سفرنامه زیمبابوه
حالا دوستانم از تانزانیا بازگشته اند به ایران و من هم مانده ام فرودگاه تا بروم پی تجربه های جدید، دیدن نادیده ها و تجربه ناآزموده ها. بلیطی که چند روز پیش آنلاین خریده ام نشان می دهد که آخر شب مسافر شهر هراره پایتخت کشور زیمبابوه هستم…
توضیح اینکه پرواز “فست جت” متعلق به کشور تانزانیا به بعضی از مقاصد شرق آفریقا گاهی پروازهای نسبتا ارزان قیمتی را ارائه می کند که در مقایسه با پروازهای عمدتا گران آفریقایی قیمت های خوب و وسوسه کننده ای دارند، مجموع دو پرواز نایروبی به دارالسلام تانزانیا و همچنین دارالسلام به هراره را آنلاین ١۵۵ دلار خریده ام.
پرواز فست جت با همه پیچیدگی ترانزیتش در دارالسلام و بعد از یک توقف کوتاه در لوساکا پایتخت زامبیا، بالاخره نیمه های شب مرا رساند به “هراره”، فرودگاه کوچک و خلوت و چند مامور نیمه بیدار که در حالت خواب و بیداری مهر ورودشان نقشی دلنشین شد بر صفحه ای دیگر از پاسپورتم و اینگونه بود که سفر زیمبابوه رسما آغاز شد.
در گوشه دنج و خلوت اما سرد سالن فرودگاه خودم را سپردم به گرمای آرامش بخش کیسه خواب و کوله پشتی هم بالشی شد تا سربلند و آرام بخوابم!
از اینترنت که نتوانستم محل اقامت ارزان قیمتی پیدا کنم، با اطلاعاتی که از اطلاعات توریست فرودگاه و چند نفر دیگر گرفتم هاستل بسیار دوست داشتنی را در هراره پیدا کردم با قیمت هر شب ده دلار، فضایی بسیار دلنشین و دوست داشتنی، حیاط و محوطه ای بی نظیر و میزبانانی دوست داشتنی تر، آن هم در یکی از محله های بسیار زیبا و تمیز شهر.
امروز اما میزبانی پیدا می کنم از کوچ سرفینگ، “لینیت” و مادر دوست داشتنی اش “لوسی”، مهربان اند و خونگرم، با “کومبی” ها یا همان وَن ها که تنها وسیله ارزان قیمت حمل و نقل شهری هستند عازم خانه شان می شوم که در منطقه ای زیبا از حومه شهر با خانه های ویلایی بزرگ و زیبا واقع شده است، عاشق کومبی ها و تعاملات مسافرینش می شوم، زیرچشمی نگاهم می کنند و کنجکاو هستند که از من بیشتر بدانند و از آن مهمتر اینکه کشورشان را چقدر دوست دارم! تجربه ای که دقیقا در اوگاندا و سایر کشورهای آفریقایی هم مشابه ش را آزموده بودم…
طبیعتا من عاشق زیمبابوه و طبیعت جادویی آن و مردمان دوست داشتنی اش شده ام و این خوشحالشان می کند بدون اینکه بدانند ما ایرانی ها گاهی زیادی تعارفی می شویم!
یک مهمانی تمام عیار برپا می شود با حضور دو مهمان خارجی دیگری که دارند، یاشار دوچرخه سوار است و از آذربایجان تا زیمبابوه را رکاب زده است و عازم بوتسواناست، بسیار هم باتجربه است و کلی داستان و سرگذشت مشترک داریم برای مرور خاطرات سفرهایمان به کشورهای مختلف و اما متیو هم از هلند آمده است برای ماجراجویی در آفریقا و دیدار دوستانش. همسایه ها هم اضافه می شوند به جمع صمیمی مان.
به همراه یاشار بساط آتش و توری و کباب را برپا کردیم، یه دورهمی بی نظیر زیر آسمان آبی و زیبا در کنار گرمای دلنشین آتش، مخصوصا که برای همه شان تجربه ای کاملا جدید بود.
