سفرنامه ماداگاسکار
عصرگاهان است که به استانبول می رسیم، فرودگاه آتاتورک، مثل همیشه شلوغ ولی روان!
تا پرواز دوم و ادامه مسیر به سمت ماداگاسکار بیشتر از هفت ساعتی زمان داریم، بعضی از همسفرهایم استانبول را ندیده اند، جالبتر اینکه بعضی هم اولین سفر خارج از کشورشان است!
تصمیم بر این می شود که گشت فشرده استانبول داشته باشیم و همه شان اظهار علاقه می کنند به دیدار این شهر زیبا، نیم ساعتی طول می کشد تا مهر ورود استانبول همراه و همسفر همیشگی پاسپورت هایمان شود و خیلی زود با مترو خودمان را با “آکسارای” می رسانیم.
ابتدا آکسارای تا “سلطان احمد” را قدم می زنیم و “مسجد آبی” و “ایاصوفیا” نورپردازی شده را دیدار می کنیم، سپس با عبور از گلخانه به ساحل “امی نونو” می رسیم.
تنگه و پل بغاز آن هم در شب زیبایی و جلوه شان مضاعف شده است، کمی آن طرف هم برج گالاتای با نورپردازی خاصش چشم فریبی می کند.
کوتاه زمانی را در کنار آب زمینگیر می شویم به خوردن ساندویچ های ماهی و صدف های معروف استانبول!
ادامه می دهیم و نهایتا کل خیابان استقلال را عبور می کنیم تا با “تکسیم” برسیم، حسن ختام برنامه فشرده مان هم می شود چایی ترکی در زیر مجسمه های وسط میدان تکسیم، ساعت ده و نیم شب است و با اتوبوس های فرودگاه، نیم ساعته باز می گردیم به همان نقطه آغازین مان، مختصر و مفید، اسمش را می گذاریم استانبول در چند ساعت!
هواپیما اوج می گیرد و راهی مقصد می شود، نه و نیم ساعت زمانی خواهد بود که دریاها و کشورها را خواهد پیمود تا در جزیره موریس نفسی تازه کند برای ادامه مسیر یک و نیم ساعته اش تا ماداگاسکار…
در ادامه مسیرمان به ماداگاسکار به جزیره موریس می رسیم، تماشایش از بالا لذت بخش است، جزیره هایی سراسر سبز با سواحل مرجانی چشم نواز، قله ها و دریاچه های زیبا، کل خاطرات شیرین سفر موریس سه سال قبل می آیند و می نشینند پیش نگاه پر از شوقم، خاطراتی سراسر خنده که شاید روزی سفرنامه شان را بنویسم!
بیشتر مسافرین از هواپیما پیاده می شوند و ما همچنان منتظر می مانیم برای ادامه مسیر، همسفرها هم که همگی همین ابتدای مسیر حسابی در هم بُر خورده اند و با هم دوست شده اند.
انتظارمان ساعتی بیشتر طول نمی کشد که باز اوج می گیریم آسمان پر ابر اقیانوس هند را تا بالاخره بعد از یک ساعت و نیم به مقصد برسیم، مقصدی که نه انتهای مسیر که ابتدای راه و سفری پر ماجرا خواهد بود.
ساعت دو نیم عصر و باز هم هجوم خاطرات اولین دیدار، پروسه ویزای ماداگاسکار کمی پیچیده و زمان بر شده است و چاره ای جز صبوری نیست، مهرهای ورود همراه با لبخندهای مالاگاسی خوشامدگویمان می شوند و وارد محوطه محقر و ساده شهر “آنتاناناریوو” یه به صورت خلاصه تر “تانا” می شویم.
شهر پیچیده ایست تانا، بی قواره و نامنظم توسعه پیدا کرده است، شهری که تخمین می زنند با حاشیه هایش حدود سه میلیون از جمعیت بیست و چهارمیلیونی ماداگاسکار را در خود جا داده است.
مسیر فرودگاه تا هتل مان در مرکز شهر بیشتر از ساعتی طول می کشد که همزمان است با غروب آفتاب، همچنان ابتدایی بودن شرایط زندگی در تانا کاملا به چشم می آید، هرچند که در این چند سال اخیر سرعت تغییرات و مدرن تر شدن شهر را به وضوح می توانم ببینم و حس کنم.
هتل مان اما بسیار دوست داشتنی ست، کاراکتر و شخصیت کاملا فرانسوی دارد و اتفاقا ساختمانش هم کنار یکی از خیابان های سنگ فرش مرکز تانا بنا شده است، مدیرش هم یه خانم خوش خنده و مهربان فرانسوی ست، مسیر ورودی هتل تا اتاق ها هم که یک موزه تمام عیار است از عکس های قدیمی و آیتم های مالاگاسی که حسابی سرگرممان می کند…
طبقه بالایی هتل اما رستوران بامزه و متفاوتی ست که باز هم به سبک کافه های فرانسوی تزئین شده است، خیلی زود همگی سر میز عریض و طویل شام حاضریم، اینجاست که همسفرهایم را با مفهوم باارزش و البته خوشمزه “زِبو” آشنا می کنم، در واقه زبو ها همان گاوهای درشت هیکل مالاگاسی هستند که نقش تعیین کننده ای در زندگی روزمره مردم روستاها دارند، شاید نقش مشابه “یاک” برای مردم فلات تبت!
به هر حال چون بخش عمده ای از غذاهای مالاگاسی از گوشت زِبو درست می شوند همین مفاهیم را برای همسفرهایم توضیح می دهم و این می شود که سفارش بیشترشان می شود استیک زبو!
و این دورهمی دلنشین هم خود پایانی است بر اولین روز سفر ماداگاسکار…
صبح رهسپار گشت و گذار شهر تانا می شویم، شهر مرموز تانا، با اینکه این سومین دیدارم در طی چهار سال گذشته است ولی همچنان شگفت زده ام می کند این شهر، از معدود پایتخت هایی ست که خسته نمی شوم از تماشا و سرک کشیدن به کوچه پس کوچه هایش، انگار اینها در مقطعی از تاریخ جامانده اند!
