردرد و تهوع و غیره می شه که گاها در ارتفاعات خیلی زیاد می تونه عوارض خطرناکی هم داشته باشه. بنابرین بدن نیاز به هم هوایی داره، یعنی لازمه به تدریج ارتفاع زیاد بشه تا بدن خودش رو با شرایط جدید، تطابق بده. به عنوان مثال غلظت اکسیژن هوا در ارتفاع ۳۵۰۰ متری ۴۰ درصد کمتر از میزان اکسیژن هوا در سطح دریاست.
هوای اون شب به شدت سرد بود و هاستل هم هیچ وسیله گرمایشی نداشت، چندتایی پتوی کهنه توی اتاق بود و با کمک دوستان چندتایی پتو هم از اتاق های اطراف برا خودمون دست و پا کردیم و نهایتا روی تخت های چوبی هاستل، درازکش زیر پتوهای نه چندان تمیز و خوش بوی اون! آروم گرفتیم و فرصت چند ساعته تا سحرگاه بعد رو با خوابی خوش که حاصل خستگی اون روز بود از دست ندادیم، البته خواب خوش و آرومی که گاه با صدای آواز و ناله تخت های کهنه چوبی، برای لحظاتی در هم می شکست…
سخنی از دالایی لاما: سه اصل را فراموش نکن: احترام به خویشتن، احترام به دیگران و پذیرش مسئولیت تمامی اعمالی که انجام می دهی…
سفرنامه تبت (بخش اول) اخذ ویزا و مجوزهای ورود به تبت
سرزمین راز و جادو که همواره برای من یک چیستان بزرگ بود، گرچه مسافرانی که از این بام دنیا گذشته اند درباره طبیعت دست نخورده و شگفت انگیز این سرزمین اسراری گشوده اند، اما هیچ زبانی نتوانسته آن را به درستی بازگو نماید و اثری را که بر قلب و روح و جان آدمی می گذارد را برشمرد. باید آنجا می بودم، بلندایش را در می یافتم، هوای پاک و بسیار خشکش را فرو می دادم، دره ها و دشت ها و کوه های سر بر آسمان نهاده اش را با چشم می دیدم و به ژرفای سکوت عمیقش تا عمق جان گوش فرا می دادم و تبت را می شناختم.
آتش و شور این هیجان زمانی شعله ورتر شد که مویا، همسفر چینی من در جزیره تاسمانی استرالیا، عکس هایی از سفر تبتش رو برام فرستاد و به این ترتیب همه تردیدها کنار گذاشته شدند و تصمیم به حرکت گرفتم..
طبیعتا زیباترین، بهترین و منطقی ترین مسیر حرکتی در سرزمین تبت مسیریست که از کاتماندو(Kathmandu) پایتخت نپال شروع می شه و با گذر از عمق فلات تبت، نهایتا به شهر تاریخی لهاسا(Lhasa)، مرکز منطقه جدایی طلب تبت در کشور چین می رسه که جاده احداثی حدودا ۹۰۰ کیلومتری بین این دو مرکز رو جاده دوستی نامگذاری کرده اند.
خیلی زود ایده و برنامه سفر رو با دوستام در میون گذاشتم و با تشکیل یه گروه چهار نفره، عازم سفری یک ماهه به کشمیر و نپال و تبت شدیم که نقطه شروع و پایان اون دهلی نو در هند به دلیل ارزون بودن بلیط رفت و برگشت چارتری بود که به مبلغ دویست و هشتاد هزار تومان خریدیم و بقیه ماجراهای سفر که طبیعتا زمینی و ارزون صورت می گرفت.
در آغازین لحظه های رسیدن به کشور نپال و شهر کاتماندو، تلاشمون رو برای یافتن راهی به سوی تبت شروع کردیم. خیلی زود متوجه شدیم سفر به منطقه جدایی طلب تبت باید تحت شرایط ویژه ای که دولت چین برای کنترل اوضاع و مسائل حقوق بشری مرتبط با اون وضع کرده است صورت گیرد، به این ترتیب که علاوه بر ویزای چین، نیاز به دو مجوز دیگر هم بود، مجوز اول برای حضور و گشت در شهر لهاسا تحت عنوان مجوز TTB تعریف شده بود و مجوز دوم را باید برای خروج از لهاسا و گشت و گذار در مناطق دیگه ای از تبت تحت عنوان مجوز ATP دریافت می کردیم. همچنین قوانین سخت گیرانه دیگه ای هم برای سفر به تبت وجود داشت که از اون جمله این بود که هیچ گردشگری حق نداشت بدون راهنما و به صورت مستقل از چارچوب گروه و تور در سرزمین تبت سفر کنه و قبل از ورود، باید برنامه سفر مشخص و از سوی راهنمای گروه اعلام می شد!
