سفرنامه مالاوی
ورود به مالاوی بسیار آسان است، مامور اداره مهاجرت لبخند می زند و خوش آمد می گوید، می گوید کشورش خیلی زیباست و به “قلب گرم آفریقا” شهرت دارد، می خندم و تاییدش می کنم…
شهر کوچکی در فاصله چندکیلومتری مرز وجود دارد به نام “موانزو” که به راحتی با ماشین های گذری قابل دسترسی ست، شب را مهمان لوج زیبایی می شوم در حاشیه شهر، آن هم با هزینه پنج دلاری، خسته ام و زود خوابم می برد، باشد که فردا، راه های نرفته و نادیده، سرحال تر و پرانرژی تر پیموده شوند…
و اما “بلان تایر” دومین شهر بزرگ مالاوی با جمعیت بیش از یک میلیونی اش چهره دوگانه ای دارد، مرکز شهرش کاملا انگلیسی ساز و مدرن است و از زمان استقلال مالاوی از انگلیسی ها گویا تغییر چندانی نکرده است، اما حاشیه هایش سرشار است از فقر و زندگی ابتدایی که گاه قابل درک و هضم هم نیست!
هزینه ها هم به نسبت زیمبابوه و موزامبیک ارزانتر است، گاه خیلی ارزان مخصوصا برای اقلامی که خود تولید کننده اش هستند مانند محصولات ابتدایی کشاورزی!
شب را در هاستلی می مانم و صبح گاهان عازم منطقه کوهستانی می شوم به نام “مولانجه”، حدودا ۶۵ کیلومتری بلان تایر، باز هم وَن های مسافر کش و دو دلار و البته دو ساعت طی مسیر خوشان خوشان!
کلا عاشق مسافرت با این وَن ها شده ام از بس که فضایش طبیعی و خواستنی ست، آدمها واقعی اند، آن هم از طبقه های پایین اجتماعی آفریقا، تمام بار و وسایل و محصولات کشاورزی و حتی مرغ و خروسشان را هم می آورند بالا و می نشانند کنار دستت، فقط هم به حرکاتت نگاه می کنند و شادمان می شوند که هم کلامشان شوی…
بازار میوه فروش های مولانجه آخرین ایستگاهمان است، پیاده می شوم و کوله به دوش مسیر دامنه کوهستان را در پیش می گیرم، ماشین گذری مرا می رساند تا آخرین نقطه ای که جاده دارد و آنجا دقیقا شروع منطقه حفاظت شده مولانجه است، مجموعه قله هایی که بلندترین شان بیشتر از سه هزار متر ارتفاع دارد…
لوج جنگلی زیبایی همانجا در شیب و لابه لای انبوه درختان ساخته شده است، قیمتش هفتاد دلار است، ماشین چانه زنی به کار می افتد و نهایتا با ده دلار اتاق و صبحانه توافق حاصل می شود!! زیادی خوب است، ولی زیادی خوب بودنش را بعد از نزدیک یک ماه سفر طولانی می پسندم…
عصر را اما راهی پارک جنگلی مولانجه می شوم، نمایی از بعضی قله ها بالای سرم است و چشم اندازی زیبا از مزارع چای زیر پایم، همانها که آفتاب می خورند و از شدت شادابی برق می زنند و تا حاشیه شهر گسترده شده اند، حوضچه ها و آبشارهای جنگلی هم به مسیر کوهنوردی صفا و طراوت داده است…
آفتاب حسابی بالا آمده است که از فضای دلچسب دامنه کوهستان مولانجه و زیباییش دل می کنم و سرازیر زمین صاف زیر پایم می شوم، نیم ساعتی کوله به دوشی و سرک کشیدن به خانه و کاشانه محلی های در مسیر سرگرمی ام می شود، البته نه همه، بلکه تنها آن ها که چیزی می گویند و لبخندی نثارم می کنند…
زیاد داخل شهر نمی مانم که خیلی گرم است و دلگیر، این بار جای بهتری نصیبم می شود، می شوم کمک راننده کمبی و آهنگ تند آفریقایی هم که جزء جدایی ناپذیر است صاف و بیواسطه می رود توی گوشم، انگار که بخش نامه کرده باشند از وزارت راه و ترابریشان، داشتن بوق و صندلی و فرمان آنقدری اهمیت ندارد که پخش آهنگ آن هم با صدای بلند!
قرعه مقصد بعدی می خورد به نام شهر “زومبا” در مسیر شمال، همان که تا زمان حضور انگلیسی ها پایتختشان هم بوده است. می گویند منطقه کوهستانی دارد به ارتفاع دو هزار متر که سطح مسطح و گسترده ای دارد که مقصد جذابی ست، باور می کنم و مسافرش می شوم، چهار دلار و صد کیلومتر و چهار ساعت طول مسیر با توقف هایش!
عصر گاهان است که می رسم به زومبا و زود روانه بالای “فلات زومبا” می شوم، کمی که بالا می روم هوا خنک تر می شود و چشم اندازها زیباتر، در بین مسیر دوچرخه های زیادی را می بینم که چوب های قطعه شده را چیده اند تا زیر سقف آسمان و سرازیر پایین ند، انگار قتلگاهی دیگر برای درختان به راه است آن بالاها،.