بیشتر از هفتاد سال قبل که فرانسوی ها بساط استعمارشان را جمع کردند و از ماداگاسکار و تانا رفتند، گویا زمان و گذرش را نیز با خود بردند و حالا ماشین ها و تاکسی ها در تانا همان ها هستند که چرخشان هفتاد سال پیش می چرخید، خیابان ها و سنگ فرش هایشان نیز هم، حتی مردم و تداوم فقرشان، فرانسوی ها رفتند و اینها یادشان رفت همگام و همراه تاریخ شوند و این دقیقا همان بُعد تانا و ماداگاسکار است که به وجدم می آورد…
از هرجای تانا که بایستی قصری را می بینی نه چندان چشم نواز بر فراز بلندترین تپه شهر که تاریخی چند صد ساله را در دل نهان دارد، یک ساعتی طول می کشد تا خودمان را به “کویین پالاس” برسانیم و البته که ساعتی هم طول می کشد تا تاریخش را بشنویم و از آن مهمتر، چشم اندازی زیبا از توسعه شهر تانا و دریاچه مرکزی اش را ببینیم…
صبح روز سوم سفر است و عازم می شویم، عازم راهی دور، مقصد شهر کوچک “میاندریوازو” و هدف شروع سفر رودخانه ای به سمت غرب ماداگاسکار و ساحل اقیانوس هند!
از تانا که دور می شویم زندگی ابتدایی و طبیعی مردمان این سرزمین بیشتر به چشممان می آید، کشاورزی و دامداری سراسر سنتی و ابتدایی شان، گویا هنوز پای انقلاب صنعتی به این سرزمین باز نشده است!
زمین ها را با دست شخم می زنند، حتی سنگ های مورد نیاز راه و ساختمان سازی شان را با دست خرد و سایزبندی می کنند، حمل و نقل شان هم با گاری و زِبو یا همان گاوهایشان صورت می گیرد..
روستاها عمدتا کوچک و خانوادگی هستند، چند خانه گلی با سقف های شیبدار سفالی و مقداری زمین کشاورزی در اطرافش که نان رزق خانواده از آن تامین می شود. کشت اصلی شان هم برنج است، غذای غالب سه وعده شان!
به صورت کاملا تصادفی جلوی یکی از روستاهای نسبتا بزرگتر مسیر می ایستیم و می رویم داخل روستا، لابه لای مردم، همان ها که تاکنون با هیچ غریبه از راه دور آمده ای تعاملی نداشته اند.
ورود به دنیایشان آسان است، دنیای غریبه نوازشان، اینجا جواب هر کلامی لبخند است، دوربین را به هرسو که بچرخانی لشکری از بچه ها جلویش صف می بندند، باشد که دیده شوند و شاید کسی در گوشه ای برای همیشه ثبت و ضبط شان کند..
از روستا و بچه های همیشه خوشحالش که خداحافظی می کنیم عازم شهر “آنتسیرابه” می شویم، دومین شهر بزرگ ماداگاسکار بعد از تانا، در حد ناهار خوردنی مهمانش هستیم.
وسایل نقلیه این شهر اما بیشتر از هر چیزی جلب توجه می کنند، نامشان “بوس بوس” است، البته نه به آن معنا که ما در ذهن داریم! اصولا دوگونه بوس بوس وجود دارد، آنها که سه چرخه هستند و نیروی محرکه شان رکاب زدن است، نوع دوم اما دو چرخ بیشتر ندارد که صد البته باید توسط “بوس بوس ران” هدایت شود، دسته اش را می گیرد و طول مسیر را می دود تا مسافر خسته را به مقصدش برساند و بدین گونه نانی به کف آرد!
شغل رایج و بامزه و البته سختی است بوس بوس رانی، مخصوصا که خودت هم بوس بوس دار نباشی و مجبور باشی به صورت شیفتی روی بوس بوس دیگران کار کنی!
باقیمانده مسیر تا میاندریوازو را می پیماییم و می پوییم تا بعد از تاریک شدن هوا و زیر نور ماه، در محل اقامتمان قرار گیریم و این باشد پایانی بر روز دیگری از سفر…
عازم حاشیه رودخانه سیریبینا می شویم، همان که از مرکز ماداگاسکار سرچشمه می گیرد و خود، مسافر ساحل غربی است و مقصدش جایی نیست جز اقیانوس بیکران هند، می رود تا به اصالت خویش بازگردد و در طی این مسیر، روزی می بخشد و سیراب می کند جان خسته مردمان سرزمینش را.
می رویم تا همراه سیریبینا دو روزی را به تماشا بنشینیم زندگی روزمره و کاملا ابتدایی حاشیه نشین هایش را، می رویم تا شاید در این گذر رازآلود، زندگی را عمیق تر نفس بکشیم.
از روستای کوچکی عبور می کنیم و به رودخانه می رسیم، بچه ها و سپس بزرگترهایشان به استقبالمان می آیند.
مسیر کوتاهی از قسمت کم عمق رودخانه را با کَنوهای چوبی بسیار ساده ای می پیماییم تا به قایقمان برسیم، همان کنوهایی که بی هیچ ظرافت و شاید خلاقیتی از تنه درختی تراش خورده اند و تنها کمی بیشتر از اندازه مسافرینش عرض دارند، قایقران پارو می زند و کنوی چوبی مان رام و مطیع تدبیرش است..
به قایق مان می رسیم، بزرگ است و جادار، آن هم در دو طبقه، توشه راهمان هم توسط محلی ها بارگیری می شود و اینگونه است که با دست تکان دادن های مداوم و بی پایان بچه ها و محلی ها، سفر رودخانه یمان آغاز می گردد.
هیجان سفر در من افزون می شود وقتی برق شوق را در چشمان همسفرانم هم می بینم، همان ها که با شور بی پایانشان لحظه های سفر را می چشند و درکی عظیم تر از واقعیت های زندگی می یابند، آن هم نه آن زندگی که قبلا داشته اند که اینجا زندگانی را معنای دیگریست و آن ها آمده اند تا تجربه کنند و بیازمایند گونه ای دیگر از سبک زندگانی بدوی آمیخته به طبیعت را…
رودخانه سیریبینا در اوج سادگی اش بسیار زیباست، گاه عریض می شود و کم عمق و آرام و گاه کم عرض و پرشتاب، حتی گاه چنان عرض می گیرد که جزیره هایی کوچک، میهمان بسترش می شوند و سواحلی ماسه ای و زیبا هم در حاشیه اش شکل می گیرد که بیشتر شبیه دریاچه اش می کند تا رودخانه!