عصر و غروب هم به گشت و گذار در طبیعت زیبای منطقه زندگی شان گذشت، مزرعه ذرت لوسی، جالب بود تقریبا همه خانواده ها در حوالی محل زندگی شان قطعه زمینی داشتند که در آن ذرت و گوجه و سیب زمینی کشت کرده و غذای اصلی سالانه خودشان رh تولید می کردند، مخصوصا بعد از تورم تاریخی ٢۴٠ هزار درصدی سال ٢٠٠٨ که اقتصاد زیمبابوه را نابود کرد!
فردا صبح عازم دریاچه “کریبا” واقع در مرز زیمبابوه و زامبیا خواهم بود…
حدود ١٢٠ کیلومتر که از هراره دور می شوم به شهر کوچک “چین هویی” می رسم و تنها چند کیلومتری بعد از شهر غار معروفی با همین نام به فاصله کمی از جاده اصلی وجود دارد. بعد از وارد شدن به دهانه غار و پیمودن مسافتی در عمق زمین، مجددا به دهانه ای عمیق ولی سر باز می رسم، یک غار آبی اعجاب آور با رنگ آبی تیره، بی مانند است و زیبا، ادامه مسیر غار را گویا فقط می شود با غواصی پیمود، پیمایشی زیر آب که انگار تا کنون ١٩٢ متر از آن را رکورد کرده اند! و باز هم ایستاده ام کنار جاده به انتظار غریبه و همسفر بعدی که مرا با خود ببرد تا شهر و دریاچه کریبا
چند باری نیمه های شب از صدای اسب های آبی بیدار می شوم که از دریاچه بیرون آمده اند و پشت در چادر برای خودشان می چرند و شاید هم درد دل می کنند!
صبح اما صدای پرندگان می پیچید توی گوشم که خبر از آغازی دیگر می دهند، لذت بخش است قدم زدن در کنار دریاچه و تماشای زیبایی های آن، پرندگان و اعجاب رنگ هایشان، اسب های آبی و حرکات احمقانه شان در آب…
دختر کانادایی تو کمپ هست که سفر شش ماهه اش را به جنوب و شرق آفریقا از کشور آفریقای جنوبی شروع کرده است و حالا با خراب شدن ماشین اجاره ایش زمینگیر شده است، اطلاعاتش بی نهایت و عالی ست، ساعتی را وقت می گذاریم و کلی ایده های جدید پیدا می کنم و تا حدودی فضای مسیرم روشن تر می شود.
مثل سایرین شدیدا توصیه می کند که پارک ملی “ماناپول” واقع در مرز زامبیا که اتفاقا به کاریبا نزدیک هم هست را بازدید کنم، توصیه ای که از دیگران هم بسیار شنیده بودم. منتهی مشکل اصلی این پارک قوانین عجیب و هزینه های زیاد آن مخصوصا برای اقامت است و همچنین به علت بکر بودن این منطقه حفاظت شده، فقط ماشین های آفرود اجازه ورود دارند! در شهر کوچک کاریبا که قدم می زنم دوستانی پیدا می کنم که قرار می شود ماشین کوچک و کم مصرفی بگیریم و هزینه ها را تقسیم کنیم و پارک را هم یک روزه ببینیم تا مجبور به پرداخت هزینه اقامت آن نشویم! حتی بنزین را هم از مرز زامبیا می خریم که حدود ٣٠ درصدی از زیمبابوه ارزانتر است!!
حالا همه چیز مهیاست تا فردا صبح ساعت پنج صبح عازم ماناپول شویم تا متفاوت ترین و بکرترین زیمبابوه را دیده باشیم…
هوا کاملا تاریک است که راهی می شویم، مسافتی بیشتر از ٢٠٠ کیلومتر را در پیش داریم، ابتدا می رسیم به چشم اندازی از دره معروف “ریف ولی” که از شمال مصر تا موزامبیک ادامه یافته و بخش هایی از آن را قبلا در تانزانیا کنیا دیده بودم، بسیار زیباست، مخصوصا که آفتاب هم بالا آمده و سقف آسمان با ابرهایی سفید چون پنبه زده شده بیشتر جلوه گری می کند.