حالا تصور کنید تحت چنین شرایط سخت گیرانه ای و آن هم با پاسپورت ایرانی و حتی بدون گرفتن ویزای چین از ایران چگونه باید اقدام می کردیم!
طبیعتا هیچ کدام از آژانسی هایی که تورهای تبت رو می فروختن حتی حاضر نشدن مدارک ما رو برای اقدامات اولیه مجوز و ویزا تحویل بگیرن و همگی به اتفاق این کار رو نشدنی و غیرممکن می دونستن. به ناچار و به عنوان آخرین راه حل، راهی سفارت چین شدیم و به زحمت برای ملاقات با مسئول ویزای سفارت، وقت گرفتیم… از آرزوها و رویاهامون برای سفر به تبت گفتیم و این که الان در چند قدمی یک تحول بزرگ و بنیادین در زندگیمون هستیم، موضع گیری سخت اولیه مسئول ویزا که ملایم تر شد و وارد فاز سوال و جواب شد این فرصت دست داد تا از خودمون و برنامه هامون برای اون سفر و راه طولانی که طی کرده بودیم براش بگیم و نهایتا لبخند رضایت مسئول ویزا، مهر تاییدی شد بر اینکه مسافرین هفته بعد سرزمین تبت خواهیم بود…
مرحله بعدی خرید تور تبت از آژانس های برگزار کننده بود. عموما برنامه مدون کامل و تعریف شده هشت روزه سفر به تبت از سوی آژانس ها با مبلغی حدود هشتصد دلار به مسافرین فروخته می شد. برنامه ای که به صورت هفتگی برگزار می شد و کلیه مسافرین، در مرز نپال و تبت تحویل لیدر محلی می شدن و برای هر چهار نفر مسافر، یک لندکروز با راننده در نظر گرفته می شد و در واقع تمامی مسافرین هر هفته، اعضای یک گروه بزرگ همسفران رو تشکیل می دادند که باهم سرزمین تبت رو سیاحت می کردند و نهایتا در پایان روز هشتم، همگی با یک پرواز چینی، به کاتماندو باز می گشتند.
بعد از بررسی تورهای مختلف که در واقع همگی یکی بودند و به اشکال و قیمت های مختلفی از سوی آژانس ها ارائه می شدن بالاخره تونستیم یکی از آژانس ها رو قانع کنیم که بعد از اتمام برنامه هشت روزه، به جای بازگشت با پرواز، به صورت زمینی و از یه مسیر جدید به نپال برگردیم و چون گروهمون چهار نفره بود و می تونستن یه لندکروز جدا با راننده به عنوان راهنما برامون اختصاص بدن شرایطمون رو قبول کردن و به این ترتیب تور ده روزه جدیدمون رو با توجه به حذف پرواز گرون برگشت، به مبلغ ۶۳۵ دلار برای هرنفر شامل هزینه ویزا و مجوزها خریدیم. البته باز هم قراردادمون به صورت مشروط بود و مسئول آژانس علی رغم نامه سفارت، همچنان در مورد امکان اخذ ویزاها و مجوزهای ما تردید داشت!
به این ترتیب همزمان با یک هفته ای که شهرها و روستاهای زیبای نپال رو می گشتیم، مراحل اخذ ویزا و مجوزها از سوی آژانس پیگیری می شد، ذوق و خوشحالی مسئول آژانس از اینکه تونسته بود برای یه گروه ایرانی ویزا و مجوز بازدید از تبت رو در کشور نپال بگیره هم در نوع خودش جالب بود!
کوله هایی که شب هنگام بسته شدند و خوابی که با شور و شوق فردا و فرداهای سفر عجین شده بود و صبح آغازینی که بالاخره فرا رسید…
سخنی از دالایی لاما: آغوشت را به سوی دگرگونی بگشای، اما از ارزشهای خود دست برندار…
با سلام
سفرنامه بسیار زیبایی است.
موفق باشین