logo
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی
  • خانه
  • درباره من
  • تورهای خارجی
سفرنامه ماداگاسکار

سفرنامه ماداگاسکار

۰۶ شهریور ۱۳۹۶ توسط مدیر ۲۱ دیدگاه ها

عصرگاهان است که به استانبول می رسیم، فرودگاه آتاتورک، مثل همیشه شلوغ ولی روان!
تا پرواز دوم و ادامه مسیر به سمت ماداگاسکار بیشتر از هفت ساعتی زمان داریم، بعضی از همسفرهایم استانبول را ندیده اند، جالبتر اینکه بعضی هم اولین سفر خارج از کشورشان است!

تصمیم بر این می شود که گشت فشرده استانبول داشته باشیم و همه شان اظهار علاقه می کنند به دیدار این شهر زیبا، نیم ساعتی طول می کشد تا مهر ورود استانبول همراه و همسفر همیشگی پاسپورت هایمان شود و خیلی زود با مترو خودمان را با “آکسارای” می رسانیم.

ابتدا آکسارای تا “سلطان احمد” را قدم می زنیم و “مسجد آبی” و “ایاصوفیا” نورپردازی شده را دیدار می کنیم، سپس با عبور از گلخانه به ساحل “امی نونو” می رسیم.
تنگه و پل بغاز آن هم در شب زیبایی و جلوه شان مضاعف شده است، کمی آن طرف هم برج گالاتای با نورپردازی خاصش چشم فریبی می کند.
کوتاه زمانی را در کنار آب زمینگیر می شویم به خوردن ساندویچ های ماهی و صدف های معروف استانبول!
ادامه می دهیم و نهایتا کل خیابان استقلال را عبور می کنیم تا با “تکسیم” برسیم، حسن ختام برنامه فشرده مان هم می شود چایی ترکی در زیر مجسمه های وسط میدان تکسیم، ساعت ده و نیم شب است و با اتوبوس های فرودگاه، نیم ساعته باز می گردیم به همان نقطه آغازین مان، مختصر و مفید، اسمش را می گذاریم استانبول در چند ساعت!

هواپیما اوج می گیرد و راهی مقصد می شود، نه و نیم ساعت زمانی خواهد بود که دریاها و کشورها را خواهد پیمود تا در جزیره موریس نفسی تازه کند برای ادامه مسیر یک و نیم ساعته اش تا ماداگاسکار…

در ادامه مسیرمان به ماداگاسکار به جزیره موریس می رسیم، تماشایش از بالا لذت بخش است، جزیره هایی سراسر سبز با سواحل مرجانی چشم نواز، قله ها و دریاچه های زیبا، کل خاطرات شیرین سفر موریس سه سال قبل می آیند و می نشینند پیش نگاه پر از شوقم، خاطراتی سراسر خنده که شاید روزی سفرنامه شان را بنویسم!

بیشتر مسافرین از هواپیما پیاده می شوند و ما همچنان منتظر می مانیم برای ادامه مسیر، همسفرها هم که همگی همین ابتدای مسیر حسابی در هم بُر خورده اند و با هم دوست شده اند.

انتظارمان ساعتی بیشتر طول نمی کشد که باز اوج می گیریم آسمان پر ابر اقیانوس هند را تا بالاخره بعد از یک ساعت و نیم به مقصد برسیم، مقصدی که نه انتهای مسیر که ابتدای راه و سفری پر ماجرا خواهد بود.

ساعت دو نیم عصر و باز هم هجوم خاطرات اولین دیدار، پروسه ویزای ماداگاسکار کمی پیچیده و زمان بر شده است و چاره ای جز صبوری نیست، مهرهای ورود همراه با لبخندهای مالاگاسی خوشامدگویمان می شوند و وارد محوطه محقر و ساده شهر “آنتاناناریوو” یه به صورت خلاصه تر “تانا” می شویم.

سفرنامه ماداگاسکار
حال و هوایی دارد گذر از فراز موریس و زیبایی هاییش، همان جزیره ای که تا قبل از دیدارش تنها برایم نامی بود آن گوشه های خاک گرفته تاریخ معاصرمان…سرم به پنجره چسبیده است اوج می گیریم، زمین و هرچه در هست کوچک و کوچکتر می شوند و آنجاست که می توانی وسیع تر ببینی و عمیق تر درک کنی!

 

حالا بعد عبور از آسیا و اروپا، در جزیره ای جدامانده ای از آفریقا به نام ماداگاسکار قرار و آرام گرفته ایم، شاید همین تنها ماندنش در گذر میلیون ها سال است که اینگونه به این سرزمین اصالت و هویت داده است!
حالا بعد عبور از آسیا و اروپا، در جزیره ای جدامانده ای از آفریقا به نام ماداگاسکار قرار و آرام گرفته ایم، شاید همین تنها ماندنش در گذر میلیون ها سال است که اینگونه به این سرزمین اصالت و هویت داده است!

 

فرودگاه تانا ساده و مبتدی ست اما دلنشین، سقف آسمان این شهر هم که طبق معمول کوتاه است و انگار زمین و آسمانش را پیوندی دیرینه است، حتی می شود ابرهای آسمانش را لمس کرد!
فرودگاه تانا ساده و مبتدی ست اما دلنشین، سقف آسمان این شهر هم که طبق معمول کوتاه است و انگار زمین و آسمانش را پیوندی دیرینه است، حتی می شود ابرهای آسمانش را لمس کرد!

 

شهر پیچیده ایست تانا، بی قواره و نامنظم توسعه پیدا کرده است، شهری که تخمین می زنند با حاشیه هایش حدود سه میلیون از جمعیت بیست و چهارمیلیونی ماداگاسکار را در خود جا داده است.

مسیر فرودگاه تا هتل مان در مرکز شهر بیشتر از ساعتی طول می کشد که همزمان است با غروب آفتاب، همچنان ابتدایی بودن شرایط زندگی در تانا کاملا به چشم می آید، هرچند که در این چند سال اخیر سرعت تغییرات و مدرن تر شدن شهر را به وضوح می توانم ببینم و حس کنم.

هتل مان اما بسیار دوست داشتنی ست، کاراکتر و شخصیت کاملا فرانسوی دارد و اتفاقا ساختمانش هم کنار یکی از خیابان های سنگ فرش مرکز تانا بنا شده است، مدیرش هم یه خانم خوش خنده و مهربان فرانسوی ست، مسیر ورودی هتل تا اتاق ها هم که یک موزه تمام عیار است از عکس های قدیمی و آیتم های مالاگاسی که حسابی سرگرممان می کند…

طبقه بالایی هتل اما رستوران بامزه و متفاوتی ست که باز هم به سبک کافه های فرانسوی تزئین شده است، خیلی زود همگی سر میز عریض و طویل شام حاضریم، اینجاست که همسفرهایم را با مفهوم باارزش و البته خوشمزه “زِبو” آشنا می کنم، در واقه زبو ها همان گاوهای درشت هیکل مالاگاسی هستند که نقش تعیین کننده ای در زندگی روزمره مردم روستاها دارند، شاید نقش مشابه “یاک” برای مردم فلات تبت!
به هر حال چون بخش عمده ای از غذاهای مالاگاسی از گوشت زِبو درست می شوند همین مفاهیم را برای همسفرهایم توضیح می دهم و این می شود که سفارش بیشترشان می شود استیک زبو!

و این دورهمی دلنشین هم خود پایانی است بر اولین روز سفر ماداگاسکار…

 

صبح رهسپار گشت و گذار شهر تانا می شویم، شهر مرموز تانا، با اینکه این سومین دیدارم در طی چهار سال گذشته است ولی همچنان شگفت زده ام می کند این شهر، از معدود پایتخت هایی ست که خسته نمی شوم از تماشا و سرک کشیدن به کوچه پس کوچه هایش، انگار اینها در مقطعی از تاریخ جامانده اند!

بیشتر از هفتاد سال قبل که فرانسوی ها بساط استعمارشان را جمع کردند و از ماداگاسکار و تانا رفتند، گویا زمان و گذرش را نیز با خود بردند و حالا ماشین ها و تاکسی ها در تانا همان ها هستند که چرخشان هفتاد سال پیش می چرخید، خیابان ها و سنگ فرش هایشان نیز هم، حتی مردم و تداوم فقرشان، فرانسوی ها رفتند و اینها یادشان رفت همگام و همراه تاریخ شوند و این دقیقا همان بُعد تانا و ماداگاسکار است که به وجدم می آورد…

می ایستی کنار راه، تاکسی ها می آیند، نسل هایی از ژیان و رنو در خیابان ها رژه می روند که مدلشان به عمر ماها قد نمی دهد، دسستت را بلند می کنی، می ایستند و به همین سادگی مسافرشان می شوی
می ایستی کنار راه، تاکسی ها می آیند، نسل هایی از ژیان و رنو در خیابان ها رژه می روند که مدلشان به عمر ماها قد نمی دهد، دستت را بلند می کنی، می ایستند و به همین سادگی مسافرشان می شوی

 

یا این یکی که همچنان برای خودش سالاری ست، می تازد و می نازد و دل می برد
یا این یکی که همچنان برای خودش سالاری ست، می تازد و می نازد و دل می برد
بازارهای محلی شان بیشتر شبیه موزه است تا بازار، اینقدر که همه چیز عجیب و قدیمی به نظر می آید...
بازارهای محلی شان بیشتر شبیه موزه است تا بازار، اینقدر که همه چیز عجیب و قدیمی به نظر می آید…

 

همه چیز در تانا دم دست است، توی کوچه و خیابان ها، سخت نمی گیرند، مثل این یکی که در چشم به هم زدنی اندازه ات را گرفته و لباسی مالاگاسی برایت می دوزد درست قواره تنت!
همه چیز در تانا دم دست است، توی کوچه و خیابان ها، سخت نمی گیرند، مثل این یکی که در چشم به هم زدنی اندازه ات را گرفته و لباسی مالاگاسی برایت می دوزد درست قواره تنت!

اینجا در دکه های سلمانی می توانی سرت را با قلبی آرام بسپاری به دست تیغ استاد سلمانی و بنشینی به تماشا هنر دستان هنرمندش را! سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی، که ما هم در سرای خود سری داریم و سودایی!

می گویند و می خندند و موهای همدیگر را می جورند، چهره هایشان کاملا متفاوت است، تلفیقی و ترکیبی عجیب است از سیاه های موزامبیکی، مالایی ها، اعراب و هندی ها که البته این ترکیب ریشه در تاریخشان دارد!
می گویند و می خندند و موهای همدیگر را می جورند، چهره هایشان کاملا متفاوت است، تلفیقی و ترکیبی عجیب است از سیاه های موزامبیکی، مالایی ها، اعراب و هندی ها که البته این ترکیب ریشه در تاریخشان دارد!

 

از هرجای تانا که بایستی قصری را می بینی نه چندان چشم نواز بر فراز بلندترین تپه شهر که تاریخی چند صد ساله را در دل نهان دارد، یک ساعتی طول می کشد تا خودمان را به “کویین پالاس” برسانیم و البته که ساعتی هم طول می کشد تا تاریخش را بشنویم و از آن مهمتر، چشم اندازی زیبا از توسعه شهر تانا و دریاچه مرکزی اش را ببینیم…

 

 

این هم نمایی از قصر کویین پالاس بر فراز تپه تانا
این هم نمایی از قصر کویین پالاس بر فراز تپه تانا
آنتاناناریوو از بالا زیباست، چیزی شبیه شهرهای خوشرنگ و دلبرانه اروپایی، به شرطی که ندانی درون این دورنمای زیبا چه زخم ها و فقرها نهفته است...
آنتاناناریوو از بالا زیباست، چیزی شبیه شهرهای خوشرنگ و دلبرانه اروپایی، به شرطی که ندانی درون این دورنمای زیبا چه زخم ها و فقرها نهفته است…
این هم نمایی از دریاچه "آنوسی" در مرکز شهر تانا، در مرکز دریاچه مجسمه فرشته ای حلقه به دست وجود دارد که برای یادبود سربازان مالاگاسی کشته شده در جنگ جهانی ساخته شده است، همان پیش مرگ های ارتش فرانسه!!
این هم نمایی از دریاچه “آنوسی” در مرکز شهر تانا، در مرکز دریاچه مجسمه فرشته ای حلقه به دست وجود دارد که برای یادبود سربازان مالاگاسی کشته شده در جنگ جهانی ساخته شده است، همان پیش مرگ های ارتش فرانسه!!