از هم جذاب تر اما زندگانی مردمان حاشیه این رودخانه است، تا ده ها و صدها کیلومتر اطرافشان از برق و تکنولوژی اثری نیست و آن ها به ساده ترین شکل ممکن روزگار می گذرانند، همانگونه اند که اجدادشان بوده اند، انگار سهمی نیافته اند از انقلاب پر سرعت صنعتی و زندگانی مدرن سال های اخیر، فارغند از دنیای پرشتاب این روزهای ما، شاید برای همین است که آرامش و مهربانی شان عمق دارد و به دل می نشیند…
به هر روستایی می رسیم لشکر بچه ها در کنار رود چشم انتظارند، چشم انتظار لبخندی و دستی که تکان داده شود تا غریق شادی شان کند. عاشق بطری های خالی آب هستند تا شاید اندک مواد غذایی شان را در کپرهاشان، در آن ها نگهداری کنند.
مرد و زن و کوچک و بزرگ روزانه چندین بار تن و بدن شان را به آب می سپارند و خود را می شویند، حتی همدیگر را که شاید این رفتارشان را از پیشینیان و نیاکانشان به ارث برده اند و این خود می تواند گواهی دیگر بر نظریه تکامل باشد.
پوشش اما مفهومی دیگر دارد اینجا و طبیعتا متفاوت است با آنچه ما دیده ایم و آموخته ایم، شاید هم قرار نبوده که ما غریبه ها روزی به دنیای ساده و بکرشان سرک بکشیم و قضاوتشان کنیم که آنها دنیای خودشان را دارند و ما مفاهیم و تعاریف خودمان را و صد البته همین تفاوت های عمیق است که زمین مان را جذاب تر و زیباتر کرده است!
می رویم و می پیماییم همیشه جاری سیریبینا را تا عصرگاهان به آبشار بسیار زیبای “نوسیناپلا” می رسیم، قایقمان آرام می گیرد در زیر سایه سار درخت بلندی در حاشیه سیریبینا و مسیر حدودا بیست دقیقه ای تا آبشار را پیاده می پیماییم، دریاچه های بسیار زیبای فیروزه ای رنگی که در مسیر آبشار تا رود شکل گرفته اند بدجوری دل را هوایی می کنند، تمام خستگی مسیر و گرمای هوا را می سپاریم به خنکی و لطافت آب آبشار و حوضچه های اطرافش، همانگونه که بومیان آن منطقه سالها تن و روحشان را در آنجا شسته اند!
تازه می شویم، زنده می شویم، سرخوش و سر زنده، مخصوصا آنجا که فشار بی وقفه آب آبشار بر سر و پشتمان می خورد و انگار تمام گذشته ها را می شوید و با خود می برد و زندگی از نو آغاز خواهد شد، توصیف زیبایی و حس خوب لحظاتش واقعا سخت است که این لحظات را فقط باید چشید و درک کرد!
نزدیکی های غروب آفتاب است که عزم پیمودن بخش دیگری از مسیر رودخانه ای سیریبینا را می کنیم، حالا صخره های مسیر بلندتر شده اند و درختان و جنگل های حاشیه رود هم انبوه تر و سرسبزتر، می نشینم آن لبه جلویی قایق به دیدار غروب، آفتاب کم رمق تر می شود و نور می پاشد بر سر آب و آسمان، زمین و زمان اینجا جادویی ست، مثل آفتاب پرست های این سرزمین هر لحظه اش رنگی دارد و آرامش عجیبی که تا عمق جان آدم نفوذ می کند، انگار لحظه هایش ملکوتی و خدایی ست اینجا، جالبتر اینکه تکرار این تجربه در سالهای مختلف هم لحظه ای و ذره ای از لذت عمیقش نکاسته است!
چندتایی از خدمه قایق و بچه های مالکش می آیند آن جلو، آنها هم گویا تقدس این زیبا سرزمین و لحظات غروب را دریافته اند، بی هوا می زنند بر دبه ای تو خالی دم دستشان و سرود مستانه سر می دهند و نوایشان می آمیزد در سکوت طبیعت و به رقصشان در می آورد…
هوا تاریک شده است حالا و ستاره ها یک به یک در گوشه ای از آسمان چشمک پرانی می کنند، ماه نه چندان کامل هم از عصرگاهان در آسمان است و حالا با تاریک شدن هوا بیشتر خودنمایی و نورافشانی می کند.
در گوشه ای از جزیره ای ماسه ای آنهم وسط رودخانه چادرهایمان را یکه به یک به صورت دایره ای و دورهم برپا می کنیم و در گوشه ای دیگر آتش می افروزیم.
آسمان بی نهایت زیباست، ستاره هایی را می توان در آسمانش دید که ما ساکنان نیم کره شمالی هرگز تماشایشان نکرده ایم، امتداد و عمق کهکشان راه شیری هم اینجا گویا زیباترست و واضح تر، آنهم در جایی که تا ده ها کیلومتر اطرافمان هیچ آلودگی نوری وجود ندارد!
همه این زیبایی ها لذتش وقتی مضاعف می شود که با صدای طبیعت بکر شب هنگامان این منطقه درهم می آمیزد!
دیری نمی پاید که از روستاهای محلی دور و نزدیک، بچه ها و گاه بزرگترهایشان به دیدارمان می آیند و همنشین آتشمان می شوند، چشمهاشان برق می زند در کنار شعله های آتش، باز هم روح اصیل و عمیقشان به وجد می آید و می خوانند و می رقصند، عمیقا به دل می نشیند چرا که از عمق دل های ساده و صمیمی شان برمی آید. از آن شبهاست که دوست داری سحری نداشته باشد و کلید صبحش را باید در چاه انداخت!