بیشتر مسیر اما جاده ای خاکی ست ولی بسیار دیدنی، تماشای درختان تناور و پراقتدار بائوباب اطراف جاده از خود بی خودم می کند، مخصوصا که اینها درختان محبوب من هستند و عاشقانه دوستشان دارم، انگار مقدس اند و قابل احترام، زاینده و بخشنده اند…
و بالاخره قبل از ساعت ١١ صبح با عبور از جاده جنگلی زیبای مسیر و سه مرحله گیت ورودی و بازرسی، وارد منطقه حفاظت شده ماناپول می شویم، “مانا” به معنی “چهار” و “پول” هم به معنی “استخر و حوضچه آب”
و شاید یکی از جلوه های خاص این پارک همین چهار دریاچه کوچکی هستند که خود را در دل ماناپول جا کرده اند و دیدنی ترش کرده اند.
قطعا ماناپول به زیبایی ماسایی مارا در کنیا یا سرنگیتی در تانزانیا نیست، ولی زیبایی ها و جلوه گری های خاص خود را دارد، برای من از همه متفاوت تر تماشای رودخانه معروف “زامبزی” ست که درست در وسط پارک جاریست و مرزی شده است بین دو کشور زامبیا و زیمبابوه، باز هم بخش دیگری از پازل های جغرافیا در ذهنم کامل می شود و از این بابت هم خوشحالم…
ویزای زامبیا همچنان بلاتکلیف است و نمی دانم پایم به این کشور آفریقایی هم باز می شود یا نه، به هر حال معطلش نمی مانم و فردا عازم آبشار ویکتوریا خواهم شد، حالا فاصله ام به این زیبای همیشه جاری و خروشان بسیار نزدیک است، یک جور رویا شده بود و از شش سال پیش افتاده بود توی سرم، الان برای دیدارش به شدت خوشحالم و هیجانش را دارم.
بعد از دیدار آبشارهای ایگواسو در مرز برزیل و آرژانتین، آبشار نیاگارا در مرز آمریکا و کانادا، آبشار انجل در ونزوئلا و همینطور آبشار گوکتا در پرو، بدجوری نادیدن ویکتوریا وصله ناجور شده بود، مطمئنم به دلم خواهد نشست…
اینجا عالیست، مردم هم فوق العاده، روز به روز به بزرگ منشی مردم زیمبابوه علی رغم تمام مشکلات اقتصادی شان بیشتر و بیشتر ایمان میاورم، قطعا جزء بهترین هایی هستند که تاکنون دیده ام. به زودی مفصل راجع مردم آفریقا و ریشه های عمیقشان خواهم نوشت.
پیدا کردن محل اقامت ارزان و جذاب در ویکتوریا بسیار آسان است، آن هم در این شرایط اقتصادی که رقابت زیادی برای جذب مشتری وجود دارد، یکی از بهترین هایش نصیبم می شود با میزبانانی دوست داشتنی
عصر را اما گشت و گذاری می کنم در شهر و حاشیه آن، از همه بیشتر قدم زدن کنار رودخانه “زامبزی” را دوست دارم، همان که چهارمین است در قاره آفریقا و آبشار پر آب ویکتوریا هم در مسیر حرکت آن شکل گرفته است، عریض است و زیبا، سرگرمش می شوم تا غروب
شب اما بساط آتش برپا می شود و دورهمی، گپ و گفت، از هر دری حرف می زنیم، بیشتر از من مشتاق شنیدن و دانستن هستند…
بالاخره امروز به دیدارش می آیم، محبوب خوش تراش و زیبای زندگی بخش من، آن هم بعد از سالها انتظار و چشم به راهی، آبشارهای ویکتوریا را می گویم، همان ها که امروز در پیش چشمان حیرت زده ام تاجی هفت رنگ از رنگین کمان بر سر گرفته اند و دلبری می کنند!