 

این هم دیواره ای از تاریخ مصور ماداگاسکار، سیر تکاملی آمدن ملوانان مالایی و استقرارشان در ماداگاسکار را به زیبایی به تصویر کشیده است، همان ها که با خود زِبوها و کشاورزی را برای بومیان به ارمغان آوردند
این هم دیواره ای از تاریخ مصور ماداگاسکار، سیر تکاملی آمدن ملوانان مالایی و استقرارشان در ماداگاسکار را به زیبایی به تصویر کشیده است، همان ها که با خود زِبوها و کشاورزی را برای بومیان به ارمغان آوردند
کمی پایین دست کویین پالاس، ساختمان کلیسای جامع شهر بنا شده است، کلیسای کاتولیک که گویا پاپ هم دیدارش کرده است، خدا جویان در جستن یارند اینجا...
کمی پایین دست کویین پالاس، ساختمان کلیسای جامع شهر بنا شده است، کلیسای کاتولیک که گویا پاپ هم دیدارش کرده است، خدا جویان در جستن یارند اینجا…
نقش بسته است روی دیوار مدرسه دخترانه شان، فقر فرهنگی در این کشور دلخراش تر از فقر مادی ست و شاید این دلیلی باشد که چرا ماداگاسکار به مقصدی بدل شده است برای خوش و وقت گذرانی پیرمردان عمدتا فرانسوی!
نقش بسته است روی دیوار مدرسه دخترانه شان، فقر فرهنگی در این کشور دلخراش تر از فقر مادی ست و شاید این دلیلی باشد که چرا ماداگاسکار به مقصدی بدل شده است برای خوش و وقت گذرانی پیرمردان عمدتا فرانسوی!
بچه ها هم که مثل همیشه فارغ از دنیای پیچیده آدم بزرگ ها مشغول شادمانی کودکانه شان هستند
بچه ها هم که مثل همیشه فارغ از دنیای پیچیده آدم بزرگ ها مشغول شادمانی کودکانه شان هستند
و بزرگترها گاه زیر پوست شهر و زرق و برقش فراموش می شوند، گویا نصیب شان از زندگی فقر بوده و بس!
و بزرگترها گاه زیر پوست شهر و زرق و برقش فراموش می شوند، گویا نصیب شان از زندگی فقر بوده و بس!
شلوارهای داشته و نداشته بچه ها هم معمولا شکافته شده تا دچار استرس قبل و بعد قضای حاجاتشان نشوند! البته این پدیده عجیبی نیست، اولین بار در تبت این پدیده مهم علمی را کشف کرده بودم!
شلوارهای داشته و نداشته بچه ها هم معمولا شکافته شده تا دچار استرس قبل و بعد قضای حاجاتشان نشوند! البته این پدیده عجیبی نیست، اولین بار در تبت این پدیده مهم علمی را کشف کرده بودم!
روز می گذرد و آفتاب اینگونه بساط نورش را از سر مردم تانا جمع می کند!
روز می گذرد و آفتاب اینگونه بساط نورش را از سر مردم تانا جمع می کند!

 

صبح روز سوم سفر است و عازم می شویم، عازم راهی دور، مقصد شهر کوچک “میاندریوازو” و هدف شروع سفر رودخانه ای به سمت غرب ماداگاسکار و ساحل اقیانوس هند!

از تانا که دور می شویم زندگی ابتدایی و طبیعی مردمان این سرزمین بیشتر به چشممان می آید، کشاورزی و دامداری سراسر سنتی و ابتدایی شان، گویا هنوز پای انقلاب صنعتی به این سرزمین باز نشده است!
زمین ها را با دست شخم می زنند، حتی سنگ های مورد نیاز راه و ساختمان سازی شان را با دست خرد و سایزبندی می کنند، حمل و نقل شان هم با گاری و زِبو یا همان گاوهایشان صورت می گیرد..

روستاها عمدتا کوچک و خانوادگی هستند، چند خانه گلی با سقف های شیبدار سفالی و مقداری زمین کشاورزی در اطرافش که نان رزق خانواده از آن تامین می شود. کشت اصلی شان هم برنج است، غذای غالب سه وعده شان!

به صورت کاملا تصادفی جلوی یکی از روستاهای نسبتا بزرگتر مسیر می ایستیم و می رویم داخل روستا، لابه لای مردم، همان ها که تاکنون با هیچ غریبه از راه دور آمده ای تعاملی نداشته اند.

ورود به دنیایشان آسان است، دنیای غریبه نوازشان، اینجا جواب هر کلامی لبخند است، دوربین را به هرسو که بچرخانی لشکری از بچه ها جلویش صف می بندند، باشد که دیده شوند و شاید کسی در گوشه ای برای همیشه ثبت و ضبط شان کند..

از دور زیباست و از درون گاه نازیبا
از دور زیباست و از درون گاه نازیبا
سرک می کشد تا شاید کشف کند دنیایی غیر از دیده های محدود تا امروزش را، چشمانش پار است از نور!
سرک می کشد تا شاید کشف کند دنیایی غیر از دیده های محدود تا امروزش را، چشمانش پار است از نور!
آسمان آبی تر و ابرها سپیدترند، سقف آسمان کوتاه ست اینجا و دل آدم هایش بزرگ...
آسمان آبی تر و ابرها سپیدترند، سقف آسمان کوتاه ست اینجا و دل آدم هایش بزرگ…

 

پنجره باز می شود، مادر کنجکاوانه سرک می کشد، بعد اولین فرزند دم دستش می خزد بیرون، خدا رو شکر سهم شان از نور و آسمان و آفتاب با دیگران یکی ست!
پنجره باز می شود، مادر کنجکاوانه سرک می کشد، بعد اولین فرزند دم دستش می خزد بیرون، خدا رو شکر سهم شان از نور و آسمان و آفتاب با دیگران یکی ست!
خوشحالم که می خندند و حضورم به خنده هایشان صدا و عمق داده است، خوشحالم که داشته گران بهایی چون خنده دارند!
خوشحالم که می خندند و حضورم به خنده هایشان صدا و عمق داده است، خوشحالم که داشته گران بهایی چون خنده دارند!
مگر می شود خوشبخت نبود و اینگونه خندید؟!
مگر می شود خوشبخت نبود و اینگونه خندید؟!
و اینگونه گاه رفتن و ادامه مسیر فرا می رسد، برایمان خاطره ای می شوند و احتمالا برایشان، پیداست که اهل دل بستن نیستند چرا که گاه رفتنمان نیز می خندند...
و اینگونه گاه رفتن و ادامه مسیر فرا می رسد، برایمان خاطره ای می شوند و احتمالا برایشان، پیداست که اهل دل بستن نیستند چرا که گاه رفتنمان نیز می خندند…

 

از روستا و بچه های همیشه خوشحالش که خداحافظی می کنیم عازم شهر “آنتسیرابه” می شویم، دومین شهر بزرگ ماداگاسکار بعد از تانا، در حد ناهار خوردنی مهمانش هستیم.

وسایل نقلیه این شهر اما بیشتر از هر چیزی جلب توجه می کنند، نامشان “بوس بوس” است، البته نه به آن معنا که ما در ذهن داریم! اصولا دوگونه بوس بوس وجود دارد، آنها که سه چرخه هستند و نیروی محرکه شان رکاب زدن است، نوع دوم اما دو چرخ بیشتر ندارد که صد البته باید توسط “بوس بوس ران” هدایت شود، دسته اش را می گیرد و طول مسیر را می دود تا مسافر خسته را به مقصدش برساند و بدین گونه نانی به کف آرد!

شغل رایج و بامزه و البته سختی است بوس بوس رانی، مخصوصا که خودت هم بوس بوس دار نباشی و مجبور باشی به صورت شیفتی روی بوس بوس دیگران کار کنی!

این هم شکل و شمایل بوس بوس دوچرخ، طبیعتا سرعت عمل بوس بوس ران ها روی کیفیت حمل و نقل عمومی این شهر تاثیر به سزایی خواهد داشت!
این هم شکل و شمایل بوس بوس دوچرخ، طبیعتا سرعت عمل بوس بوس ران ها روی کیفیت حمل و نقل عمومی این شهر تاثیر به سزایی خواهد داشت!
و این هم بوس بوس سه چرخه، طبیعت این یکی سریع تر است و تکنولوژی پیچیده تری دارد، برای داشتنش سرمایه بیشتری هم باید داشته باشی!
و این هم بوس بوس سه چرخه، طبیعت این یکی سریع تر است و تکنولوژی پیچیده تری دارد، برای داشتنش سرمایه بیشتری هم باید داشته باشی!

 

باقیمانده مسیر تا میاندریوازو را می پیماییم و می پوییم تا بعد از تاریک شدن هوا و زیر نور ماه، در محل اقامتمان قرار گیریم و این باشد پایانی بر روز دیگری از سفر…

عازم حاشیه رودخانه سیریبینا می شویم، همان که از مرکز ماداگاسکار سرچشمه می گیرد و خود، مسافر ساحل غربی است و مقصدش جایی نیست جز اقیانوس بیکران هند، می رود تا به اصالت خویش بازگردد و در طی این مسیر، روزی می بخشد و سیراب می کند جان خسته مردمان سرزمینش را.

می رویم تا همراه سیریبینا دو روزی را به تماشا بنشینیم زندگی روزمره و کاملا ابتدایی حاشیه نشین هایش را، می رویم تا شاید در این گذر رازآلود، زندگی را عمیق تر نفس بکشیم.

از روستای کوچکی عبور می کنیم و به رودخانه می رسیم، بچه ها و سپس بزرگترهایشان به استقبالمان می آیند.

مسیر کوتاهی از قسمت کم عمق رودخانه را با کَنوهای چوبی بسیار ساده ای می پیماییم تا به قایقمان برسیم، همان کنوهایی که بی هیچ ظرافت و شاید خلاقیتی از تنه درختی تراش خورده اند و تنها کمی بیشتر از اندازه مسافرینش عرض دارند، قایقران پارو می زند و کنوی چوبی مان رام و مطیع تدبیرش است..

کل جابه جایی هایشان با همین کنوهای ساده است، انگار همه سوار بر تنه درختی بر روی آب، راه می جویند و مقصد می طلبند!
کل جابه جایی هایشان با همین کنوهای ساده است، انگار همه سوار بر تنه درختی بر روی آب، راه می جویند و مقصد می طلبند!
نشسته اند ساکت و آرام، آن یکی اما با با چوب بلندی از بامبو از کف ماسه ای رودخانه مدد می گیرد و کنو را هدایت می کند، آرام آب و بازی سایه ها اما بیشتر به چشمم می نشیند.
نشسته اند ساکت و آرام، آن یکی اما با با چوب بلندی از بامبو از کف ماسه ای رودخانه مدد می گیرد و کنو را هدایت می کند، آرام آب و بازی سایه ها اما بیشتر به چشمم می نشیند.
این یکی زَبو های خسته از کار را در گوشه ای از سیریبینا سیراب می کند، آن یکی هم خودش را می شورد تا تازه و نو شود و مهیای ادامه کار!
این یکی زَبو های خسته از کار را در گوشه ای از سیریبینا سیراب می کند، آن یکی هم خودش را می شورد تا تازه و نو شود و مهیای ادامه کار!

 

و اما چه استعمارگونه اسیر انسانند اینجا زبوها، مجالی ندارند جز اطاعت محض از مالکان شان!
و اما چه استعمارگونه اسیر انسانند اینجا زبوها، مجالی ندارند جز اطاعت محض از مالکان شان!
رودخانه را عبور می کنند، می ایستند تا قایقمان بگذرد، با چشم های خیره به تماشایمان، این یکی سطلی از آب بر سر کشیده است و آن یکی خوشه موزی بر دوش، می روند تا شاید دل بچه هاشان را به آبی و قوتی شاد کنند!
رودخانه را عبور می کنند، می ایستند تا قایقمان بگذرد، با چشم های خیره به تماشایمان، این یکی سطلی از آب بر سر کشیده است و آن یکی خوشه موزی بر دوش، می روند تا شاید دل بچه هاشان را به آبی و قوتی شاد کنند!

 

به قایق مان می رسیم، بزرگ است و جادار، آن هم در دو طبقه، توشه راهمان هم توسط محلی ها بارگیری می شود و اینگونه است که با دست تکان دادن های مداوم و بی پایان بچه ها و محلی ها، سفر رودخانه یمان آغاز می گردد.

هیجان سفر در من افزون می شود وقتی برق شوق را در چشمان همسفرانم هم می بینم، همان ها که با شور بی پایانشان لحظه های سفر را می چشند و درکی عظیم تر از واقعیت های زندگی می یابند، آن هم نه آن زندگی که قبلا داشته اند که اینجا زندگانی را معنای دیگریست و آن ها آمده اند تا تجربه کنند و بیازمایند گونه ای دیگر از سبک زندگانی بدوی آمیخته به طبیعت را…

سر از آب بر می آورند تا از قافله دست تکان دادن برای این غریبه های آشنا عقب نمانند، آنها که تنها سرگرمی شان شاید همین بازی همیشگی شان با آب باشد و البته گاهی تماشای آمد و شد این مهمانان ناخوانده شان!
سر از آب بر می آورند تا از قافله دست تکان دادن برای این غریبه های آشنا عقب نمانند، آنها که تنها سرگرمی شان شاید همین بازی همیشگی شان با آب باشد و البته گاهی تماشای آمد و شد این مهمانان ناخوانده شان!

 

رودخانه سیریبینا در اوج سادگی اش بسیار زیباست، گاه عریض می شود و کم عمق و آرام و گاه کم عرض و پرشتاب، حتی گاه چنان عرض می گیرد که جزیره هایی کوچک، میهمان بسترش می شوند و سواحلی ماسه ای و زیبا هم در حاشیه اش شکل می گیرد که بیشتر شبیه دریاچه اش می کند تا رودخانه!