بعضی ها می نشینند کنار رودخانه و نیمه های شب غروب زیبای ماه روی سر آب رودخانه را تماشا می کنند و بعضی هم تا خود صبح چشم برهم نمی گذارند که مبادا لذت لحظه ای از آن فضای پرکشش را از دست بدهند!
صبح از راه می رسد، آرام و بی صدا، بیشتر و بهتر حسش می کنم وقتی از سپیده دمان خود را از کیسه خواب گرمم رها می کنم و در آن سردی هوا، قدم زنان، هم پای آمدنش می شوم.
بخار آب برخاسته از آب گرم سیریبینا، چنان ابری سپید بر سر رود، سایه افکنده است و زیباترش کرده است، آفتابی که اول نشانه هایش و بعد هم خودش بالا می آید تا آغازگر روزی نو و ادامه سفر باشد…
آدم های منفی نگر
به پیچ و خم و مخاطرات راه می اندیشند
و آدمهای مثبت اندیش به زیبایی جاده!!
هر دو به مقصد خواهند رسید،
یکی با حسرت و ترس و اما دیگری با لذت!!
مسیر رودخانه ای مان را به سمت شهر “بلو” ادامه می دهیم، همان که بسیار نزدیک است به دلتای رود سیریبینا و ساحل اقیانوس هند.
باز هم سیراب زیبایی های طبیعت بی همتای مسیرمان می شویم، پرندگان منحصر به فرد ماداگاسکار که بیشتر از پنجاه درصدشان اِندمیک و منحصر به فرد اینجایند و در دنیا نظیری ندارند را می شود گاهی در حاشیه رودخانه دید، همچنین کروکدیل های درشت جثه این رودخانه را که بعضا در گوشه ای سر از آب برآورده اند و گرما و آفتاب می گیرند، همان ها که عامل مفقود شدن تعدادی از کودکان حاشیه نشین رود نیز هستند!!
همچنین مردمانی که همواره هستند و با گذرمان دستی برای هم تکان می دهیم.
حدود ساعت دو بعد از ظهر به مقصد می رسیم و سفر رودخانه ای پایان می یابد، اما مقصدی که خود ابتدای راهی طولانی و دشوار است به سمت منطقه “بماراها” و صخره های معروف “جینگی”
صبح زود از لوج محل اقامتمان باز می گردم به حاشیه رودخانه و اداره مرکزی توریسم شان، همانجا که باید مقدمات بازدید از صخره های بسیار زیبا و معروف “جینگی” را برای همسفرانم مهیا کنم و مجوزهای لازم و راهنمای محلی بگیرم.
طبق معمول سایر امورات اداری در ماداگاسکار، مسئول مربوطه در ساعت مقرر حضور ندارد، می چرخم در کافه های محلی اطراف رودخانه و بالاخره در حالی که تشتی از برنج شفته شده را برای صبحانه اش در پیش دارد می یابمش!
به نگرانی و عجله من برای معطل نماندن گروه، یک دل سیر می خندد و می گوید: “مورا مورا”، البته که معنایش را خوب می دانم، ساده اش یعنی “آهسته آهسته” یا همان “بی خیال” خودمان، البته که این فرهنگ تمامی جوامع محلی آفریقایی ست، خیلی هاشان احتمالا مفهومی به نام استرس برایشان تعریف نشده و اصولا برایشان هم هرگز پیش نمی آید!
بالاخره “مورا مورا” مجوزها صادر می شود و ساعت هفت صبح عازم مجموعه صخره های جینگی بزرگ می شویم، همان که از متفاوت ترین اشکال زمین شناسی جهان است و تماما تحت حفاظت و ثبت سازمان یونسکو درآمده است.
ساعتی راه های خاکی و جنگلی منطقه و پارک ملی بماراها را می پیماییم تا بالاخره صخره های باشکوه جینگی همچون قلعه ای از دور خودنمایی کنند.
گشت ها و زمانبندی اش، همینطور نکات ایمنی مسیر را مجددا برای همسفرانم توضیح می دهم و گشت حدودا پنج ساعتی مان آغاز می شود.
ابتدایش مسیر جنگلی زیبایی ست که به تدریج با پیمودنش به صخره ها نزدیکتر می شویم و آرام آرام شکوه و عظمت شان را درک و هضم می کنیم، البته که در بین راه چندین گونه از لمورها را روی سر درختان می بینیم و می یابیم یا گاه، تماشای پرندگان زیبای منطقه برای لحظاتی میخکوبمان می کند!
آفتاب پرست ها هم هستند، اصولا ماداگاسکار خود بهشتی ست برای آفتاب پرست ها، تنوعی بی نظیر از آن ها را می توان یافت و دید که گاه در هیچ کجای دیگری از دنیا مثل و مانندی ندارند!
مسیر می پیماییم تا به دیواره بلند صخره های سنگی “جینگی” می رسیم، نامشان بامزه است، از این جهت که از لفظ محلی “جینگی جینگی” گرفته شده است و به معنای با نوک پا و پاورچین راه رفتن است و صد البته زمانی که تیزی بی انتهای نوک سنگ ها را می بینیم، بیشتر به “جینگی” لازم بودن آن منطقه پی می بریم!
نکته دوم ساختار بسیار خاص زمین شناختی این صخره های آهکی است که در اثر جابه جایی لایه های زمین، میلیون ها سال پیش از سطح اقیانوس هند بیرون زده و سپس بر اثر فرسایش آبی و بادی منطقه به شکل شگفت انگیز کنونی اش درآمده است.
نکته سوم اما بهره برداری بسیار خاص از این جاذبه توریستی ست که تماما توسط فرانسوی ها مدیریت شده است، پله ها و مسیرهای خاص عبوری درست شده اند برای بالا رفتن از این صخره ها و گاه زیرپایی هایی از جنس خود همین سنگها به بدنه صخره ها پیچ و مهره شده اند تا حداقل آسیب و تخریب و همچنین نازیبایی را داشته باشند.
بالا می رویم و بالاتر، به اولین نقطه اوج مان که می رسیم نفس هامان در سینه می ماند از شگفتی و زیبایی اینجا و البته تحسین می کنیم خالقش را.
