سفرنامه شیلی بخش دوم، سانتیاگو
نقشه پاتاگونیا را که نگاه کنی متوجه می شوی این دو کشور شیلی و آرژانتین بد جوری در دل هم تاب خورده اند، به این صورت که دسترسی زمینی بخش هایی از آرژانتین بدون گذر از شیلی میسر نیست و بالعکس، پس عملا برای من هم مسیر زمینی برای رفتن به بخش های شمالی تر شیلی وجود ندارد مگر اینکه بخواهم از آرژانتین بگذرم که با توجه به ویزای یک بار ورود شیلی من امکان پذیر نیست! پس تنها راه حلی که می ماند پرواز است. با کمی جستجوی اینترنتی پرواز ارزانی را به شهر بالا دستم یعنی پرتومونت می یابم.
می رسم به شهر” پرتومونت” و مستقیما راهی شهر کوچک شمالی اش می شوم به نام “پرتو واراس” یک شهر کوچک و جمع و جور و البته خیلی توریستی با ساحل پیش آمده قوسی شکل دریا در آن.
زیباست، همه چیز تمیز و شهر از زیبایی و طراوت، زیر نور آفتاب عصرگاهی اش برق می زند. یک سو شهر کوچک پرتو وارس هست که بخش عمده ای از آن روی سر تپه ای مسلط بر ساحل و جاده ساحلی ساخته شده و آن سوی دیگر یعنی پشت دریاها، قله آتشفشانی “اوسورنو” خودنمایی می کتد به دهانه آتشفشانی برف گرفته اش، نوار ساحلی شهر هم پراست از هتل های رنگارنگ و رستوران های باز فانتزی، همه اینها باهم پرتو واراس را به مقصدی برای ماندن تبدیل کرده اند، نه محل گذر و عبور!
نزدیکی های ظهر است که عزم رفتم می کنم و سازش را کوک، کشور باریک و بسیار بلند شیلی انگار تمامی ندارد. در مسیر پایتخت شیلی یعنی شهر سانتیاگو می گویند شهر کوچک زیبای دیگری وجود دارد به نام ” پوکن” که در حاشیه دریاچه “ویژاریکا” قرار گرفته و حدود ۴ ساعتی با من فاصله دارد.
مسیر زمینی و زیبایش را در چند مرحله می پیمایم و حالا هوا حسابی تاریک شده است که میهمان شهر خلوت و شب زده پوکن می شوم. ارزانترین هاستل شهر اما به مرکز نزدیک است و فضای متفاوت و شلوغی دارد، هر شب ٧ دلار برای یک تخت. این هاستل نه چندان زیبا هم پر است از مسافران فرانسوی، البته نمی دانم چرا در این سفر این همه فرانسوی می بینم! در آشپزخانه هاستل هم دو دختر فرانسوی در حال آشپزی هستند که حالا هشت ماه از سفرشان می گذرد، متوجه که می شوند از ایران آمده ام اول از همه شام خوشمزه شان را مهمانم می کنند، بعد یکی از آنها به نام “ژولیت” شروع به تعریف کردن می کند، می گوید پدرش ایرانی ست، اهل شهر بابل، کلی از خاطرات پدرش از ایران را که شنیده است با شوق و شور برایم تعریف می کند و از تاییدهای من شادمان می شود.
بعد هم بخش هایی از قصه “هزار و یک شب” را برایم بازگو می کند، همان ها که باز در دوران بچه گی از پدرش شنیده است. می گوید رویایش دیدن ایران و همینطور خانواده پدری اش است و نمی داند چگونه باید شروع کند که راهنمایی اش می کنم.
اما پوکُن شهر کوچک و فانتزی ست در کنار دریاچه خوشرنگ “وایاریکا”، همان که قله آتشفشان برف گرفته حاشیه اش به آن زیبایی دوچندانی داده است. فضایش بزرگ نیست و در عرض چند ساعت خیابان ها و کوچه هایش را قدم می زنم، سردرها و ستون های چوبی تراش خورده و معماری ساده اما جالب ساختمان هایش بیشتر برایم جذاب است.