از هم جذاب تر اما زندگانی مردمان حاشیه این رودخانه است، تا ده ها و صدها کیلومتر اطرافشان از برق و تکنولوژی اثری نیست و آن ها به ساده ترین شکل ممکن روزگار می گذرانند، همانگونه اند که اجدادشان بوده اند، انگار سهمی نیافته اند از انقلاب پر سرعت صنعتی و زندگانی مدرن سال های اخیر، فارغند از دنیای پرشتاب این روزهای ما، شاید برای همین است که آرامش و مهربانی شان عمق دارد و به دل می نشیند…

به هر روستایی می رسیم لشکر بچه ها در کنار رود چشم انتظارند، چشم انتظار لبخندی و دستی که تکان داده شود تا غریق شادی شان کند. عاشق بطری های خالی آب هستند تا شاید اندک مواد غذایی شان را در کپرهاشان، در آن ها نگهداری کنند.

مرد و زن و کوچک و بزرگ روزانه چندین بار تن و بدن شان را به آب می سپارند و خود را می شویند، حتی همدیگر را که شاید این رفتارشان را از پیشینیان و نیاکانشان به ارث برده اند و این خود می تواند گواهی دیگر بر نظریه تکامل باشد.
پوشش اما مفهومی دیگر دارد اینجا و طبیعتا متفاوت است با آنچه ما دیده ایم و آموخته ایم، شاید هم قرار نبوده که ما غریبه ها روزی به دنیای ساده و بکرشان سرک بکشیم و قضاوتشان کنیم که آنها دنیای خودشان را دارند و ما مفاهیم و تعاریف خودمان را و صد البته همین تفاوت های عمیق است که زمین مان را جذاب تر و زیباتر کرده است!

ساعت ها می نشینند در آب رودخانه و از پاکی آب سیراب می شوند، بعد هم دبه هایشان را پر آب می کنند و بر سر می کشند و به کپرهایشان می برند، آب شرب اینجا تعریفش و حتی رنگ و رویش دیگر گونه است!
ساعت ها می نشینند در آب رودخانه و از پاکی آب سیراب می شوند، بعد هم دبه هایشان را پر آب می کنند و بر سر می کشند و به کپرهایشان می برند، آب شرب اینجا تعریفش و حتی رنگ و رویش دیگر گونه است!
از همان بچگی یاد می گیرند شانه هاشان را بسپارند به بار زندگی، شاید نتوانند آب را بر سرشان حمل کنند، شانه هایشان اما توانش را دارد، پاهاشان هم گویا با خار و سنگ آشنا و دوست است و با پای افزار ناآشنا!
از همان بچگی یاد می گیرند شانه هاشان را بسپارند به بار زندگی، شاید نتوانند آب را بر سرشان حمل کنند، شانه هایشان اما توانش را دارد، پاهاشان هم گویا با خار و سنگ آشنا و دوست است و با پای افزار ناآشنا!
مگر می شود حاشیه نشین سیریبینا بود و کار با کنو و پارو و چوب های بامبوی بلند را ندانست؟ بچه های چند ساله شان هم اینها را بلدند که این لازمه زندگی شان است!
مگر می شود حاشیه نشین سیریبینا بود و کار با کنو و پارو و چوب های بامبوی بلند را ندانست؟ بچه های چند ساله شان هم اینها را بلدند که این لازمه زندگی شان است!
نیازی نیست روزانه به باشگاه بن سازی بروند و مراقب کالری مصرفی و اضافه وزنشان باشند که این ها سراسر زندگی شان یک باشگاه بدن سازی تمام عیار است، کار است و کار، صبح و ظهر و سایه و آفتاب هم ندارد!
نیازی نیست روزانه به باشگاه بن سازی بروند و مراقب کالری مصرفی و اضافه وزنشان باشند که این ها سراسر زندگی شان یک باشگاه بدن سازی تمام عیار است، کار است و کار، صبح و ظهر و سایه و آفتاب هم ندارد!

 

می رویم و می پیماییم همیشه جاری سیریبینا را تا عصرگاهان به آبشار بسیار زیبای “نوسیناپلا” می رسیم، قایقمان آرام می گیرد در زیر سایه سار درخت بلندی در حاشیه سیریبینا و مسیر حدودا بیست دقیقه ای تا آبشار را پیاده می پیماییم، دریاچه های بسیار زیبای فیروزه ای رنگی که در مسیر آبشار تا رود شکل گرفته اند بدجوری دل را هوایی می کنند، تمام خستگی مسیر و گرمای هوا را می سپاریم به خنکی و لطافت آب آبشار و حوضچه های اطرافش، همانگونه که بومیان آن منطقه سالها تن و روحشان را در آنجا شسته اند!

تازه می شویم، زنده می شویم، سرخوش و سر زنده، مخصوصا آنجا که فشار بی وقفه آب آبشار بر سر و پشتمان می خورد و انگار تمام گذشته ها را می شوید و با خود می برد و زندگی از نو آغاز خواهد شد، توصیف زیبایی و حس خوب لحظاتش واقعا سخت است که این لحظات را فقط باید چشید و درک کرد!

رنگ فیروزه ای حوضچه های آب نه فقط تن و بدن که چشم را هم جلا می دهد!
رنگ فیروزه ای حوضچه های آب نه فقط تن و بدن که چشم را هم جلا می دهد!
و اینگونه آب مسیر می پیماید تا خود را به سیریبینا برساند، جزئی که به کل می پیوندد تا همسفر رودی شود که خود مسافر اقیانوس هاست!
و اینگونه آب مسیر می پیماید تا خود را به سیریبینا برساند، جزئی که به کل می پیوندد تا همسفر رودی شود که خود مسافر اقیانوس هاست!

 

نزدیکی های غروب آفتاب است که عزم پیمودن بخش دیگری از مسیر رودخانه ای سیریبینا را می کنیم، حالا صخره های مسیر بلندتر شده اند و درختان و جنگل های حاشیه رود هم انبوه تر و سرسبزتر، می نشینم آن لبه جلویی قایق به دیدار غروب، آفتاب کم رمق تر می شود و نور می پاشد بر سر آب و آسمان، زمین و زمان اینجا جادویی ست، مثل آفتاب پرست های این سرزمین هر لحظه اش رنگی دارد و آرامش عجیبی که تا عمق جان آدم نفوذ می کند، انگار لحظه هایش ملکوتی و خدایی ست اینجا، جالبتر اینکه تکرار این تجربه در سالهای مختلف هم لحظه ای و ذره ای از لذت عمیقش نکاسته است!

چندتایی از خدمه قایق و بچه های مالکش می آیند آن جلو، آنها هم گویا تقدس این زیبا سرزمین و لحظات غروب را دریافته اند، بی هوا می زنند بر دبه ای تو خالی دم دستشان و سرود مستانه سر می دهند و نوایشان می آمیزد در سکوت طبیعت و به رقصشان در می آورد…

زندگی همچنان جاریست تا آخرین قطره های روز، شب اما اینجا در آرامش و سکون فرو می رود و مثل شهرهای ما پر زرق و برق نیست!
زندگی همچنان جاریست تا آخرین قطره های روز، شب اما اینجا در آرامش و سکون فرو می رود و مثل شهرهای ما پر زرق و برق نیست!
اینجا نه فقط جسم که روح هم به شعف می آید!
اینجا نه فقط جسم که روح هم به شعف می آید!

 

و زیبا روزی که اینگونه در میان بهت روح نواز من و همسفرانم به پایان می رسد!
و زیبا روزی که اینگونه در میان بهت روح نواز من و همسفرانم به پایان می رسد!

 

هوا تاریک شده است حالا و ستاره ها یک به یک در گوشه ای از آسمان چشمک پرانی می کنند، ماه نه چندان کامل هم از عصرگاهان در آسمان است و حالا با تاریک شدن هوا بیشتر خودنمایی و نورافشانی می کند.

در گوشه ای از جزیره ای ماسه ای آنهم وسط رودخانه چادرهایمان را یکه به یک به صورت دایره ای و دورهم برپا می کنیم و در گوشه ای دیگر آتش می افروزیم.

آسمان بی نهایت زیباست، ستاره هایی را می توان در آسمانش دید که ما ساکنان نیم کره شمالی هرگز تماشایشان نکرده ایم، امتداد و عمق کهکشان راه شیری هم اینجا گویا زیباترست و واضح تر، آنهم در جایی که تا ده ها کیلومتر اطرافمان هیچ آلودگی نوری وجود ندارد!

همه این زیبایی ها لذتش وقتی مضاعف می شود که با صدای طبیعت بکر شب هنگامان این منطقه درهم می آمیزد!

دیری نمی پاید که از روستاهای محلی دور و نزدیک، بچه ها و گاه بزرگترهایشان به دیدارمان می آیند و همنشین آتشمان می شوند، چشمهاشان برق می زند در کنار شعله های آتش، باز هم روح اصیل و عمیقشان به وجد می آید و می خوانند و می رقصند، عمیقا به دل می نشیند چرا که از عمق دل های ساده و صمیمی شان برمی آید. از آن شبهاست که دوست داری سحری نداشته باشد و کلید صبحش را باید در چاه انداخت!

بعضی ها می نشینند کنار رودخانه و نیمه های شب غروب زیبای ماه روی سر آب رودخانه را تماشا می کنند و بعضی هم تا خود صبح چشم برهم نمی گذارند که مبادا لذت لحظه ای از آن فضای پرکشش را از دست بدهند!

صبح از راه می رسد، آرام و بی صدا، بیشتر و بهتر حسش می کنم وقتی از سپیده دمان خود را از کیسه خواب گرمم رها می کنم و در آن سردی هوا، قدم زنان، هم پای آمدنش می شوم.
بخار آب برخاسته از آب گرم سیریبینا، چنان ابری سپید بر سر رود، سایه افکنده است و زیباترش کرده است، آفتابی که اول نشانه هایش و بعد هم خودش بالا می آید تا آغازگر روزی نو و ادامه سفر باشد…

مه گرفته آب آرام سیریبینا و انعکاس سایه های طبیعت زیبای اطرافش را می توان ستود.
مه گرفته آب آرام سیریبینا و انعکاس سایه های طبیعت زیبای اطرافش را می توان ستود.
و اینها که گویا صبح را زودتر از دیگران آغاز کرده اند تا بجویند و بیابند زودتر قسمت و نصیبشان را!
و اینها که گویا صبح را زودتر از دیگران آغاز کرده اند تا بجویند و بیابند زودتر قسمت و نصیبشان را!
کمی دورتر هم قایق رانی را می بینم که با فاصله اندکی از رودخانه، چاله ای در دل ماسه ها حفر کرده تا آب تصفیه شده جمع کند، همان آبی که با گذر از لایه های ماسه، زلال و شفاف گودالش را پر کرده است!
کمی دورتر هم قایق رانی را می بینم که با فاصله اندکی از رودخانه، چاله ای در دل ماسه ها حفر کرده تا آب تصفیه شده جمع کند، همان آبی که با گذر از لایه های ماسه، زلال و شفاف گودالش را پر کرده است!
کمی دورتر اما بچه ها شال های رنگی شان را بر سر کشیده اند و صبح آغاز کرده اند، با نگاهی عمیق و گیرا دورها را می نگرند، شاید هم رویاهای دور و درازشان را می جویند!
کمی دورتر اما بچه ها شال های رنگی شان را بر سر کشیده اند و صبح آغاز کرده اند، با نگاهی عمیق و گیرا دورها را می نگرند، شاید هم رویاهای دور و درازشان را می جویند!
و چه خوب که دنیایشان بر خلاف زندگی ساده و شاید روزمره شان پر است از رنگ!
و چه خوب که دنیایشان بر خلاف زندگی ساده و شاید روزمره شان پر است از رنگ!
و قایقی که انتظارمان را می کشد برای ادامه مسیرمان روی سیریبینای باشکوه، چادرها را جمع می کنیم و همزمان با بالا آمدن آفتاب، راهی می شویم.
و قایقی که انتظارمان را می کشد برای ادامه مسیرمان روی سیریبینای باشکوه، چادرها را جمع می کنیم و همزمان با بالا آمدن آفتاب، راهی می شویم.

 

آدم های منفی نگر
به پیچ و خم و مخاطرات راه می اندیشند
و آدمهای مثبت اندیش به زیبایی جاده!!

هر دو به مقصد خواهند رسید،
یکی با حسرت و ترس و اما دیگری با لذت!!

 

مسیر رودخانه ای مان را به سمت شهر “بلو” ادامه می دهیم، همان که بسیار نزدیک است به دلتای رود سیریبینا و ساحل اقیانوس هند.

باز هم سیراب زیبایی های طبیعت بی همتای مسیرمان می شویم، پرندگان منحصر به فرد ماداگاسکار که بیشتر از پنجاه درصدشان اِندمیک و منحصر به فرد اینجایند و در دنیا نظیری ندارند را می شود گاهی در حاشیه رودخانه دید، همچنین کروکدیل های درشت جثه این رودخانه را که بعضا در گوشه ای سر از آب برآورده اند و گرما و آفتاب می گیرند، همان ها که عامل مفقود شدن تعدادی از کودکان حاشیه نشین رود نیز هستند!!

همچنین مردمانی که همواره هستند و با گذرمان دستی برای هم تکان می دهیم.