جنگلی درهم تنیده از صخره های نوک تیز اطرافمان را احاطه کرده است و گاه زیر پایمان دره های عمیقی شکل گرفته است که به زیبایی و شکوه منطقه افزوده است…
سیراب نگاهش می شویم، نگاه که نه زیارتش می کنیم، از روی پل معلق میانه سنگ ها عبور می کنیم، عبور با تعلیق، می گذریم تا آنسوترها را نیز تا بی نهایتش دیدار کنیم.
این سرخوشی ممتد اما ادامه دارد، از میان شکاف دره ای پایین می آییم و مسافر غارهای کوتاه سقف زیرین این سنگ ها می شویم، دنیایی دارند برای خودشان و عالمی هستند از عظمت، ریشه درختان که چونان طنابهایی در هر سو به رقص آمده اند تا از کف زمین رطوبت و آب بجویند..
ناهارمان را در بستر یکی از همین دره های خنک می خوریم، مجددا مسیر صخره ای و سپس جنگلی را در پیش می گیریم تا نهایتا حدود ساعت یک عصر است که به ماشین هایمان می رسیم، اما حالا پر شده ایم از لذت دیدار یکی دیگر از زیبایان نادیده دنیا، آنقدر سرخوش و البته خسته که همگی در مسیر پرنشیب و فراز بازگشت تا لوج، چرت می زنیم و رویا می بافیم…
یک ساعتی را تا غروب زمان دارم، خودم را به مهمانی آب و نور دعوت می کنم و رهسپار حاشیه رودخانه می شوم که البته چند نفری از همسفران نازنینم نیز هم پایم می شوند.
فضا و مکان حاشیه رودخانه و تمام انرژی مثبت بی نهایتش را با تمام وجود دوست دارم، جریان ملایم آب گذران حکایت از گذر عمر و روزگاران دارد و مایی که فقط در مقطعی بسیار کوتاه از آن، اندک فرصتی داریم برای آموختن، دیدن، تجربه کردن و مهر ورزیدن!
لشکر بچه ها رودخانه را گذاشته اند روی سرشان، البته که کار و تفریح هر روزه شان است و این ما هستیم که مهمان ساعتی از روزمرگی شان شده ایم.
با دیدن مهمانان شان به وجد می آیند، به شور می آیند و هر یک با هر هنری که دارند تلاش می کنند که توجهی را معطوف خود دارند و محبتی بجویند، رقابتی ست گویا نفس گیر!
در آب شیرجه می زنند، بالا و پایین می پرند و معلق می زنند شاید که دیده شوند، برایم جالب است این عطش بی نهایتشان برای مهربانی و شاید برای به چشم نشستن و دیده شدن!
ما هم برایشان کم نمی گذاریم و مهربانی و لبخندشان را می جوییم، عکس و فیلم که تفریح رایجشان است.
در این میان حس خودخواهی و انحصارطلبی شان هم جالب است که گویا ریشه در غریزه انسانی دارد، کافیست انگشت یکی را بگیری و ویژه تر برایش وقت بگذاری، چنان دیگر بچه ها را در نزدیک شدن به تو مورد غضب قرار می دهد که مبهوت رفتارش می مانی!
حالا آفتاب غروب کرده است و روز رنگ می بازد، البته “مورا مورا”، قدم زنان آهنگ بازگشت می کنیم، جاده خاکی رودخانه تا لوج بسیار ساده اما چشم نوازست، مخصوصا آن قسمت هایی از راه که درختان بلند انبه سر بر سر هم نهاده اند و کوچه باغی آفریده اند از زیبایی، حس بی انتهایی راه و اینکه همچنان چقدر راه نرفته و مسیر ناپیموده دارم می آید سراغم!
کنجکاوی می کنیم و سرک می کشیم به کپرهای حصیری خانواده ای روستایی که در زیر سایه سار این درختان انبه منزلی گزیده اند که مپرس! لبخندشان تاییدیست برای حضور و کنجکاوی مان، لختی را کنار آتش و بساط پخت و پزشان می نشینیم، ما به نظاره و تحلیل آنها و آنها نیز زیرچشمی نگاهمان می کنند، چیزی به هم می گویند و می خندند، شاید همین لبخندها ساده ترین و البته عمیق ترین مفاهیم باشند در روابط انسانی!
و باز صبحی دیگر، اینبار زودتر بیدار می شوم به قدم زدن محوطه لوج که بسیار هم بزرگ و گسترده است و می توان با حوصله اگونه های خوبی از خزندگان و به خصوص پرندگان را در آن یافت و تماشا کرد
بعد از صبحانه با همسفرانم عزم دیدار رودخانه “مانامبولو” و گستره باز و خوشرنگ این رودخانه در حاشیه صخره های جینگی کوچک را می کنیم، طبیعتا بعد از طی کردن پروسه اداری و گرفتن مجوزهای لازم و پرداخت ورودیه ها، با کنوهای چوبی ماداگاسکاری، آهسته و آرام هم مسیر با آب، شناور و جاری اش می شویم، بسیار خوشرنگ است و زیبا این رود زندگی بخش که خود از غرب شهر “تانا” سرچشمه گرفته و مسافر کانال موزامبیک است!
باز هم اینجا هنر فرسایش هزاران ساله آب است که تندیس های زیبایی از سنگ و صخره پدید آورده است، درختانی که سر بر سر هم نهاده اند و روی سر رود، نفس می کشند و هوا می خورند، پرنده ها هم در این صبحگاهان زیبا همچنان پرجنب و جوش اند، گاه روی دیواره صخره ای و گاه همنشین شاخه سار درختی!