سپس راسته حاشیه دریاچه را می گیرم و یک دور قمری میزنم، پر است از پرندگانی که حالا دیگر اهلی شده اند و همراهت قدم می زنند، شنا و پرواز می کنند بلکه تکه نانی به کف آورند. اینجا دیگر از سرمای سخت پاتاگونیا و جنوب خبری نیست، حتی در گوشه ای از ساحل بساط شنا هم برپاست، برخی هتل ها هم آمده اند لب آب خانه کرده اند و برای خودشان سواحل و چشم انداز اختصاصی دارند.
پوکن هم از آن دسته شهرهای دلنشین یک روزه است، زیادی آرام است و آرامش دارد، احتمالا بیشتر از یک روزش برای آن ها که دلشان لذت حرکت می خواهد حوصله سربر شود.
باز هم گاه رفتن و ادامه دادن، شب هنگام را به جای هاستل در اتوبوس محلی خواهم خوابید، همان که بیشتر از ده ساعت همسفرم خواهد بود تا فردا صبح مرا میهمان “سانتیاگو” کند، به نظرم باید از آن پایتخت های بزرگ و درهم پیچیده آمریکای جنوبی باشد…
در میان خواب و بیداری صبحگاهان خودم را در شلوغی و غوغای سانتیاگو می یابم و اتوبوسی که گویا سرگردان، مأوایش را می جوید، این شلوغی و درهم تنیدگی زندگی مدرن ذات پایتخت هاست گویا، جملگی از مصائبش می نالیم و البته که حاضر هم نیستیم دل بکنیم. بچه مدرسه ای ها با آن لباس های فرم متنوعشان بیشتر به چشم می آیند. اتوبوس مان آرام می گیرد در ترمینال مرکزی شهر سانتیاگو و من گیج خواب زده، روان می شوم شهر را تا برای خودم اقامتی بیابم.
همان نزدیکی ها ایستگاه متروست و انصافا چه مترو تمیز و مرتبی دارد، در اوج ساعت کاری شان هم از فشار قبر متروهای تهران خبری نیست و دلیل ساده اش اینست که از زیرساختی که آماده کرده اند درست استفاده می کنند، در ساعت اوج با فواصل زمانی کمتر از یک دقیقه قطارها می آیند و موجی از جمعیت را جا به جا می کنند!
چندین ایستگاه پیش می آیم و یکی از ایستگاه های مرکزی شهر را می آیم بالا، با شهری مواجه می شوم کاملا مدرن، فراتر از انتظارم است، قطعا یکی از مدرن ترین ها و البته گران ترین های آمریکای جنوبی ست این سانتیاگو.
کمی در همان حال گیجی “از طبیعت به شهر آمده” خیابان های مرکز شهر را قدم می زنم و چندتایی هاستل را سر می زنم و یکی را برای اقامتم انتخاب می کنم که تمیز است، ارزان است و موقعیت مکانی خوبی دارد.
عصرگاهان اما همراه می شوم تور رایگان حدودا سه ساعته سانتیاگو گردی را که نقطه آغازینش، اصلی ترین میدان شهر یعنی “پلازا دِ آرماس”ست.
برای دوستانی که به صورت مستقل و کم هزینه سفر می کنند اینکه عموما در اکثر شهرهای بزرگ و توریستی دنیا و مخصوصا شهرهای اروپایی، روزانه چندین تور رایگان شهرگردی برگزار می شود که عمدتا، مجریانش جوان های با انگیزه و علاقه مند به گردشگری هستند. به این صورت که از طریق هاستل ها اطلاع رسانی می کنند و مثلا یک گروه ٢٠ نفره همراه می شود، در انتهای تور هم انعام اختیاری همراهان می شود دست مزدشان، به علاوه اینکه تورها و خدمات خاص دیگرشان را هم تبلیغ می کنند و ممکن است مشتریانی برای آن بیابند. این توضیح را دادم شاید ایده ای باشد برای دوستانی که احیانا در شهرهای توریست پذیر ایران هستند و دنبال زمینه ای برای شروع فعالیت شان در حوزه گردشگری می گردند.