حدود ساعت دو بعد از ظهر به مقصد می رسیم و سفر رودخانه ای پایان می یابد، اما مقصدی که خود ابتدای راهی طولانی و دشوار است به سمت منطقه “بماراها” و صخره های معروف “جینگی”

گاه در حاشیه رودخانه دیواره های صخره ای کوتاه و بلندی پدیدار می شوند که علاوه بر زیبایی شان، مکان مناسبی برای لانه سازی پرندگان مالاگاسی نیز هست!
گاه در حاشیه رودخانه دیواره های صخره ای کوتاه و بلندی پدیدار می شوند که علاوه بر زیبایی شان، مکان مناسبی برای لانه سازی پرندگان مالاگاسی نیز هست!
اینها هم گونه ای خاص از اردک های سرسفید فریاد کش هستند که از دوردست گویا آنها نیز تماشاگرمان هستند!
اینها هم گونه ای خاص از اردک های سرسفید فریاد کش هستند که از دوردست گویا آنها نیز تماشاگرمان هستند!
این دلیجه زیبا اما با ترس و هراس نگاهمان می کند و عبورمان را نفس راحتی می کشد، هشدار که آرامشش را نخراشیم!
این دلیجه زیبا اما با ترس و هراس نگاهمان می کند و عبورمان را نفس راحتی می کشد، هشدار که آرامشش را نخراشیم!
این یکی هم در گوشه ای دیگر از صخره ها بر روی شاخه ساری مشغول جوجه داری یست، او هم انگار خوشحال نیست از دیدار و عبورمان!
این یکی هم در گوشه ای دیگر از صخره ها بر روی شاخه ساری مشغول جوجه داری یست، او هم انگار خوشحال نیست از دیدار و عبورمان!
این ها هم شناورند، خلاف جریان آب، بار جابه جا می کنند، به سنتی ترین شیوه ممکن البته، گاه چندین روز راه می پیمایند تا محصولات کشاورزی شان را به شهر برسانند!
این ها هم شناورند، خلاف جریان آب، بار جابه جا می کنند، به سنتی ترین شیوه ممکن البته، گاه چندین روز راه می پیمایند تا محصولات کشاورزی شان را به شهر برسانند!
و بچه هایی که همواره و همه جا هستند، شده اند جزِئی از سفرمان، خنده هاشان، شیطنت هایشان، شادی هایشان، دست تکان دادن هایشان...
و بچه هایی که همواره و همه جا هستند، شده اند جزِئی از سفرمان، خنده هاشان، شیطنت هایشان، شادی هایشان، دست تکان دادن هایشان…
گاه در حاشیه روستای کوچکی توقف می کنیم و همسفرانم بچه ها را غریق مهربانی شان می کنند، برای بچه هه قلم و دفتر آورده اند، لباس و البته برای کوچکترها عروسک، سخت نیست هدیه دادن لبخند و شادی!
گاه در حاشیه روستای کوچکی توقف می کنیم و همسفرانم بچه ها را غریق مهربانی شان می کنند، برای بچه هه قلم و دفتر آورده اند، لباس و البته برای کوچکترها عروسک، سخت نیست هدیه دادن لبخند و شادی!

۵۵%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%a7%da%af%d8%a7%d8%b3%da%a9%d8%a7%d8%b1

لحظه غروب را به رودخانه "مانامبولو" واقع در حاشیه منطقه بماراها می رسیم، با یدک کش هایی کاملا ابتدایی ماشین هایمان را جابه یشان می کنیم به آنسوی رود تا شب هنگام، خودمان را به لوج محل اقامتمان برسانیم.
لحظه غروب را به رودخانه “مانامبولو” واقع در حاشیه منطقه بماراها می رسیم، با یدک کش هایی کاملا ابتدایی ماشین هایمان را جابه یشان می کنیم به آنسوی رود تا شب هنگام، خودمان را به لوج محل اقامتمان برسانیم.

 

این یکی هم سر و دمش را از رودخانه آورده بیرون و وا می خورد، نزدیکش که می شویم در آب محو می شود، انگار که نبوده است!
این یکی هم سر و دمش را از رودخانه آورده بیرون و وا می خورد، نزدیکش که می شویم در آب محو می شود، انگار که نبوده است!

 

صبح زود از لوج محل اقامتمان باز می گردم به حاشیه رودخانه و اداره مرکزی توریسم شان، همانجا که باید مقدمات بازدید از صخره های بسیار زیبا و معروف “جینگی” را برای همسفرانم مهیا کنم و مجوزهای لازم و راهنمای محلی بگیرم.

طبق معمول سایر امورات اداری در ماداگاسکار، مسئول مربوطه در ساعت مقرر حضور ندارد، می چرخم در کافه های محلی اطراف رودخانه و بالاخره در حالی که تشتی از برنج شفته شده را برای صبحانه اش در پیش دارد می یابمش!

به نگرانی و عجله من برای معطل نماندن گروه، یک دل سیر می خندد و می گوید: “مورا مورا”، البته که معنایش را خوب می دانم، ساده اش یعنی “آهسته آهسته” یا همان “بی خیال” خودمان، البته که این فرهنگ تمامی جوامع محلی آفریقایی ست، خیلی هاشان احتمالا مفهومی به نام استرس برایشان تعریف نشده و اصولا برایشان هم هرگز پیش نمی آید!

نمایی از ورودی پارک ملی بماراها در حاشیه رودخانه مانامبولو
نمایی از ورودی پارک ملی بماراها در حاشیه رودخانه مانامبولو

 

بالاخره “مورا مورا” مجوزها صادر می شود و ساعت هفت صبح عازم مجموعه صخره های جینگی بزرگ می شویم، همان که از متفاوت ترین اشکال زمین شناسی جهان است و تماما تحت حفاظت و ثبت سازمان یونسکو درآمده است.

ساعتی راه های خاکی و جنگلی منطقه و پارک ملی بماراها را می پیماییم تا بالاخره صخره های باشکوه جینگی همچون قلعه ای از دور خودنمایی کنند.

گشت ها و زمانبندی اش، همینطور نکات ایمنی مسیر را مجددا برای همسفرانم توضیح می دهم و گشت حدودا پنج ساعتی مان آغاز می شود.

ابتدایش مسیر جنگلی زیبایی ست که به تدریج با پیمودنش به صخره ها نزدیکتر می شویم و آرام آرام شکوه و عظمت شان را درک و هضم می کنیم، البته که در بین راه چندین گونه از لمورها را روی سر درختان می بینیم و می یابیم یا گاه، تماشای پرندگان زیبای منطقه برای لحظاتی میخکوبمان می کند!
آفتاب پرست ها هم هستند، اصولا ماداگاسکار خود بهشتی ست برای آفتاب پرست ها، تنوعی بی نظیر از آن ها را می توان یافت و دید که گاه در هیچ کجای دیگری از دنیا مثل و مانندی ندارند!

وجودمان سراسر هیجان می شود آن گاهی که در چند قدمی یکی از عجیب ترین و زیباترین پدیده های زمین شناسی دنیا قرار می گیریم، نفس محبوس سینه است همچنان!
وجودمان سراسر هیجان می شود آن گاهی که در چند قدمی یکی از عجیب ترین و زیباترین پدیده های زمین شناسی دنیا قرار می گیریم، نفس محبوس سینه است همچنان!
زیبایند و می شود ساعت ها تماشایشان کرد، حرکت کند و آهسته و البته با نازشان عمیقا لبخند بر لب می آورد، چرخش چشمان جستجوگرشان در جهات مختلف هم خود دنیایی دارد و احیانا تمام و کمال، حاصل هنر دست خالق شان
زیبایند و می شود ساعت ها تماشایشان کرد، حرکت کند و آهسته و البته با نازشان عمیقا لبخند بر لب می آورد، چرخش چشمان جستجوگرشان در جهات مختلف هم خود دنیایی دارد و احیانا تمام و کمال، حاصل هنر دست خالق شان
از همه بیشتر اما عاشق تماشای این "پرنده بهشتی" می شوم که در واقع گونه ای خاص از مگس خواران است، به قول سعدی: "باور مکن که صورت او عقل من ببرد، عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست".
از همه بیشتر اما عاشق تماشای این “پرنده بهشتی” می شوم که در واقع گونه ای خاص از مگس خواران است، به قول سعدی: “باور مکن که صورت او عقل من ببرد، عقل من آن ببرد که صورت نگار اوست”.

 

مسیر می پیماییم تا به دیواره بلند صخره های سنگی “جینگی” می رسیم، نامشان بامزه است، از این جهت که از لفظ محلی “جینگی جینگی” گرفته شده است و به معنای با نوک پا و پاورچین راه رفتن است و صد البته زمانی که تیزی بی انتهای نوک سنگ ها را می بینیم، بیشتر به “جینگی” لازم بودن آن منطقه پی می بریم!

نکته دوم ساختار بسیار خاص زمین شناختی این صخره های آهکی است که در اثر جابه جایی لایه های زمین، میلیون ها سال پیش از سطح اقیانوس هند بیرون زده و سپس بر اثر فرسایش آبی و بادی منطقه به شکل شگفت انگیز کنونی اش درآمده است.

نکته سوم اما بهره برداری بسیار خاص از این جاذبه توریستی ست که تماما توسط فرانسوی ها مدیریت شده است، پله ها و مسیرهای خاص عبوری درست شده اند برای بالا رفتن از این صخره ها و گاه زیرپایی هایی از جنس خود همین سنگها به بدنه صخره ها پیچ و مهره شده اند تا حداقل آسیب و تخریب و همچنین نازیبایی را داشته باشند.

بالا می رویم و بالاتر، به اولین نقطه اوج مان که می رسیم نفس هامان در سینه می ماند از شگفتی و زیبایی اینجا و البته تحسین می کنیم خالقش را.

جنگلی درهم تنیده از صخره های نوک تیز اطرافمان را احاطه کرده است و گاه زیر پایمان دره های عمیقی شکل گرفته است که به زیبایی و شکوه منطقه افزوده است…

تیزی شان را و برندگی سر مخروط های سنگی را که می بینم بیشتر به نامشان ایمان می آورم!
تیزی شان را و برندگی سر مخروط های سنگی را که می بینم بیشتر به نامشان ایمان می آورم!
گاه انگار خط کش گذاشته باشند و سنگ ها را برش زده باشند، بعد هم معماری زبردست روی سر هم سوارشان کرده است!
گاه انگار خط کش گذاشته باشند و سنگ ها را برش زده باشند، بعد هم معماری زبردست روی سر هم سوارشان کرده است!

 

سیراب نگاهش می شویم، نگاه که نه زیارتش می کنیم، از روی پل معلق میانه سنگ ها عبور می کنیم، عبور با تعلیق، می گذریم تا آنسوترها را نیز تا بی نهایتش دیدار کنیم.

این سرخوشی ممتد اما ادامه دارد، از میان شکاف دره ای پایین می آییم و مسافر غارهای کوتاه سقف زیرین این سنگ ها می شویم، دنیایی دارند برای خودشان و عالمی هستند از عظمت، ریشه درختان که چونان طنابهایی در هر سو به رقص آمده اند تا از کف زمین رطوبت و آب بجویند..

و چه حس خوبی دارد این گذشتن و معلق ماندن، نه متعلق به زمینی و نه مرغ هوا
و چه حس خوبی دارد این گذشتن و معلق ماندن، نه متعلق به زمینی و نه مرغ هوا
سر بر آستان آسمان دارند...
سر بر آستان آسمان دارند…

 

این هم آمده است پی لقمه نانی، انگار اهلی شده است از بس که گردشگران برایش سهم نانی کنار گذاشته اند!
این هم آمده است پی لقمه نانی، انگار اهلی شده است از بس که گردشگران برایش سهم نانی کنار گذاشته اند!

 

ناهارمان را در بستر یکی از همین دره های خنک می خوریم، مجددا مسیر صخره ای و سپس جنگلی را در پیش می گیریم تا نهایتا حدود ساعت یک عصر است که به ماشین هایمان می رسیم،  اما حالا پر شده ایم از لذت دیدار یکی دیگر از زیبایان نادیده دنیا، آنقدر سرخوش و البته خسته که همگی در مسیر پرنشیب و فراز بازگشت تا لوج، چرت می زنیم و رویا می بافیم…

و مسیری که همچنان پر است از زیبایی و شگفتی، به تارهای ظریفش و بافتشان دقت کنید، به رنگ های جذاب خودش و به هارمونی عجیبشان با طبیعت!
و مسیری که همچنان پر است از زیبایی و شگفتی، به تارهای ظریفش و بافتشان دقت کنید، به رنگ های جذاب خودش و به هارمونی عجیبشان با طبیعت!
این یکی هم خسته است انگار، لنگ هایش را آویزان کرده هوا می خورد، دُمش هم که کلا در هوا رقصان است!
این یکی هم خسته است انگار، لنگ هایش را آویزان کرده هوا می خورد، دُمش هم که کلا در هوا رقصان است!
او هم آن بالا نشسته است به انتظار، انتظار طعمه ای غافل که به خطا پایش بلغزد شاید!
او هم آن بالا نشسته است به انتظار، انتظار طعمه ای غافل که به خطا پایش بلغزد شاید!

 

یک ساعتی را تا غروب زمان دارم، خودم را به مهمانی آب و نور دعوت می کنم و رهسپار حاشیه رودخانه می شوم که البته چند نفری از همسفران نازنینم نیز هم پایم می شوند.

فضا و مکان حاشیه رودخانه و تمام انرژی مثبت بی نهایتش را با تمام وجود دوست دارم، جریان ملایم آب گذران حکایت از گذر عمر و روزگاران دارد و مایی که فقط در مقطعی بسیار کوتاه از آن، اندک فرصتی داریم برای آموختن، دیدن، تجربه کردن و مهر ورزیدن!

لشکر بچه ها رودخانه را گذاشته اند روی سرشان، البته که کار و تفریح هر روزه شان است و این ما هستیم که مهمان ساعتی از روزمرگی شان شده ایم.