جلوتر که می رویم به غارهای مانامبولو می رسیم که در حاشیه رود در دل صخره ها پدید آمده اند، هر دو را سرکی می کشیم و بازدیدشان می کنیم، دالان های تاریک و خنک شان را و دهانه های پرنورشان را، همچنین دیواره های خوش تراش شان را…
جریان آب را تا قبرستان تاریخی حاشیه رودخانه ادامه می دهیم تا از دوردست ها، در میان شکاف صخره ای می نشیند پیش نگاه مان، جمجمه های ردیف شده بومیانی که سالها پیش از سواحل و حاشیه های ماداگاسکار به این مناطق کوچ کرده بودند و در مناطق مرکزی تر و وسیع تری از این سرزمین ساکن شده بودند. تقدس دارند و بومیان محلی باور دارند روح آنها حاضر و ناظر جریان زندگی این روزهایشان است، حتی گاه زبوها را برای این مردگانشان قربانی می کنند و برایشان غذا و میوه ها را به پیش کش می برند، حتی لباس و بالش که آرامتر بخوابند!
باز می گردیم راه رفته را، اینبار اما اندیشه کنان تمام زیبایی ها و گاه تفاوت هایی که شاهد بوده ایم، باز می گردیم در حالی که جریان سفر همچنان ما را با خود می برد تا بیشتر و بهتر نشان مان دهد.
از گشت رودخانه که می گردیم هوا کاملا گرم شده است، به همراه تعدادی از همسفران، پیاده راه لوج را در پیش می گیریم تا سریع نگذریم از کنار آنها که باید بیشتر و بهتر ببینیم، زندگی روزانه مردم که به شدت متفاوت و جذاب است و طبیعتی که گاه مسحورش می گردیم.
گرمای ظهر را در لوج می مانیم و عصرگاهان باز هم به اتفاق چندنفری از همسفران، راهی روستایی می شویم که همان نزدیکی هاست، بزرگترین روستای منطقه بماراها، نامش “بکوپاکا”ست، گاه غروب است و جریان زندگی سرعت و اوج گرفته است، در کنار مسیر اصلی روستا فروشنده ها کالاهایشان را بساط کرده اند، از طرفی جلوی جابه جای مسیر میز و صندلی و آتشی برپاست و غذاهای خیابانی می فروشند، از همان ها که دوست داری همه شان را تست کنی، خوشحالم که همسفرهایم نیز جملگی پایه اند برای کنجکاوی، تقریبا از همه غذاهای عجیبشان سفارش می دهیم و هم سفره شان می شویم، عالیست.
کوچه پس کوچه های روستا و روزمرگی مردمانش اما جذاب تر و تماشایی تر است.
درگوشه ای جمعیت زیادی جمع شده اند و آرام نشسته اند، بچه ها مشغول بازی و شادمانی هستند در کنارشان و کمی دورتر، بساط آتش و غذاپزی براه است، مشابه نذری های خودمان، درب اتاقی بزرگ به کوچه باز است و داخل اتاق هم شلوغ، کنجکاوتر که می شوم می گویند کسی مرده است آنجا، با رعایت احترام وارد اتاقشان می شوم، زن ها دورتادور اتاق نشسته اند و جسد هم در گوشه ای با پشه بندی احاطه شده است، رنگی ازغم و ناله نیست اما و کسی ضجه نمی زند یا گریه نمی کند، گویا آنجا بیشتر از ما باور دارند که مرگ حق است و آغاز دیگریست برای زندگی ابدی!
پیچیده است شاید موضوع مرگ و زندگی و باورهای ادیان و مذاهب، همچنین فرهنگ های مختلف در مواجهه با آن، مراسم تشیع جنازه ای را می بینیم در ماداگاسکار که به سادگی هرچه تمامتر، تابوت کاملا ساده ای بر سر دستان چند نفری روان است و دیگران دنبال آن شادی و پایکوبی می کنند!
زیاد تعجب نمی کنیم، چرا که چند روز قبل، مراسم “رقص مردگان” را در حین گذر از راههای ماداگاسکار در یکی از روستاهایش دیده بودیم، مراسمی که عموما در ماه سپتامبر در بیشتر مناطق ماداگاسکار برگزار می شود، بدین صورت که با گذشت دوره های زمانی خاصی از مرگ شخصی مثلا بعد از هفت سال، استخوان هایش را از خاک بیرون می آورند و شادی کنان به روستا و خانه محل اقامتش بازمی گردانند تا باز بیند محیط زندگی سابقش را، خانواده و دوستانش را که همگی به افتخار حضور دوباره اش جشن گرفته اند، می رقصند و می خوانند و پایکوبی می کنند، در انتها نیز محل جدیدی برای دفنش در نظر می گیرند، بستری از حصیر در زیرش می گسترند و به خانه جدیدش می سپارند!
آفتاب تازه بالا آمده است که عزم ادامه مسیر می کنیم چرا که امروز را راهی بس طولانی و البته ناهموار و سخت در پیش داریم تا خودمان را به شهر ساحلی “مورونداوا” برسانیم.
همان اول راه برای آخرین بار به رودخانه مانامبولو و خاطراتش سلام می کنیم و با همان یدک کش های ابتدایی، خود و ماشین هایمان عرضش را عبور می کنیم و رهسپار شهر “بِلو” به عنوان اولین ایستگاهمان می گردیم، همان راه خاکی پرخاطره ای که قبلا هم از میان روستاها و بائوباب های سربه هوایش گذشته بودیم، اینبار اما سرحالتر و با چشمانی بازتر که هنوز در لحظات آغازین روزیم.
بیشتر از سه ساعتی را همراه و همسفر جاده های همیشه پرتلاطم این سرزمین هستیم تا به شهر بِلو در حاشیه رودخانه همواره جاری سیریبینا برسیم، البته که در ماداگاسکار تعریف شهرها هم متفاوت از مابقی دنیاست، بلو را که قدم بزنی چیزی بیشتر از یک روستای کوچک بدون امکانات با زندگی تقریبا ابتدایی مردمانش نخواهی دید!
از صبح ناهار همسفرانم را در رستوران هتل اصلی شهر هماهنگ کرده ام و بنابراین زمان زیادی را از دست نمی دهیم، چرا که در ماداگاسکار به صورت طبیعی و با توجه به فرهنگ “مورا مورا”یشان اگر در رستورانی غذایی سفارش دهی زمان آماده شدنش با خداست و گاهی ممکن است ساعت ها میهمان میز و صندلی تان باشید!