سانتیاگو شهر جالبی ست، قدمتش برمی گردد به قرن شانزدهم و بنیانگزارش سرداری اسپانیایی بوده است. جالب اینجاست که بیش از هفت میلیون از جمعیت هفده میلیونی کشور شیلی در این شهر زندگی می کنند، به نظرم باید رکورد دار نسبت جمعیت پایتخت نشین باشد در دنیا، دلیلش هم ساده است، تمام امکانات جمع شده است در پایتخت! واقعا هم پرزرق و برق و فریبنده است این شهر، معماری زیبا، شهرسازی نسبتا اصولی، زیرساخت های خوب و هر آن چیزی که آدم ها این روزها در جستجویش هستند.
و اما حسن ختام گشت امروزم در سانتیاگو کوچه ای بن بست و خلوت است، انتهایش ختم می شود به پلکانی دایره ای شکل و بالا دستش هم فضای سبز. دیوارها پر هستند از نقاشی ها و گرافیتی های جذاب. آن انتهای کوچه اما خانه ای بزرگ با دیوارهای آبی رنگ جلب توجه می کند و این جایی نیست جز خانه “پابلو نرودا”. ناخوداگاه تمام نوجوانی ام پیش چشمانم دوره می شود و نوشته ها و کتاب هایش دوباره و دوباره ورق می خورند.
به راستی چه زندگی عجیب و پیچیده ای داشته این پابلو نرودا، صرفنظر از بازی های دوران سیاسی اش، به هنرمندی اش در شعر و ادبیات احترام می گذارم و البته که بی جهت نبود جایزه نوبل ادبیات را برنده شد، همان که گابریل گارسیا مارکز نویسنده کلمبیایی در مورد او گفت: “پابلو نرودا بهترین شاعر قرن بیستم در میان تمام زبان هاست”. البته پابلو نرودا غیر از این خانه، دو منزل دیگر در والپروایسو و جزیره نگرا هم داشته که دوره های مختلف زندگی اش را در این خانه ها گذرانده است.
امروز نیز به سانتیاگوگردی گذشت، منتهی کمی فراتر و کمی دورتر، مترو و اتوبوس سواری های بی هوا و گشتن محله های مختلف شهر حتما می تواند ایده های درست تر و قضاوت بهتری بدهد. همچنان معتقدم استانداردهای زندگی مدرن در این شهر به مراتب بالاتر از همتایانش در آمریکای جنوبی ست و نشان می دهد در دوره هایی این شهر و کشور مدیریت شده است! یکی از جاهایی که برایش زیاد وقت می گذارم بازار قدیمی شهر و مخصوصا بازار ماهی فروش هاست، عجب شور و غوغایی دارد این بازار، مخصوصا اگر مانند من عاشق و مجنون غذاهای دریایی هم باشی! اطراف پر است از غرفه های عرضه کنند محصولات دریایی تازه و آن وسط بازار هم رستوران ها و مغازه هایی که تنوع بسیار بالایی از غذاهای دریایی “حال خوب کن” دارند.
نزدیکی های غروب آفتاب کوله ام را می اندازم روی دوشم و عازم شهر “والپرائیسو” می شوم که ساعتی بیشتر با سانتیاگو فاصله ندارد، در واقع شهر فرهنگی شان محسوب می شود و در حاشیه اقیانوس آرام واقع شده است. نکته جالب تر اینکه قرار است آنجا میهمان لوسی آلخندرا و خانواده اش باشم که اصلا آن ها را نمی شناسم. در واقع یکی از دوستانم لوسی را از یک گروه تلگرامی آموزش زبان اسپانیایی می شناسد و تنها چیزی که می دانم این است که در حال یادگیری زبان فارسی ست. در هر صورت دعوت شده ام و قرار است حبیب خدا باشم.
لوسی، دو فرزند و همسرش در ترمینال والپرائیسو آمده اند استقبالم و به اتفاق هم عازم خانه شان می شویم که در یکی از شهرک های اطراف شهر است… همسرش کارلوس عکاس است و فوق العاده شوخ و بامزه، پسر کوچکش کرستین کنجکاوتر است و بیشتر از همه شوق دارد، پابلو نیز پسر بزرگ تر است و تقریبا خوب انگلیسی می داند، می گوید از بازی ها، فیلم و کارتون هایی که دیده یاد گرفته است، خلاصه که جمع شان جمع است و حرف ندارند.