با دیدن مهمانان شان به وجد می آیند، به شور می آیند و هر یک با هر هنری که دارند تلاش می کنند که توجهی را معطوف خود دارند و محبتی بجویند، رقابتی ست گویا نفس گیر!
در آب شیرجه می زنند، بالا و پایین می پرند و معلق می زنند شاید که دیده شوند، برایم جالب است این عطش بی نهایتشان برای مهربانی و شاید برای به چشم نشستن و دیده شدن!

ما هم برایشان کم نمی گذاریم و مهربانی و لبخندشان را می جوییم، عکس و فیلم که تفریح رایجشان است.

در این میان حس خودخواهی و انحصارطلبی شان هم جالب است که گویا ریشه در غریزه انسانی دارد، کافیست انگشت یکی را بگیری و ویژه تر برایش وقت بگذاری، چنان دیگر بچه ها را در نزدیک شدن به تو مورد غضب قرار می دهد که مبهوت رفتارش می مانی!

خواهرک کوچکترش را آورده است آب تنی و هواخوری، البته خیلی هم کوچکتر نیست گویا، اما چه مسئولانه مراقبش است!
خواهرک کوچکترش را آورده است آب تنی و هواخوری، البته خیلی هم کوچکتر نیست گویا، اما چه مسئولانه مراقبش است!

 

و اینهم یکی از همسفران دوست داشتنی ام، مهربانی را مفهومی غیر از این نیست، به همین سادگی، به همین زیبایی!
و اینهم یکی از همسفران دوست داشتنی ام، مهربانی را مفهومی غیر از این نیست، به همین سادگی، به همین زیبایی!

حالا آفتاب غروب کرده است و روز رنگ می بازد، البته “مورا مورا”، قدم زنان آهنگ بازگشت می کنیم، جاده خاکی رودخانه تا لوج بسیار ساده اما چشم نوازست، مخصوصا آن قسمت هایی از راه که درختان بلند انبه سر بر سر هم نهاده اند و کوچه باغی آفریده اند از زیبایی، حس بی انتهایی راه و اینکه همچنان چقدر راه نرفته و مسیر ناپیموده دارم می آید سراغم!

کنجکاوی می کنیم و سرک می کشیم به کپرهای حصیری خانواده ای روستایی که در زیر سایه سار این درختان انبه منزلی گزیده اند که مپرس! لبخندشان تاییدیست برای حضور و کنجکاوی مان، لختی را کنار آتش و بساط پخت و پزشان می نشینیم، ما به نظاره و تحلیل آنها و آنها نیز زیرچشمی نگاهمان می کنند، چیزی به هم می گویند و می خندند، شاید همین لبخندها ساده ترین و البته عمیق ترین مفاهیم باشند در روابط انسانی!

و این از همان راه هاست که فقط باید با پای پیاده پیمود، از آن راه ها که دلت نمی خواهد تمام شوند!
و این از همان راه هاست که فقط باید با پای پیاده پیمود، از آن راه ها که دلت نمی خواهد تمام شوند!

 

و باز صبحی دیگر، اینبار زودتر بیدار می شوم به قدم زدن محوطه لوج که بسیار هم بزرگ و گسترده است و می توان با حوصله اگونه های خوبی از خزندگان و به خصوص پرندگان را در آن یافت و تماشا کرد

این یکی میهمان اول است و کاندیدای اولین تصویر، سر در پرهای زیبایش می برد و خودش را سامان می دهد!
این یکی میهمان اول است و کاندیدای اولین تصویر، سر در پرهای زیبایش می برد و خودش را سامان می دهد!

 

این هم طوطی سیاه مالاگاسی ست، اندمیک و خاص سرزمین ماداگاسکار که در بیشتر نقاط این کشور پراکندگی دارد و گاه با جیغ های بلندش، زمین و زمان را روی سرش می گذارد!
این هم طوطی سیاه مالاگاسی ست، اندمیک و خاص سرزمین ماداگاسکار که در بیشتر نقاط این کشور پراکندگی دارد و گاه با جیغ های بلندش، زمین و زمان را روی سرش می گذارد!

 

بعد از صبحانه با همسفرانم عزم دیدار رودخانه “مانامبولو” و گستره باز و خوشرنگ این رودخانه در حاشیه صخره های جینگی کوچک را می کنیم، طبیعتا بعد از طی کردن پروسه اداری و گرفتن مجوزهای لازم و پرداخت ورودیه ها، با کنوهای چوبی ماداگاسکاری، آهسته و آرام هم مسیر با آب، شناور و جاری اش می شویم، بسیار خوشرنگ است و زیبا این رود زندگی بخش که خود از غرب شهر “تانا” سرچشمه گرفته و مسافر کانال موزامبیک است!

باز هم اینجا هنر فرسایش هزاران ساله آب است که تندیس های زیبایی از سنگ و صخره پدید آورده است، درختانی که سر بر سر هم نهاده اند و روی سر رود، نفس می کشند و هوا می خورند، پرنده ها هم در این صبحگاهان زیبا همچنان پرجنب و جوش اند، گاه روی دیواره صخره ای و گاه همنشین شاخه سار درختی!

جلوتر که می رویم به غارهای مانامبولو می رسیم که در حاشیه رود در دل صخره ها پدید آمده اند، هر دو را سرکی می کشیم و بازدیدشان می کنیم، دالان های تاریک و خنک شان را و دهانه های پرنورشان را، همچنین دیواره های خوش تراش شان را…

ابتدایش بازی نور است، آسمانی که گویا نقش خورده است روی جاری آرام آب!
ابتدایش بازی نور است، آسمانی که گویا نقش خورده است روی جاری آرام آب!

جلوتر که می رویم صخره ها بلندتر می شوند و چون دیوارهای بلندی، می نشینند دو طرف رودخانه تا زیبایی بیشترش را دلیل باشند!

این یکی هم آن بالادست ها جا خوش کرده است و عبور و مرورها را نظاره می کند، حواسش حسابی جمع مان است...
این یکی هم آن بالادست ها جا خوش کرده است و عبور و مرورها را نظاره می کند، حواسش حسابی جمع مان است…

 

به تدریج رنگ ها هستند که به مدد آب مانامبولو می آیند و جلا و هویتش می دهند، زیر سایه سار صخره ای که پارو بزنی و نسیم خنک برخاسته از آب هم که بنشیند بر گونه ات، تازه پر می شوی از حس سرخوشی!
به تدریج رنگ ها هستند که به مدد آب مانامبولو می آیند و جلا و هویتش می دهند، زیر سایه سار صخره ای که پارو بزنی و نسیم خنک برخاسته از آب هم که بنشیند بر گونه ات، تازه پر می شوی از حس سرخوشی!
و اما اینجا از داخل غارهاست که تازه رنگ ها اوج می گیرند و تابلو نقاشی طبیعت کامل تر می شود، خواستنی تر!
و اما اینجا از داخل غارهاست که تازه رنگ ها اوج می گیرند و تابلو نقاشی طبیعت کامل تر می شود، خواستنی تر!

 

این جفت خوشرنگ هم از دورترها نگاهمان می کنند، ماده با اخمی بدرقه مان می کند و نر هم لب به اعتراض گشوده است که گویا خود را مسئول می داند!
این جفت خوشرنگ هم از دورترها نگاهمان می کنند، ماده با اخمی بدرقه مان می کند و نر هم لب به اعتراض گشوده است که گویا خود را مسئول می داند!

 

جریان آب را تا قبرستان تاریخی حاشیه رودخانه ادامه می دهیم تا از دوردست ها، در میان شکاف صخره ای می نشیند پیش نگاه مان، جمجمه های ردیف شده بومیانی که سالها پیش از سواحل و حاشیه های ماداگاسکار به این مناطق کوچ کرده بودند و در مناطق مرکزی تر و وسیع تری از این سرزمین ساکن شده بودند. تقدس دارند و بومیان محلی باور دارند روح آنها حاضر و ناظر جریان زندگی این روزهایشان است، حتی گاه زبوها را برای این مردگانشان قربانی می کنند و برایشان غذا و میوه ها را به پیش کش می برند، حتی لباس و بالش که آرامتر بخوابند!

باز می گردیم راه رفته را، اینبار اما اندیشه کنان تمام زیبایی ها و گاه تفاوت هایی که شاهد بوده ایم، باز می گردیم در حالی که جریان سفر همچنان ما را با خود می برد تا بیشتر و بهتر نشان مان دهد.

در این قبرستان قدیمی حدود ٢۵ نفر از اجساد بومیان دفن شده است، البته دفن که نه، بهتر این است بگویم نگهداری می شود!
در این قبرستان قدیمی حدود ٢۵ نفر از اجساد بومیان دفن شده است، البته دفن که نه، بهتر این است بگویم نگهداری می شود!

 

از گشت رودخانه که می گردیم هوا کاملا گرم شده است، به همراه تعدادی از همسفران، پیاده راه لوج را در پیش می گیریم تا سریع نگذریم از کنار آنها که باید بیشتر و بهتر ببینیم، زندگی روزانه مردم که به شدت متفاوت و جذاب است و طبیعتی که گاه مسحورش می گردیم.

یکی می رود و دیگری می آید و بچه ها هستند که می مانند، درست در لحظه اکنونشان، فارغ از این آمد و شدها!
یکی می رود و دیگری می آید و بچه ها هستند که می مانند، درست در لحظه اکنونشان، فارغ از این آمد و شدها!

 

برنج می کارند و از شالی ها مراقبت می کنند، هرجایی که آبی بیابند و زمینی، چرا که غذای اصلی مردمان این سرزمین است، قوت سه وعده شان، برنج های ریز و بدون عطر و طعم مالاگاسی.
برنج می کارند و از شالی ها مراقبت می کنند، هرجایی که آبی بیابند و زمینی، چرا که غذای اصلی مردمان این سرزمین است، قوت سه وعده شان، برنج های ریز و بدون عطر و طعم مالاگاسی.
آبگیری درست شده است در کنار مسیر، نیلوفرهای آبی سربرآورده اند، تقدس دارند در بسیاری از فرهنگ ها، زیرا که این زیباترین در صف گلها، ریشه در راکدترین و گاه فاسدترین آبها دارند اما زیبا و پاک رشد می کنند!
آبگیری درست شده است در کنار مسیر، نیلوفرهای آبی سربرآورده اند، تقدس دارند در بسیاری از فرهنگ ها، زیرا که این زیباترین در صف گلها، ریشه در راکدترین و گاه فاسدترین آبها دارند اما زیبا و پاک رشد می کنند!
این مار خوش تراش را در گوشه ای روان می بینیم، سربه سرش می گذاریم و راهش را سد می کنیم، با حوصله اما هر بار راهش را کج می کند و بی اعتنا، خودش را به سوراخی می رساند که مأمنش باشد!
این مار خوش تراش را در گوشه ای روان می بینیم، سربه سرش می گذاریم و راهش را سد می کنیم، با حوصله اما هر بار راهش را کج می کند و بی اعتنا، خودش را به سوراخی می رساند که مأمنش باشد!

 

گرمای ظهر را در لوج می مانیم و عصرگاهان باز هم به اتفاق چندنفری از همسفران، راهی روستایی می شویم که همان نزدیکی هاست، بزرگترین روستای منطقه بماراها، نامش “بکوپاکا”ست، گاه غروب است و جریان زندگی سرعت و اوج گرفته است، در کنار مسیر اصلی روستا فروشنده ها کالاهایشان را بساط کرده اند، از طرفی جلوی جابه جای مسیر میز و صندلی و آتشی برپاست و غذاهای خیابانی می فروشند، از همان ها که دوست داری همه شان را تست کنی، خوشحالم که همسفرهایم نیز جملگی پایه اند برای کنجکاوی، تقریبا از همه غذاهای عجیبشان سفارش می دهیم و هم سفره شان می شویم، عالیست.

به اندازه نیاز روزانه شان می خرند یا مبادله می کنند، اصولا خیلی پول جریان ندارد اینجاها!
به اندازه نیاز روزانه شان می خرند یا مبادله می کنند، اصولا خیلی پول جریان ندارد اینجاها!

 

اینها هم ماهی های رودخانه مانامبولو هستند، رودخانه ای که زندگی مردمان این سرزمین به آن گره خورده است، خوشمزه اند، هرچند که به شیوه ای کاملا ابتدایی درست می شوند.
اینها هم ماهی های رودخانه مانامبولو هستند، رودخانه ای که زندگی مردمان این سرزمین به آن گره خورده است، خوشمزه اند، هرچند که به شیوه ای کاملا ابتدایی درست می شوند.

 

جلوی در خانه شان درازکش استراحت می کنند گویا، مهر مادر و فرزندی ست و طبیعا نظیری ندارد!
جلوی در خانه شان درازکش استراحت می کنند گویا، مهر مادر و فرزندی ست و طبیعا نظیری ندارد!

 

جلوی کپرها و خانه های حصیری شان بساط آتش را برپا می کند تا آخرین وعده غذایی روزانه شان را با مهر درست کند، چرا که عزیزانش چشم انتظارند.
جلوی کپرها و خانه های حصیری شان بساط آتش را برپا می کند تا آخرین وعده غذایی روزانه شان را با مهر درست کند، چرا که عزیزانش چشم انتظارند.