و باز راهی می شویم، همچنان راهی دور و دراز در پیش داریم و البته نیاز است هم عرض رودخانه سیریبینا و هم بخشی از طولش را با یدک کش ها طی کنیم تا به جاده اصلی برسیم که در انتهای خود مورونداوا را به عنوان مقصد دارد.
ماشین ها آرام و قرار می گیرند و ما نیز هم، در حالی که پاهایمان آویزان است و نسیم خنک برخاسته از آب می نشیند روی صورت های آفتاب خورده مان.
و اما خارج کردن ماشین ها از یدک کش ها هم داستان ها دارد که گاه می تواند بسیار پرهیجان و سرگرم کننده باشد، مخصوصا اینجا که شیب دیواره رودخانه زیاد است و گاه انتهای ماشین در هنگام عبور جا می ماند! حتی فاصله چرخ های ماشین را هم نتوانسته اند حدس بزنند و چرخ ها مانده اند روی هوا به جز لبه های آن!
ساعتی را مبهوت تماشای مهندسی مالاگاسی می مانیم تا عبور صورت گیرد و ادامه دهیم مسیرمان را، مسیری که لحظه به لحظه زیباتر می شود و درختان بائوباب با اشکال و ابعاد مختلف با دستانی گشاده احاطه اش کرده اند…
از رودخانه و حاشیه اش به سلامتی می گذریم و به بهشت بائوبابستان سلام می کنیم، منطقه ای بی همتا از ماداگاسکار که بیشترین تعداد و تنوع از این زیبایان سر بر آسمان نهاده را در خود جای داده است و این جاده خاکی را به خاطر بائوباب های احاطه کرده اش، “خیابان بائوباب” می نامند.
سومین سفرم به اینجاست و سومین بار که از این راه نه چندان هموار عبور می کنم، ولی همچنان چشم برنمی کنم از تماشایشان، برایم شاید نمادی هستند از اقتدار و استقامت، کهن سالند و قصه ها از این سرزمین و مردمانش در دل دارند که هیچ گاه بازش نخواهند گفت تلخ و شیرین این رازهای سر به مهر را.
در همان اواسط مسیر به یکی از بزرگترین ها و کهن ترین ها در میان این هزارسالگان بی نام می رسیم، اتفاقا این یکی، هم نام دارد و هم مقدس است، حتی برای نزدیک شدن و لمس کردنش باید کفش ها را از پا بِکنی، یک جور قربانگاه و نذرگاه است این درخت بائوباب، تا به این حد که مردم از مناطق مختلف حاجاتشان را به نزد این درخت به نیاز می آورند به همراه تحفه ای برای قربانی که می تواند بزرگ باشد مانند زِبو و یا کوچک مثل مرغ و خروس!
باشد که حاجت روا گردند!
از جاده اصلی فاصله می گیریم و جاری یکی از مسیرهای فرعی می شویم که از سفرهای قبلی می شناسمش، دریاچه فصلی کوچکی زیرپای بائوباب ها خانه کرده و میزبان سایه هاشان گشته است، همینطور پرنده های گذری هم میهمانش شده اند، چشم نواز است این زیبا تلفیق شان، انگار همانجایند که باید باشند و ما هم از خوش اقبال ترین های عالمیم که به دیدارشان دعوت شده ایم.
کمی دورتر باز بساط عاشقانه ای برپاست، “بائوباب های عاشق” می خوانندشان، همان ها که همچون دو مغز بادام در هم تنیده اند و همدیگر را به آغوش کشیده اند، آغوشی جاودانی!
مسیر اصلی مان را باز می گردیم و ادامه می دهیم، به تراکم گسترده تری از این درختان بی مانند می رسیم و کوچه گرمتر و دیدنی تر می شود، بی جهت نیست که “خیابان بائوباب ها” نامیده اند اینجا را!
رفتن را تاب نمی آوریم و ماندن را برمی گزینیم تا آفتاب و افولش را همراه و همسفر شویم، اینجا گاه ماندن است و ادراک، باید چشید لحظه هایش را و مست و بی خود شد از هنر آفرینش و هنرنمایی خالق این تابلوی نقاشی خیال انگیز!
کمی دورتر بچه ها نشسته اند روی تنه درختی جان سپرده و غرق رویایه کودکانه خویش ند، فارغ از پیچیدگی های دنیای آدم بزرگ ها.
طنین روح نواز قصه شازده کوچولو می پیچد توی گوشم، نمی دانم چند بار خوانده ام و یا گوش کرده ام که جملاتش را از حفظ شده ام:
“و چنین بود که روز سوم از داستان غم انگیز درختان بائوباب سر درآوردم… من به شازده کوچولو توجه دادم که بائوباب ها نهال کوچک نیستند، بلکه درخت هایی هستند به بزرگی کلیساها و اگر او یک گله فیل هم با خودش ببرد این گله فیل نخواهد توانست به نوک یکی از آنها برسد.”
رمز و رازی دارد برای خودش این قصه شازده کوچولو و شاهکار ماندگار “آنتوان دوسنت اگزوپری” و اما من حالا ایستاده ام در برابرشان، همان کهنسالانی که به بزرگی کلیساها هستند.
هوا کاملا تاریک شده است که به شهر ساحلی “مورونداوا” واقع در غرب ماداگاسکار می رسیم. همان که بزرگترین و معروفترین شهر ساحلی شان است در کنار آبهای اقیانوس هند و کانال موزامبیک.
درست موازی ساحل، خیابان که نه مسیری وجود دارد که پر است از کافه ها و هتل ها، رستوران و مغازه های فروش صنایع دستی، نسبتا پر رونق است آنجا، اقامتمان هم که همانجاست.
اولین دلیلم برای دوست داشتن مورونداوا اما غذاهای دریایی محشر و ارزان اینجاست، رستورانی می شناسم بزرگ و ساده، شب را با همسفرانم به آنجا می رویم و سیراب می گردیم از سفره گسترده و متنوع دریا!
صبح اما یک روز کامل را وقت می گذاریم برای دیدن مورونداوا، ابتدا ساحل و جاده ساحلی را و بعد هم وارد فضای شهر جدید و زندگی روزانه مردم و بازارهایشان می شویم.