و چه زیبا لحظه ایست سر آمدن عمر رویا و تولد خاطره ای دیگر، آنقدر زیبا که دوست دارم پای رفتنم همچنان هموار باشد و گاه پایانم پر شده باشم از آزموده های دنیا، نه اینکه بارکش خسران زده حسرت هایم باشم!
ساعت ها قدم زدم و پیمودمش، طراوت قطره قطره آب معلق در هوایش را نفس کشیدم و مست و سیرابش شدم و باز خالقش ایمان آوردم…
دیروز فرصتی شد تا “ویک فال” یا همان شهر و منطقه ویکتوریا فال را بهتر و بیشتر ببینم، فضایی دارد بسیار دلنشین و جذاب، از آن فضا ها که راه و بیراهه هایش قدم زدن دارند و حس و حال خوبی می دهند، همه جا سر سبز است و می شود بازی زیبایی از زندگی شهری دوستدار طبیعت را دید!
قوانین زیست محیطی مبنی بر شکار حیوانات یا بریدن درختان، حتی شکستن شاخه ها و درست کردن آتش هم بسیار سختگیرانه است و اجرا می شود.
برای همین خیابانها را که قدم می زنی از دور گونه های متفاوتی از حیات وحش را می شود تماشا کرد که در گوشه ای زیر درختان یا جایی در فضای سبز مشغول چریدن هستند، بی دغدغه از فکر و نگاه طمع کار و انحصار طلب انسان ها!
یک منطقه ای از شهر کوچک ویکتوریا اما چند بازارچه صنایع دستی دارد، بی نظیر است و چشم نواز، حتی اگر اهل خریدن هم نباشی می توانی ساعت ها تماشایشان کنی و هنر دستانشان را تحسین کنی، بیشتر هم کارهای چوبی و سنگی طرفدار دارد اینجا
تنبلی می کنم و دیر از خانه بیرون می زنم، شاید دلیلش هوا عالی اینجا باشد که بوی بهار نارنج شیراز می دهد! خانواده ای هم که در ویکتوریا میهمان ناخوانده شان هستم بی نظیرند و شاید این هم دلیلی باشد که دلم بخواهد طولانی تر بمانم. به هر حال نزدیکی های ظهر کوله ام را به دوش می کشم و عکس یادگاری مان را می گیریم و یک بار دیگر مرور می کنیم خاطرات چند روز گذشته مان را، مخصوصا کنار آتش نشینی ها و گفتمان های شبانه مان را، غذا درست کردن ها و یاد دادن ها و یاد گرفتن هایمان را و گاه بی بهانه خندیدن هایمان را…
می آیم سر جاده اصلی خروجی شهر به انتظار همسفری تا راهی شهر “بلووایا” شوم که حدود ۵٠٠ کیلومتر از ویکتوریا دورتر است…
و اما “هایکینگ” یا همان “مرامی سواری” تو زیمبابوه عالیست، حتی فراتر از عالی، شاید متوسط زمان انتظار من ده دقیقه بوده است، همین که ببینند خارجی هستی اشتیاقشان برای کمک کردن و هم کلام شدن دو برابر می شود، جالبتر اینکه تقریبا تمامی مسیرهای داخل شهری را هم هایک زده ام و مردم محلی مهربانانه و بزرگوارانه هر بار تا مقصد رسانده اند مرا…
این بار هم در خروجی شهر ویکتوریا بیشتر از چند دقیقه ای معطل نمی مانم تا مسافر اولین تریلی عبوری شوم که کارش ترانزیت مواد غذایی ست و مقصدش هراره که البته از بلووایا هم می گذرد…
و بالاخره حدودای ٨ شب می رسیم به شهر بولووایا که گویا بزرگ و بی قواره ست، و اما دعوت می شوم به خانه خاله “هپی نس” که ساکن بولوایاست، قرار می شود شب را خانه خاله جان بمانیم و فردا صبح، بعد از گشت کوتاهی در شهر، ادامه دهیم مسیرمان را به سمت هراره، جایی که نقطه شروع دوباره من خواهد بود به سمت کشورهای موزامبیک و مالاوی…