 

کوچه پس کوچه های روستا و روزمرگی مردمانش اما جذاب تر و تماشایی تر است.
درگوشه ای جمعیت زیادی جمع شده اند و آرام نشسته اند، بچه ها مشغول بازی و شادمانی هستند در کنارشان و کمی دورتر، بساط آتش و غذاپزی براه است، مشابه نذری های خودمان، درب اتاقی بزرگ به کوچه باز است و داخل اتاق هم شلوغ، کنجکاوتر که می شوم می گویند کسی مرده است آنجا، با رعایت احترام وارد اتاقشان می شوم، زن ها دورتادور اتاق نشسته اند و جسد هم در گوشه ای با پشه بندی احاطه شده است، رنگی ازغم و ناله نیست اما و کسی ضجه نمی زند یا گریه نمی کند، گویا آنجا بیشتر از ما باور دارند که مرگ حق است و آغاز دیگریست برای زندگی ابدی!

و این است نهایت مراسم عزاداری برای عزیز از دست رفته شان!
و این است نهایت مراسم عزاداری برای عزیز از دست رفته شان!

 

پیچیده است شاید موضوع مرگ و زندگی و باورهای ادیان و مذاهب، همچنین فرهنگ های مختلف در مواجهه با آن، مراسم تشیع جنازه ای را می بینیم در ماداگاسکار که به سادگی هرچه تمامتر، تابوت کاملا ساده ای بر سر دستان چند نفری روان است و دیگران دنبال آن شادی و پایکوبی می کنند!
زیاد تعجب نمی کنیم، چرا که چند روز قبل، مراسم “رقص مردگان” را در حین گذر از راههای ماداگاسکار در یکی از روستاهایش دیده بودیم، مراسمی که عموما در ماه سپتامبر در بیشتر مناطق ماداگاسکار برگزار می شود، بدین صورت که با گذشت دوره های زمانی خاصی از مرگ شخصی مثلا بعد از هفت سال، استخوان هایش را از خاک بیرون می آورند و شادی کنان به روستا و خانه محل اقامتش بازمی گردانند تا باز بیند محیط زندگی سابقش را، خانواده و دوستانش را که همگی به افتخار حضور دوباره اش جشن گرفته اند، می رقصند و می خوانند و پایکوبی می کنند، در انتها نیز محل جدیدی برای دفنش در نظر می گیرند، بستری از حصیر در زیرش می گسترند و به خانه جدیدش می سپارند!

و اینها آمده اند به مراسم "رقص مردگان" به دیدار دوست سال های گذشته اشان تا شاید اینگونه روحش را شاد کنند!
و اینها آمده اند به مراسم “رقص مردگان” به دیدار دوست سال های گذشته اشان تا شاید اینگونه روحش را شاد کنند!
و اینجا آماده می کنند منزلگاه بعدی زندگانی اش را!
و اینجا آماده می کنند منزلگاه بعدی زندگانی اش را!

 

صبح دیگر روزی از سفر اما اینگونه آغاز می شود، رنگ هایی که آرام در هم می تنند و تاریکی شب که در دهان صبح بی نفس می گردد و چرخ زندگی روزانه در ماداگاسکار به چرخش درمی آید.
صبح دیگر روزی از سفر اما اینگونه آغاز می شود، رنگ هایی که آرام در هم می تنند و تاریکی شب که در دهان صبح بی نفس می گردد و چرخ زندگی روزانه در ماداگاسکار به چرخش درمی آید.

 

آفتاب تازه بالا آمده است که عزم ادامه مسیر می کنیم چرا که امروز را راهی بس طولانی و البته ناهموار و سخت در پیش داریم تا خودمان را به شهر ساحلی “مورونداوا” برسانیم.

همان اول راه برای آخرین بار به رودخانه مانامبولو و خاطراتش سلام می کنیم و با همان یدک کش های ابتدایی، خود و ماشین هایمان عرضش را عبور می کنیم و رهسپار شهر “بِلو” به عنوان اولین ایستگاهمان می گردیم، همان راه خاکی پرخاطره ای که قبلا هم از میان روستاها و بائوباب های سربه هوایش گذشته بودیم، اینبار اما سرحالتر و با چشمانی بازتر که هنوز در لحظات آغازین روزیم.

بیشتر از سه ساعتی را همراه و همسفر جاده های همیشه پرتلاطم این سرزمین هستیم تا به شهر بِلو در حاشیه رودخانه همواره جاری سیریبینا برسیم، البته که در ماداگاسکار تعریف شهرها هم متفاوت از مابقی دنیاست، بلو را که قدم بزنی چیزی بیشتر از یک روستای کوچک بدون امکانات با زندگی تقریبا ابتدایی مردمانش نخواهی دید!

از صبح ناهار همسفرانم را در رستوران هتل اصلی شهر هماهنگ کرده ام و بنابراین زمان زیادی را از دست نمی دهیم، چرا که در ماداگاسکار به صورت طبیعی و با توجه به فرهنگ “مورا مورا”یشان اگر در رستورانی غذایی سفارش دهی زمان آماده شدنش با خداست و گاهی ممکن است ساعت ها میهمان میز و صندلی تان باشید!

 

و اینگونه ماشین هایمان از عرض رودخانه عبور داده می شوند، شاید آیندگان این سرزمین شاهد کسترش دانش و تکنولوژی در سطحی باشند که بتواند حداقل روی این رودخانه چند ده متری، پلی احداث کند!
و اینگونه ماشین هایمان از عرض رودخانه عبور داده می شوند، شاید آیندگان این سرزمین شاهد کسترش دانش و تکنولوژی در سطحی باشند که بتواند حداقل روی این رودخانه چند ده متری، پلی احداث کند!
و راهی که چون دالانی بی انتها در میان درختان و بوته های درهم تنیده این سرزمین باز شده است تا محلی باشد برای گذر، گذرگاهی برای دیدن و دیدار.
و راهی که چون دالانی بی انتها در میان درختان و بوته های درهم تنیده این سرزمین باز شده است تا محلی باشد برای گذر، گذرگاهی برای دیدن و دیدار.
این هم یکی از کوچه های اصلی شهر نسبتا بزرگ و مهم بِلو با همه سادگی اش، زندگی اما جریان دارد، به دور از دغدغه های شهرهای بزرگ و مدرن!
این هم یکی از کوچه های اصلی شهر نسبتا بزرگ و مهم بِلو با همه سادگی اش، زندگی اما جریان دارد، به دور از دغدغه های شهرهای بزرگ و مدرن!

 

و باز راهی می شویم، همچنان راهی دور و دراز در پیش داریم و البته نیاز است هم عرض رودخانه سیریبینا و هم بخشی از طولش را با یدک کش ها طی کنیم تا به جاده اصلی برسیم که در انتهای خود مورونداوا را به عنوان مقصد دارد.

ماشین ها آرام و قرار می گیرند و ما نیز هم، در حالی که پاهایمان آویزان است و نسیم خنک برخاسته از آب می نشیند روی صورت های آفتاب خورده مان.

و اما خارج کردن ماشین ها از یدک کش ها هم داستان ها دارد که گاه می تواند بسیار پرهیجان و سرگرم کننده باشد، مخصوصا اینجا که شیب دیواره رودخانه زیاد است و گاه انتهای ماشین در هنگام عبور جا می ماند! حتی فاصله چرخ های ماشین را هم نتوانسته اند حدس بزنند و چرخ ها مانده اند روی هوا به جز لبه های آن!

ساعتی را مبهوت تماشای مهندسی مالاگاسی می مانیم تا عبور صورت گیرد و ادامه دهیم مسیرمان را، مسیری که لحظه به لحظه زیباتر می شود و درختان بائوباب با اشکال و ابعاد مختلف با دستانی گشاده احاطه اش کرده اند…

اینجا اول مشکل پیش می آید و بعد تدبیرش می کنند، آن هم چه تدبیری! مهم این است که عبورش می دهند و مشکلی روی زمین نمی ماند.
اینجا اول مشکل پیش می آید و بعد تدبیرش می کنند، آن هم چه تدبیری! مهم این است که عبورش می دهند و مشکلی روی زمین نمی ماند.
خودشان اما ساده تر عبور می کنند، سبک بار تر و سبک بال تر، بی دغدغه و بی استرس می روند و می آیند...
خودشان اما ساده تر عبور می کنند، سبک بار تر و سبک بال تر، بی دغدغه و بی استرس می روند و می آیند…

 

از رودخانه و حاشیه اش به سلامتی می گذریم و به بهشت بائوبابستان سلام می کنیم، منطقه ای بی همتا از ماداگاسکار که بیشترین تعداد و تنوع از این زیبایان سر بر آسمان نهاده را در خود جای داده است و این جاده خاکی را به خاطر بائوباب های احاطه کرده اش، “خیابان بائوباب” می نامند.

سومین سفرم به اینجاست و سومین بار که از این راه نه چندان هموار عبور می کنم، ولی همچنان چشم برنمی کنم از تماشایشان، برایم شاید نمادی هستند از اقتدار و استقامت، کهن سالند و قصه ها از این سرزمین و مردمانش در دل دارند که هیچ گاه بازش نخواهند گفت تلخ و شیرین این رازهای سر به مهر را.

در همان اواسط مسیر به یکی از بزرگترین ها و کهن ترین ها در میان این هزارسالگان بی نام می رسیم، اتفاقا این یکی، هم نام دارد و هم مقدس است، حتی برای نزدیک شدن و لمس کردنش باید کفش ها را از پا بِکنی، یک جور قربانگاه و نذرگاه است این درخت بائوباب، تا به این حد که مردم از مناطق مختلف حاجاتشان را به نزد این درخت به نیاز می آورند به همراه تحفه ای برای قربانی که می تواند بزرگ باشد مانند زِبو و یا کوچک مثل مرغ و خروس!
باشد که حاجت روا گردند!

سربرآورده است و شاخه ها پراکنده بر اطراف و حاضر و ناظر حاجات است و می پاید سرزمینش را.
سربرآورده است و شاخه ها پراکنده بر اطراف و حاضر و ناظر حاجات است و می پاید سرزمینش را.

 

اینها هم مسافر جاده بائوباب ها هستند، نه مثل ما مسافر یکباره که اینجا مأوا و گذرگاه همیشگی شان است، آنهم با گاری و زبوهای سربه زیری که مطیع ترینند!
اینها هم مسافر جاده بائوباب ها هستند، نه مثل ما مسافر یکباره که اینجا مأوا و گذرگاه همیشگی شان است، آنهم با گاری و زبوهای سربه زیری که مطیع ترینند!
پیش تر که می رویم زیباتر می شود و زیباتر می شوند، گذشت زمان کند می شود انگار اینجا و آمد و شد نفس نیز هم!
پیش تر که می رویم زیباتر می شود و زیباتر می شوند، گذشت زمان کند می شود انگار اینجا و آمد و شد نفس نیز هم!

 

از جاده اصلی فاصله می گیریم و جاری یکی از مسیرهای فرعی می شویم که از سفرهای قبلی می شناسمش، دریاچه فصلی کوچکی زیرپای بائوباب ها خانه کرده و میزبان سایه هاشان گشته است، همینطور پرنده های گذری هم میهمانش شده اند، چشم نواز است این زیبا تلفیق شان، انگار همانجایند که باید باشند و ما هم از خوش اقبال ترین های عالمیم که به دیدارشان دعوت شده ایم.

کمی دورتر باز بساط عاشقانه ای برپاست، “بائوباب های عاشق” می خوانندشان، همان ها که همچون دو مغز بادام در هم تنیده اند و همدیگر را به آغوش کشیده اند، آغوشی جاودانی!

مسیر اصلی مان را باز می گردیم و ادامه می دهیم، به تراکم گسترده تری از این درختان بی مانند می رسیم و کوچه گرمتر و دیدنی تر می شود، بی جهت نیست که “خیابان بائوباب ها” نامیده اند اینجا را!

رفتن را تاب نمی آوریم و ماندن را برمی گزینیم تا آفتاب و افولش را همراه و همسفر شویم، اینجا گاه ماندن است و ادراک، باید چشید لحظه هایش را و مست و بی خود شد از هنر آفرینش و هنرنمایی خالق این تابلوی نقاشی خیال انگیز!

سفرنامه ماداگاسکار
و اینگونه در هم تنیده اند بائوباب های عاشق و اینگونه انسان ها از طبیعت می آموزند و عشقشان را می بوسند.

 

هر یک به شکلی و سنی و قد و قواره ای، مهم این است که همگی استوار و راست قامت ایستاده اند و زیبایی شان را به رخ می کشند!
هر یک به شکلی و سنی و قد و قواره ای، مهم این است که همگی استوار و راست قامت ایستاده اند و زیبایی شان را به رخ می کشند!
این ها هم که گویا مشغول یافنن روزی روزانه شان هستند در تلاشی بی پایان
این ها هم که گویا مشغول یافنن روزی روزانه شان هستند در تلاشی بی پایان

 

متراکم و جمع شده اند در کنار جاده، شاید آنها هم آمده اند به تماشای راهـگذرهای هر روزه این راه، آمده اند به دیدار که هر دیدی را بازدیدی ست.
متراکم و جمع شده اند در کنار جاده، شاید آنها هم آمده اند به تماشای راهـگذرهای هر روزه این راه، آمده اند به دیدار که هر دیدی را بازدیدی ست.
این پایینتر اما در زمینی صاف زیر سایه سارشان آمده اند به بازی فوتبال، دنبال توپی می دوند و غافل مانده اند از تماشای جلوه گری عصرگاهان شان، تکراری شده اند شاید، امان از تکرار!
این پایینتر اما در زمینی صاف زیر سایه سارشان آمده اند به بازی فوتبال، دنبال توپی می دوند و غافل مانده اند از تماشای جلوه گری عصرگاهان شان، تکراری شده اند شاید، امان از تکرار!