و چه صبح زیبایی دارد این معجون خوشرنگ “والپرایسو” و چه هوای مطبوعی امروز یار شده ست، تازه چند روزیست وارد پاییز شده ایم و همه چیز رنگ و بوی طراوت به خود گرفته است. به دیدارش می رویم و ساعت ها قدم می زنیم این شهر افسونگر را که معروف است به “جواهر اقیانوس آرام” و واقعا هم صندوقچه ایست از جواهرات خوش رنگ، مخصوصا آن بخش تاریخی شهر که بر سر تپه ای شیب دار مسلط بر ساحل “کبیر” واقع شده و تماما به عنوان میراث جهانی، ثبت یونسکو شده است.
چشم نواز است و دلبر این شهر بندری شیلی که با حومه اش جمعیتی نزدیک به نهصد هزار نفر را در خود جا داده است و دومین شهر بزرگ شیلی ست و البته که مهم ترین بندرگاه این کشور نیز محسوب می شود. همان که خاستگاه هنرمندی پابلو نروداست و البته زادگاه سالوادر آلنده با نام کامل: “سالوادور ایزابلینو دل ساگرادو کورازون ده جسوس آلنده گوسنز”!
معجونی خوشرنگی ست از کوچه پس کوچه های شیب دار، سنگفرش و گاه پلکانی که در اوج بی نظمی درون هم تنیده اند، نقاشی ها و گرافیتی های جالبی که بر روی دیوارهای هر کوی و برزنش جا خوش کرده اند و نه اینکه وصله ناجوری باشند بر قبای این شهر که حالا شده اند بخشی از هویتش، بخشی از شخصیت خواستنی اش. و تمام این این درهم تنیدگی و آشفتگی معماری و جادوی رنگ ها را وقتی با چشم انداز زیبای اقیانوسش کنار هم می گذارم می شود طعم و مزه ای نو که شور است و شیرین، شاید هم ترش و تیز، به قول سعدی “ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید، چه می گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی”.
عصرگاهان اما به اتفاق خانواده لوسی می رویم به ساحل گردی و حومه گردی، در واقع چهار منطقه مسکونی و البته بیشتر ویلایی و تفریحی در حاشیه والپارایسو در امتداد ساحل اقیانوس وجود دارد که بزرگترینشان “وینیا دل مار” و معروفترین شان “کُن کُن” نام دارد. به جملگی سرکی می کشیم و هوایی می خوریم و رد پاهامان را ثبت ماسه های ساحلشان می کنیم.
اما قرعه تماشای غروب می خورد به نام ساحل “کن کن”، ساحلی زیبا با موج های بلند، آبش سرد است ولی همچنان مشتاقان موج سواری بر بال موج های رام نشدنی اش سوارند و حظی می برند. گفتن ندارد که تماشای غروبش لذت بخش است، آنجا که صدها مرغ دریایی در امتاد قرمزی آسمانش بال گشوده اند و خود را در دوردست های افق محو می کنند.
با فاصله اندکی از ساحل هم دریاچه کوچکی است، انگار قیامت است، دنیا را گذاشته اند روی سرشان، جملگی هستند پرندگان کنار آبزی و در هم می لولند تا شاید اندک جایی فراختر برای خودشان دست و پا کنند، به راستی که طبیعت اینجا محشر است و حس لحظه هایش پایا شیرین دیگر روزی از سفر است.
صبحگاهان از لوسی و خانواده دوست داشتنی اش خداحافظی می کنم و چه رسم بدی دارد این سفر، درست آنگاه که دوستانی می یابی و مکانی را می شناسی و با آن خو می کنی گاه رفتن می رسد، شاید هم باید اینگونه باشد تا یادمان نرود که زندگی خود سفری ست مابین آغاز و پایان، پس درک مسیر و لذت بردن از آن را شاید و دل بستن را نشاید!
سفرنامه شیلی بخش سوم
کانال تلگرام کافه جهانگرد