و اما از همه زیباتر تماشای طلوع قرص تقریبا کامل ماه از حیاط خانه پرمهرشان است، خوش رنگ است و درشت، نقش های روی تنش را حتی به وضوح می بینم، بلوغ و بالا آمدن و قد کشیدنش تماشایی ست، پرنورتر و کوچکتر می شود تا می چسبد به سقف آسمان، دلم قرص است که همزمان با من، خانواده و دوستانم هم در هر گوشه از دنیا شاید نیم نگاهی به این زیبای نورانی دارند…
کوله ام را به دوش می کشم و در حاشیه کناری جاده به راه می افتم، سرک می کشم به روستاهای کنار جاده و همنشین و هم کلام مردم روستایی می شوم که با تعجب نگاهم می کنند و از حضور این غریبه شادمان می شوند، چند باری هم مسافت هایی کوتاه را همسفر ماشین های گذری می شوم و باز با دیدن منظره ای یا روستایی پیاده می شوم، چندین و چند بار، اینگونه بیشتر احساس می کنم راه را پیموده ام، شاید حالا “راهور” شده باشم، نه رهگذر!
حدودا ساعت ٣ بعدازظهر بود که با پرداخت ٨ دلار و با کومبی های محلی، راهی مرز زیمبابوه و موزامبیک شدم، مسیر حدودا ٢٧٠ کیلومتری که انتهایش شهر یا بهتر بگویم روستایی مرزی بود به نام “نیوماپاندا”
دیر می رسم به مرز و البته که عجله ای هم برای عبور شبانه اش ندارم، می گویند ساعت ٨ شب بسته می شود و ساعت ۶ صبح مجددا فعالیت مرزها آغاز می گردد!
یکی از هم کومبی های عزیزمان دعوتم می کند که شب را در پیششان بمانم و صبح زود مسیر کوتاه خانه تا مرز را قدم بزنم، قبول می کنم و مهمان خانه ای روستایی می شوم بدون برق با ابعاد سه متر در سه متر، کل زندگی شان را جا داده اند در ٩ متر فضا.
بچه های خانه و البته همسایه ها می آیند به استقبالم، زیر نور ماه و کنار آتش میوه و خوراکی های داخل کوله ام را تقسیمشان می کنم، برایشان عجیبم گویا، ولی برایم عجیب نیستند که اشکال مختلف فقر را بارها و بارها در گوشه کنار دنیا دیده ام…
و اما مرز ساده تر از آن چیزیست که فکرش را می کنم، هرچند که قبلا مثلش را کم ندیده ام، با لبخند مامور اداره مهاجرت زیمبابوه پاسپورتم مهر خروج می خورد و البته که با اخم مامور موزامبیک و چند پرسش، مهر ورود به موزامبیک هم نقش می بندد در پاسپورتم و این خود آغاز راهی نو است.
سلام به استاد عزیز 🙂
آقا … عالی
شب ها از ساعت ۱ شب تا هر وقت بتونم همسفر شما میشم ، و واقعا لذت میبرم از خوندن مطالب و نمای عکس ها .
تشکر
راستی بوئنوس آیرس رو داخل سفرنامه ندیدم …
سلام و عرض ادب
ممنون از لطف تون و خوشحالم همسفرید
از پایتخت آرژانتین هم خواهم نوشت.
سلام دوست عزیز . شگفت انگیزه همین.
دقت و حوصله تو در نوشتن این مطالب ستودنی هست . خواندم و آموختم و لذت بردم.
سربلند باشی . سایر مطالبت را هم سر فرصت خواهم خواند.
سلام
ارادت دوست عزیز
خوشحالم که همراه و همسفر شدین