کمی دورتر بچه ها نشسته اند روی تنه درختی جان سپرده و غرق رویایه کودکانه خویش ند، فارغ از پیچیدگی های دنیای آدم بزرگ ها.

طنین روح نواز قصه شازده کوچولو می پیچد توی گوشم، نمی دانم چند بار خوانده ام و یا گوش کرده ام که جملاتش را از حفظ شده ام:

“و چنین بود که روز سوم از داستان غم انگیز درختان بائوباب سر درآوردم… من به شازده کوچولو توجه دادم که بائوباب ها نهال کوچک نیستند، بلکه درخت هایی هستند به بزرگی کلیساها و اگر او یک گله فیل هم با خودش ببرد این گله فیل نخواهد توانست به نوک یکی از آنها برسد.”

رمز و رازی دارد برای خودش این قصه شازده کوچولو و شاهکار ماندگار “آنتوان دوسنت اگزوپری” و اما من حالا ایستاده ام در برابرشان، همان کهنسالانی که به بزرگی کلیساها هستند.

هرگز نشنیده اند قصه بائوباب و شازده کوچولو را، ولی باید خوشحال باشند در سیاره ای زندگی می کنند که ریشه های بائوباب، سیاره شان را از هم نمی پاشد و هر روز می توانند یک دل سیر، غروب آفتاب تماشا کنند!
هرگز نشنیده اند قصه بائوباب و شازده کوچولو را، ولی باید خوشحال باشند در سیاره ای زندگی می کنند که ریشه های بائوباب، سیاره شان را از هم نمی پاشد و هر روز می توانند یک دل سیر، غروب آفتاب تماشا کنند!

 

آرام گرفته ام گوشه ای به دیدار آفتابی که خسته و کم رمق از یک روز سوزان، اینگونه خود را در دل درختان همیشه استوار بائوباب جا می کند، آغوشی مطمئن برای غروب، و البته که شروقی زیباتر از پی این خواهد آمد.
آرام گرفته ام گوشه ای به دیدار آفتابی که خسته و کم رمق از یک روز سوزان، اینگونه خود را در دل درختان همیشه استوار بائوباب جا می کند، آغوشی مطمئن برای غروب، و البته که شروقی زیباتر از پی این خواهد آمد.

 

می پایم لحظه های افولش را، باحوصله پایین می آید، انگار ناز دارد این جوشان چشمه هستی، به جان می خرم نازش را آنگاه که با شاخه سار درختان در هم می آمیزد و خطوطی ناخواندنی از رموز هستی را نشانم می دهد.
می پایم لحظه های افولش را، باحوصله پایین می آید، انگار ناز دارد این جوشان چشمه هستی، به جان می خرم نازش را آنگاه که با شاخه سار درختان در هم می آمیزد و خطوطی ناخواندنی از رموز هستی را نشانم می دهد.

 

و اینگونه آخرین پرتوهای کم فروغش در اعماق جانم رسوخ می کند و من از خود بی خود می شوم، ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب...
و اینگونه آخرین پرتوهای کم فروغش در اعماق جانم رسوخ می کند و من از خود بی خود می شوم، ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب…

 

هوا کاملا تاریک شده است که به شهر ساحلی “مورونداوا” واقع در غرب ماداگاسکار می رسیم. همان که بزرگترین و معروفترین شهر ساحلی شان است در کنار آبهای اقیانوس هند و کانال موزامبیک.

درست موازی ساحل، خیابان که نه مسیری وجود دارد که پر است از کافه ها و هتل ها، رستوران و مغازه های فروش صنایع دستی، نسبتا پر رونق است آنجا، اقامتمان هم که همانجاست.

اولین دلیلم برای دوست داشتن مورونداوا اما غذاهای دریایی محشر و ارزان اینجاست، رستورانی می شناسم بزرگ و ساده، شب را با همسفرانم به آنجا می رویم و سیراب می گردیم از سفره گسترده و متنوع دریا!

صبح اما یک روز کامل را وقت می گذاریم برای دیدن مورونداوا، ابتدا ساحل و جاده ساحلی را و بعد هم وارد فضای شهر جدید و زندگی روزانه مردم و بازارهایشان می شویم.

مثل اکثر شهرهای ساحلی در آفریقا، بخش قابل توجهی از جمعیت شهر را مسلمانان تشکیل داده اند، حتی جمعیت شیعیان و مساجدشان هم زیاد است، ترکیب جمعیتی مورونداوا متفاوت تر از سایر بخش های ماداگاسکار است، از این جهت که علاوه بر مالایی ها و موزامبیکی ها که ترکیب و تلفیق نژادشان جمعیت اصلی ماداگاسکار را شامل شده است اینجا هندی ها و اعراب هم اضافه شده اند و ملغمه ای عجیب از نژاد و فرهنگ را ساخته اند!

جاده موازی ساحل اقیانوس هند و کانال موزامبیک، اینجا توریستی ترین قسمت شهر ساحلی مورونداواست.
جاده موازی ساحل اقیانوس هند و کانال موزامبیک، اینجا توریستی ترین قسمت شهر ساحلی مورونداواست.

 

نشسته اند کنار ساحل و چشم و گوش سپرده اند به شکوه و عظمتش، به صدای امواجش و به افق ناپیدایش، صدها کیلومتر آنطرفتر، مام ماداگاسکار یعنی سرزمین اصلی آفریقاست.
نشسته اند کنار ساحل و چشم و گوش سپرده اند به شکوه و عظمتش، به صدای امواجش و به افق ناپیدایش، صدها کیلومتر آنطرفتر، مام ماداگاسکار یعنی سرزمین اصلی آفریقاست.

 

مثل خیلی از شهرهای ساحلی آفریقایی و حتی آمریکای جنوبی، مورونداوا نیز عقب نمانده است، بارها و کافه ها، تیپ ها و ظاهرهای متفاوت اینجا نیز کم نیستند...
مثل خیلی از شهرهای ساحلی آفریقایی و حتی آمریکای جنوبی، مورونداوا نیز عقب نمانده است، بارها و کافه ها، تیپ ها و ظاهرهای متفاوت اینجا نیز کم نیستند…

 

بچه ها درگوشه ای روی ماسه های ساحل مشغول بازی اند و البته مثل همیشه فارغ ترند، هرچند که اینجا کلا همه فارغند. دستشان برایم رو شده است و باید آس دل رو کنم تا لبخند ببرم.
بچه ها درگوشه ای روی ماسه های ساحل مشغول بازی اند و البته مثل همیشه فارغ ترند، هرچند که اینجا کلا همه فارغند.
دستشان برایم رو شده است و باید آس دل رو کنم تا لبخند ببرم.

 

خیابان های اصلی مورونداوا اما زنده اند و پر رفت آمد، "بوس بوس" ها روانند و ماشین ها نیز مسافرکشی می کنند...
خیابان های اصلی مورونداوا اما زنده اند و پر رفت آمد، “بوس بوس” ها روانند و ماشین ها نیز مسافرکشی می کنند…

 

اینجا مسجد شیعیان اثنی عشری ست، جمعیت مسلمانان قابل توجه ست، در واقع مورونداوا را می توان بزرگترین شهر مسلمان نشین ماداگاسکار دانست.
اینجا مسجد شیعیان اثنی عشری ست، جمعیت مسلمانان قابل توجه ست، در واقع مورونداوا را می توان بزرگترین شهر مسلمان نشین ماداگاسکار دانست.
داشته هایشان را از اطراف شهر آورده اند برای فروش، جایی در حاشیه بازار، حالا ممکن است بضاعتشان فقط در حد همین مرغ و خروس و مرغابی باشد.
داشته هایشان را از اطراف شهر آورده اند برای فروش، جایی در حاشیه بازار، حالا ممکن است بضاعتشان فقط در حد همین مرغ و خروس و مرغابی باشد.
بساط کرده اند میوه هایشان را، موز و پاپایا و لیمو، خانم فروشنده هم مانند بسیاری از زنان مالاگاسی ماسک بر صورت دارد، ماسکی که معجونی از مواد طبیعی از جمله ریشه چند گیاه است و از پوستشان مراقبت می کند.
بساط کرده اند میوه هایشان را، موز و پاپایا و لیمو، خانم فروشنده هم مانند بسیاری از زنان مالاگاسی ماسک بر صورت دارد، ماسکی که معجونی از مواد طبیعی از جمله ریشه چند گیاه است و از پوستشان مراقبت می کند.

 

و اینها هم با لباس های سراسر رنگشان راهی بازار شهر هستند، کلا تجارت گسترده و بازار بزرگی دارد بطری های دست دوم و سوم در ماداگاسکار!
و اینها هم با لباس های سراسر رنگشان راهی بازار شهر هستند، کلا تجارت گسترده و بازار بزرگی دارد بطری های دست دوم و سوم در ماداگاسکار!

 

آن گوشه لباس های دست دومی که به ماداگاسکار آورده شده اند را بساط فروش کرده اند، اینها هم با دقت و حوصله تعمیرشان می کنند تا جنس نامرغوبی به دست مشتری نرسد، همه جا و همیشه حق با مشتریست گویا!
آن گوشه لباس های دست دومی که به ماداگاسکار آورده شده اند را بساط فروش کرده اند، اینها هم با دقت و حوصله تعمیرشان می کنند تا جنس نامرغوبی به دست مشتری نرسد، همه جا و همیشه حق با مشتریست گویا!

 

و اما در بازار مسقف شهر غوغایی برپاست، خرید و فروش، بده بستان همیشگی و ناتمام این مکان است برای تامین رزق و روزی مردمان این سرزمین
و اما در بازار مسقف شهر غوغایی برپاست، خرید و فروش، بده بستان همیشگی و ناتمام این مکان است برای تامین رزق و روزی مردمان این سرزمین
ترازو خیلی هم کاربردی ندارد، عمده خرید و فروش پیمانه ای ست، حتی گاهی هم مبادله کالا به کالا.
ترازو خیلی هم کاربردی ندارد، عمده خرید و فروش پیمانه ای ست، حتی گاهی هم مبادله کالا به کالا.

 

 

گوشت ها را سلاخی کرده است و قبل از اینکه روزنامه پیچشان کند خبرها را می خواند، هرچند که آنجا در روزنامه نیز احتمالا اخبارش چیزی جز جنگ و ظلم و خون نیست، آنهم سلاخی متمدنانه بشر!
گوشت ها را سلاخی کرده است و قبل از اینکه روزنامه پیچشان کند خبرها را می خواند، هرچند که آنجا در روزنامه نیز احتمالا اخبارش چیزی جز جنگ و ظلم و خون نیست، آنهم سلاخی متمدنانه بشر!
ماهی و میگو و محصولات دریایی هم که طبیعتا محصول اصلی عرضه شده در شهر بندری مورونداواست، صید صبح اند و تازه، خبری از یخ و یخچال نیست...
ماهی و میگو و محصولات دریایی هم که طبیعتا محصول اصلی عرضه شده در شهر بندری مورونداواست، صید صبح اند و تازه، خبری از یخ و یخچال نیست…

 

عصرگاهان اما راهی ساحل می شویم و ماسه های نرم ساحل بی انتها را گز می کنیم، رد پاها را اما موج می شوید و با خود برای همیشه به اقیانوس می برد.
عصرگاهان اما راهی ساحل می شویم و ماسه های نرم ساحل بی انتها را گز می کنیم، رد پاها را اما موج می شوید و با خود برای همیشه به اقیانوس می برد.
گاه غروب که می شود فقط باید ایستاد و تماشا کرد، دوردست ها را، تا فرودست انکار...
گاه غروب که می شود فقط باید ایستاد و تماشا کرد، دوردست ها را، تا فرودست انکار…

 

و آفتابی که بی رمق دل می سپارد به امواج دریا و این زنگ پایان روز است.
و آفتابی که بی رمق دل می سپارد به امواج دریا و این زنگ پایان روز است.

 

هوا تاریک می شود و سقف آسمان نیز هم، تاریکتر که می شود تازه ماه به چشم می آید که دیگر با قرص کامل شدنش فاصله ای ندارد، و اما چی لذتی دارد دراز کشیدن روی ماسه های ساحل آنهم زیر نور ماهتاب...
هوا تاریک می شود و سقف آسمان نیز هم، تاریکتر که می شود تازه ماه به چشم می آید که دیگر با قرص کامل شدنش فاصله ای ندارد، و اما چی لذتی دارد دراز کشیدن روی ماسه های ساحل آنهم زیر نور ماهتاب…

 

صبحگاهان عازم می شویم، اینبار عازم راهی طولانی تا آن وسط های ماداگاسکار، مسیری حدودا ۵٠٠ کیلومتری که پیمودنش تا شب هنگام طول می کشد.

از مورونداوا فاصله می گیریم و خاطراتش را با خود می بریم تا همیشه، آخرین بائوباب هایمان را هم در مسیر می بینیم، با دیدارشان شاد می شویم و می گذریم، از ساحل که دورتر می شویم درختان زیبای نارگیل هم تمام می شوند.