مثل اکثر شهرهای ساحلی در آفریقا، بخش قابل توجهی از جمعیت شهر را مسلمانان تشکیل داده اند، حتی جمعیت شیعیان و مساجدشان هم زیاد است، ترکیب جمعیتی مورونداوا متفاوت تر از سایر بخش های ماداگاسکار است، از این جهت که علاوه بر مالایی ها و موزامبیکی ها که ترکیب و تلفیق نژادشان جمعیت اصلی ماداگاسکار را شامل شده است اینجا هندی ها و اعراب هم اضافه شده اند و ملغمه ای عجیب از نژاد و فرهنگ را ساخته اند!
صبحگاهان عازم می شویم، اینبار عازم راهی طولانی تا آن وسط های ماداگاسکار، مسیری حدودا ۵٠٠ کیلومتری که پیمودنش تا شب هنگام طول می کشد.
از مورونداوا فاصله می گیریم و خاطراتش را با خود می بریم تا همیشه، آخرین بائوباب هایمان را هم در مسیر می بینیم، با دیدارشان شاد می شویم و می گذریم، از ساحل که دورتر می شویم درختان زیبای نارگیل هم تمام می شوند.
کشاورزی اما به طرز فراگیری در سرتاسر ماداگاسکار توسعه پیدا کرده است، هرچند به صورت کاملا بدوی و بدون امکانات، جالبتر اینکه شالی و برنج کاری نسبت به سایر محصولات اولویت بیشتری دارد چرا که قوت غالب مردم ماداگاسکار برنج است، آن هم پای ثابت تمام وعده های غذایی شان!
از پنجره های ماشین بیرون را تماشا می کنیم، جریان زندگانی مردم را، کشاورزیشان را، مزارع گاهی طبقاتی برنجشان را، روستاهای بین راهشان را و چشمان جستجوگر مالاگاسی هایی که جایی جلوی مغازه ای یا در سایه سار درختی پاتوق کرده اند و وقت می گذرانند.
ناهارمان را در بین مسیر جایی مسلط بر منطقه میاندریوازو می خوریم، باز هم از رود همواره جاری سیریبینا می گذریم، از گستردگی اش، از بزرگی اش، از طراوتش و مردمانی که همچنان در حاشیه اش زندگی را مشغولند!
عصرگاهان است که به رودخانه کوچکتری می رسیم که از کنار روستایی می گذرد، مردمان روستا سخت مشغول کارند، می ایستیم و کمتر از ساعتی سرک می کشیم کسب و کارشان را که استخراج طلاست از سنگ های کم عیار معادن اطراف!
کوچک و بزرگ و زن و مرد هم ندارد که جملگی مشغولند، با چوب هایشان و با ضرب دستشان بر سر سنگ های سخت می کوبند تا رمقشان را بگیرند و سرسختی را از سرشان بیندازند و به پودری نرم تبدیلشان کنند، آنگاه بارها و بارها آبشورش می کنند تا خاکی پرعیارتر از طلا حاصل شود، برق می زند حاصل دسترنجشان اما و چشمانشان نیز هم از اینکه می توانند عایدیی هرچند ناچیز داشته باشند!
و بالاخره بعد از تاریکی هوا و تمام شدن روز است که به محل اقامت آن شبمان در شهر آنتسیرابه می رسیم، دومین شهر بزرگ ماداگاسکار، شهر “بوس بوس” ها که قبلا قصه شان را برایتان گفته بودم…
بسیار زیبا و دلنشین بود
تشکر ویژه از شما
سپاس از لطف شما
سپاس از لطف و همراهی شما
درود بر شما که انقدر زیبا نوشتید جوری که موقع خوندن احساس کردم من هم یکی از همسفرانتون بودم، بسیار لذت بردم .. موفق و برقرار باشید
مرسی، لطف دارین، ممنون که همسفر بودین
سلام
ممنون از لطف تون؛
امیدوارم فرصت سفر به ماداگاسکار و زیبایی هاش براتون مهیا بشه به زودی.
سلام
عالی امیدوارم روزی دوباره باشما همسفر بشم
شاد باشی وهمیشه درسفر
ایشالا به زودی یه سفر گروهی مشابه همون برزیل چندسال قبل با همون دوستان
سلام
ممنون
سفری بی نظیر بود.قطعا در هر سفر علاوه بر محیط و مکان ها…همسفر و راهنمای خوب لذت سفر را دوچندان می کند.
امیدوارم همیشه سالم و موفق باشید
خوشحالم که ماداگاسکار و زیبایی هاش رو به خوبی درک کردین
ممنون از تعریف و تاییدتون
سلام
خیلی خوشحالم ویزا آرژانتین رو گرفتید امیدوارم از اونجا قطب جنوب هم برید از سفر مالدیو قول به سفر اروپا به من وهمسرم داده بودید چقدر دیر اعلام گردید عید نوروز یک ماه با آقا خدا بخشی میریم اروپا خیلی دوست داشتم با شما بیام آرزو می
کنم تور آرژانتین رو در سال های دیگه جز برنامه تون بگذارید شما لیدر بسیار خوبی هستید ما باشما خاطرات خوبی داریم
همیشه شاد وموفق باشید
سلام
ارادت همسفرهای نازنین
ایشالا قسمت باز هم سفرهای گروهی به گوشه کنار دنیا
ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﻴﻦ ﺟﺎﻥ
ﺩﺭ ﺳﻔﺮﺕ ﺑﻪ ﻛﺎﻧﺎﺩا ﻣﺮا ﻓﺮاﻣﻮﺵ ﻧﻜﻦ
ارادت رفیق
چشم
عالی بود بسی دلنشین
سپاس از لطف و همراهی تون
بسیار زیبا و دلنشین .هوس همسفری و دیدار این مناطق بکر به سر دارم شاید همسفر بعدی باشم
ممنون از محبت تون، ایشالا فرصت دیدارش به زودی براتون مهیا بشه
سلام.من و همسرم قصد سفر به ماداگاسکار داریم.شما تور دارید؟
بله، برای مردادماه یه سفر گروهی داریم
۰۹۱۲۶۴۳۲۰۰۵