کشاورزی اما به طرز فراگیری در سرتاسر ماداگاسکار توسعه پیدا کرده است، هرچند به صورت کاملا بدوی و بدون امکانات، جالبتر اینکه شالی و برنج کاری نسبت به سایر محصولات اولویت بیشتری دارد چرا که قوت غالب مردم ماداگاسکار برنج است، آن هم پای ثابت تمام وعده های غذایی شان!

از پنجره های ماشین بیرون را تماشا می کنیم، جریان زندگانی مردم را، کشاورزیشان را، مزارع گاهی طبقاتی برنجشان را، روستاهای بین راهشان را و چشمان جستجوگر مالاگاسی هایی که جایی جلوی مغازه ای یا در سایه سار درختی پاتوق کرده اند و وقت می گذرانند.

این هم مسیر طولانی روزانه مان از مورونداوا تا آنتسیرابه
این هم مسیر طولانی روزانه مان از مورونداوا تا آنتسیرابه

 

خمیده اند و برنج می کارند، خسته نمی شوند که اینجا خستگی بی مفهوم است، یکی هم ایستاده و شاید فرمان می دهد.
خمیده اند و برنج می کارند، خسته نمی شوند که اینجا خستگی بی مفهوم است، یکی هم ایستاده و شاید فرمان می دهد.

 

مزارع طبقاتی برنج برای استفاده بهینه آب محدودشان در ماداگاسکار بسیار مرسوم است، حتی آنها نیز یاد گرفته اند که آب را نیکوتر قدر بدانند که منشأ حیات است!
مزارع طبقاتی برنج برای استفاده بهینه آب محدودشان در ماداگاسکار بسیار مرسوم است، حتی آنها نیز یاد گرفته اند که آب را نیکوتر قدر بدانند که منشأ حیات است!

 

ناهارمان را در بین مسیر جایی مسلط بر منطقه میاندریوازو می خوریم، باز هم از رود همواره جاری سیریبینا می گذریم، از گستردگی اش، از بزرگی اش، از طراوتش و مردمانی که همچنان در حاشیه اش زندگی را مشغولند!

عصرگاهان است که به رودخانه کوچکتری می رسیم که از کنار روستایی می گذرد، مردمان روستا سخت مشغول کارند، می ایستیم و کمتر از ساعتی سرک می کشیم کسب و کارشان را که استخراج طلاست از سنگ های کم عیار معادن اطراف!

کوچک و بزرگ و زن و مرد هم ندارد که جملگی مشغولند، با چوب هایشان و با ضرب دستشان بر سر سنگ های سخت می کوبند تا رمقشان را بگیرند و سرسختی را از سرشان بیندازند و به پودری نرم تبدیلشان کنند، آنگاه بارها و بارها آبشورش می کنند تا خاکی پرعیارتر از طلا حاصل شود، برق می زند حاصل دسترنجشان اما و چشمانشان نیز هم از اینکه می توانند عایدیی هرچند ناچیز داشته باشند!

و بالاخره بعد از تاریکی هوا و تمام شدن روز است که به محل اقامت آن شبمان در شهر آنتسیرابه می رسیم، دومین شهر بزرگ ماداگاسکار، شهر “بوس بوس” ها که قبلا قصه شان را برایتان گفته بودم…

مشغول کارند، جملگی، وقتی آنسوی رودخانه نگاهشان می کنم مکثی می کنند، لبخندی می زنند و بچه ها صدایم می کنند و می خندند...
مشغول کارند، جملگی، وقتی آنسوی رودخانه نگاهشان می کنم مکثی می کنند، لبخندی می زنند و بچه ها صدایم می کنند و می خندند…

 

 

 

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
دسته بندی ها : سفرنامه ها
برچسب : آنداسیبه, بائوباب, تور ارزان خارجی, جهانگردی, درخت بائوباب, سفر, سفر به ماداگاسکار, سفرنامه, ماداگاسکار
مدیر

پست‌های مشابه

سفرهای گروهی سال ۹۷

سفرهای گروهی سال ۹۷

۱۳ اسفند ۱۳۹۶
سفرنامه برزیل و آمازون

سفرنامه برزیل و آمازون

۱۶ بهمن ۱۳۹۶
سفرنامه شیلی بخش اول، پاتاگونیا

سفرنامه شیلی بخش اول، پاتاگونیا

۱۴ بهمن ۱۳۹۶

21 thoughts on “سفرنامه ماداگاسکار”

  1. hatamian_h
    said on بهمن ۴, ۱۳۹۵

    بسیار زیبا و دلنشین بود
    تشکر ویژه از شما

    پاسخ
    • عبداللهی
      said on بهمن ۱۰, ۱۳۹۵

      سپاس از لطف شما

      پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on دی ۲۰, ۱۳۹۶

      سپاس از لطف و همراهی شما

      پاسخ
  2. bahar
    said on بهمن ۴, ۱۳۹۵

    درود بر شما که انقدر زیبا نوشتید جوری که موقع خوندن احساس کردم من هم یکی از همسفرانتون بودم، بسیار لذت بردم .. موفق و برقرار باشید

    پاسخ
    • عبداللهی
      said on بهمن ۱۰, ۱۳۹۵

      مرسی، لطف دارین، ممنون که همسفر بودین

      پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on دی ۲۰, ۱۳۹۶

      سلام
      ممنون از لطف تون؛
      امیدوارم فرصت سفر به ماداگاسکار و زیبایی هاش براتون مهیا بشه به زودی.

      پاسخ
  3. نیر
    said on بهمن ۶, ۱۳۹۵

    سلام
    عالی امیدوارم روزی دوباره باشما همسفر بشم
    شاد باشی وهمیشه درسفر

    پاسخ
    • عبداللهی
      said on بهمن ۱۰, ۱۳۹۵

      ایشالا به زودی یه سفر گروهی مشابه همون برزیل چندسال قبل با همون دوستان

      پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on دی ۲۰, ۱۳۹۶

      سلام
      ممنون

      پاسخ
  4. Mehri
    said on بهمن ۱۷, ۱۳۹۵

    سفری بی نظیر بود.قطعا در هر سفر علاوه بر محیط و مکان ها…همسفر و راهنمای خوب لذت سفر را دوچندان می کند.
    امیدوارم همیشه سالم و موفق باشید

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on دی ۲۰, ۱۳۹۶

      خوشحالم که ماداگاسکار و زیبایی هاش رو به خوبی درک کردین
      ممنون از تعریف و تاییدتون

      پاسخ
  5. نیر
    said on بهمن ۲۹, ۱۳۹۵

    سلام
    خیلی خوشحالم ویزا آرژانتین رو گرفتید امیدوارم از اونجا قطب جنوب هم برید از سفر مالدیو قول به سفر اروپا به من وهمسرم داده بودید چقدر دیر اعلام گردید عید نوروز یک ماه با آقا خدا بخشی میریم اروپا خیلی دوست داشتم با شما بیام آرزو می
    کنم تور آرژانتین رو در سال های دیگه جز برنامه تون بگذارید شما لیدر بسیار خوبی هستید ما باشما خاطرات خوبی داریم
    همیشه شاد وموفق باشید

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on دی ۲۰, ۱۳۹۶

      سلام
      ارادت همسفرهای نازنین
      ایشالا قسمت باز هم سفرهای گروهی به گوشه کنار دنیا

      پاسخ
  6. hadi Elhami
    said on اسفند ۲۴, ۱۳۹۵

    ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﻴﻦ ﺟﺎﻥ
    ﺩﺭ ﺳﻔﺮﺕ ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﺩا ﻣﺮا ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻜﻦ

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on دی ۲۰, ۱۳۹۶

      ارادت رفیق
      چشم

      پاسخ
  7. ترانه
    said on اردیبهشت ۲۶, ۱۳۹۶

    عالی بود بسی دلنشین

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on دی ۲۰, ۱۳۹۶

      سپاس از لطف و همراهی تون

      پاسخ
  8. محمدآبادی
    said on فروردین ۷, ۱۳۹۷

    بسیار زیبا و دلنشین .هوس همسفری و دیدار این مناطق بکر به سر دارم شاید همسفر بعدی باشم

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on اردیبهشت ۲۰, ۱۳۹۷

      ممنون از محبت تون، ایشالا فرصت دیدارش به زودی براتون مهیا بشه

      پاسخ
  9. شهاب
    said on اردیبهشت ۴, ۱۳۹۷

    سلام.من و همسرم قصد سفر به ماداگاسکار داریم.شما تور دارید؟

    پاسخ
    • حسین عبداللهی
      said on اردیبهشت ۲۰, ۱۳۹۷

      بله، برای مردادماه یه سفر گروهی داریم
      ۰۹۱۲۶۴۳۲۰۰۵

      پاسخ

پاسخی بگذارید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

با درود و سلام دوستی بر جلد کتابی که به من هدیه داد چنین نگاشت: روزی سرانجام به "آنجا" می رسی، اما آن روز روزیست که آنجا دیگر "آنجا" که می خواستی به آن برسی نیست! و من همچنان در جستجوی آنجا و آنجاها در ناکجا آباد دنیا سرگردانم... دوستان عزیز، مطالب این وبسایت تماما حاصل تجربیات و سفرهای شخصی من به حدود ۶۰ کشور از هر ۶ قاره دنیاست، سفرهایی ارزان، عموما درازمدت و با کوله پشتی از شهری به شهر دیگر و از دیاری به دیار دیگر به قصد شناخت، سفرهایی به دل طبیعت ناب خدا، سفر به تاریخ و دروازه های تمدن باستان و سفر به آنسوی فرهنگ ها و سنت ها، دل به دل مردم دنیا دادن و زندگی را آموختن.. خوشحالم که مطالبم رو می خونین و خوشحالتر خواهم شد اگه برام نظر بذارین، راهنمایی یا حتی انتقاد کنین و پیشنهاد بدین...

شبکه های اجتماعی

روزنوشت های کافه جهانگرد را در کانال تلگرام همسفر شوید.

عکس های کافه جهانگرد را در صفحه اینستاگرام ببنید.

آخرین مطالب من

latestwid-img

سفرنامه ناصر خسرو به شمال کشور پرو

تیر ۲۰, ۱۳۹۷
latestwid-img

سفرنامه پرو، ماچوپیچو

اسفند ۱۴, ۱۳۹۶
latestwid-img

سفرنامه پرو، شهر کوزکو، خطوط نازکا

اسفند ۱۴, ۱۳۹۶

Warning: imagejpeg(/home/jahangard/domains/cafejahangard.com/public_html/wp-content/uploads/2018/03/-تور-برزیل،-توربرزیل،-ویزای-برزیل،-جاذبه-های-گردشگری-برزیلف-بهترین-زمان-سفر-به-برزیل،-سفر-برزیل،-سفرنامه-برزیل،-سفر-ارزان-برزیل-16-e1520005785562-85x70.jpg): failed to open stream: File name too long in /home/jahangard/domains/cafejahangard.com/public_html/wp-includes/class-wp-image-editor.php on line 402
latestwid-img

سفر به برزیل، آبشار ایگوآسا

اسفند ۱۳, ۱۳۹۶
latestwid-img

سفرهای گروهی سال ۹۷

اسفند ۱۳, ۱۳۹۶
latestwid-img

جاذبه های گردشگری برزیل، سائوپائولو، کوریتیبا

اسفند ۱۱, ۱۳۹۶

تورها

  • تور (سفر گروهی) اتیوپی (حبشه) دیماه ۹۹
  • تور بالی و قبایل پاپوآ، خرداد۹۷
  • تور برزیل بهمن ۹۸، آمازون، ایگواسو، ریودژانیرو و کارناوال آمریکای جنوبی
  • تور برزیل و پرو عید نوروز ۹۹
  • تور برزیل، آمازون و آبشارهای ایگواسو، عید نوروز ۹۸
  • تور ترکیبی کامل آمریکای جنوبی شامل برزیل، پرو و شیلی
  • تور جزیره برونئو و مالزی شرقی
  • تور روسیه، سیبری و دریاچه بایکال، مورمانسک و شفق قطبی بهمن ۹۸
  • تور سریلانکا پائیز ۹۷
  • تور شیلی، آتاکاما، سانتیاگو، پاتاگونیا اسفند ۹۸
  • تور کشمیر هند بهار ۹۷
  • تور نپال آبان ۹۸، کاتماندو چیتوان پخارا
  • تور و سفر گروهی پرو، ماچو پیچو، عید نوروز ۹۸
  • تور و سفر گروهی کم هزینه کنیا، تیرماه۱۴۰۰
  • سفر گروهی و تور کنیا بهمن ۹۹
  • سفر گروهی و تور ماداگاسکار مرداد ۹۸

دسته‌ها

  • Uncategorized
  • دانستنی های سفر
  • سفرنامه ها
  • نکته های آموزشی سفر

پیوندها

  • جهانگردی با شهاب چراغی
  • آرش نورآقایی
  • مجید عرفانیان
  • جهانگردی و جهان بینی
  • اطلاعات و تصاویری از ایران

جستجو

آمار بازدید سایت

  • 126
  • 304
  • 117,583
  • 884,789
  • تیر ۲۰, ۱۳۹۷

Follow @ Instagram

بیشتر ببینید ....منو در اینستا گرام دنبال کنید
تمامی حقوق مادی و معنوی محفوظ می باشد. طراحی شده توسط گروه نرم افزاری بوف