کمی بالاتر سد خاکی زده اند بر سر راه رودخانه ای و دریاچه ای زیبا پشتش درست شده که لختی کنارش نفسی چاق می کنم و غرق لذت تماشای بازی پرندگانش می شوم… بالاخره آن بالاها هتل معروف و زیبایی ساخته اند که گویا پر رفت و آمد است از توریست ها…
باز هم بالاتر، زمان زیادی به غروب نمانده است که در یکی از مسیرهای فرعی، مزرعه ای می یابم مخصوص پرورش ماهی که شب را مهمان ناخوانده شان می شوم…
با روشن شدن هوا فضای جنگلی مزرعه شان پر می شود از نوای پرندگان سحری، آشوبی به پاست.
موتوری می گیرم و نیم روزی را می گذرانم به گشت و گذار در فضای کوهستان مسطح زومبا که فضا و چشم اندازی گسترده و متفاوت دارد به مناطق فرودست، آبشارهای کوهستانی که جاری هستند، جنگل های سوزنی برگ کاج که گسترده اند در بخش هایی از فلات ، از همه غم انگیزتر هجوم بی وقفه مردم محلی ست به جنگل های منطقه و درختانی که یکی یکی قامت خم می کنند و می افتند!
از مزرعه و دوستانم خداحافظی می کنم و سرازیر زومبا می شوم، از همان مسیری که از آن آمده بودم.
مسافر استان های شمالی تر می شوم، توصیه شده ام به دیدار از “کیپ مکلیِر”، ساحلی است در جنوب دریاچه مالاوی، می گویند بسیار زیباست، پس شنیده ها را می پذیرم و عزم دیدارش می کنم…
با کومبی ها و طی مسیر چند ساعته ای ابتدا می رسم به ساحل و روستای “مانکی بِی” یا “خلیج میمون”، دلیل نامگذاریش بابون هایی هستند که در جنگل های اطراف این خلیج زندگی می کنند!
اما برای رسیدن به کیپ مکلیِر باید جاده ای نسبتا کوهستانی را پیمود، همسفر کامیونی می شوم که پر است از بار و مسافر، بر روی گونی های ذرت خشک جایی دست و پا می کنم برای خودم و در میان نگاه های پر از تعجب همسفرانم، روح و جان می سپرم به لذت مسیر…
شاید کمتر از ساعتی به غروب مانده که به مقصد می رسم، روستایی نسبتا بزرگ که با فاصله اندکی به خط ساحلی دریاچه می رسم، در واقع کیپ مکلیر یک پیش آمدگی خشکی ست در حاشیه جنوبی دریاچه مالاوی که سر و ته خط ساحلی را می توان دید و شاید در یک ساعت پیمود!
ساحلش بسیار زیباست با ماسه های نرم و آب شیرین و شفاف، دو تا جزیره هم دقیقا روبرویم قرار دارند، یکی کوچک به نام تومبی و دیگری بزرگتر به نام دومبوه.
اما شاید آفتابی که هر روز به زیبایی در مقابل چشمان این ساحل غروب می کند هم باعث زیبایی و شهرتش شده باشد که حالا من هم در بدو ورودم مبهوتش شده ام و تحسینش می کنم.
ساحل را با کوله ام قدم می زنم و محل اقامت های ساحلی را می بینم و آنها که به دلم می نشینند را قیمت می پرسم و گاه خودم پیشنهاد می دهم، یکی شان کلبه های چوبی زیبایی دارد دقیقا روبروی ساحل به فاصله چند متری، ساده اند، سقفشان از ساقه های ظریف نی بافته شده است و کفشان سیمانی ست، با قیمت هر شب پنج دلار توافق می کنیم که دو شب را مهمان یکی از ساده های دلنشین باشم.
کوله ام را می گذارم، کفش ها را می کنم و قدم زنان حاشیه دریاچه را مهمان غروب آفتاب می شوم، همان که آرام و با حوصله می رود و منزل می گیرد آن دوردست ها پشت جزیره ای در دل آب، همان که حالا از نورش، آسمان و دریا سرخ فام شده اند، زیباست..
صبح اما دیگر گونه آغاز می گردد، مردم محلی همه از روستا به کنار آب دریاچه هجوم آورده اند، یک جور میعادگاه است انگار اینجا. برخی تن و بدن را زده اند به آب و خودشان را می شورند، مادرها تشت های ظرف و لباس بر سر گرفته اند و می آیند به شستشو، بچه ها هم با اسباب بازی های دست ساز عجیبشان مشغول بازی اند، حتی توپ هایشان هم مچاله ای از پلاستیک ها و نایلون های در هم فشرده و تنیده است…
آفتاب بالاتر می آید و گرمتر می تابد، گرم و گرمتر، حس خوبیست سر و تن سپردن به خنکی آب شفاف دریاچه، مخصوصا در ساحل جزیره کوچک و بدون ساکن تومبی، آبش بسیار شفاف است و ماهی ها می آیند به استقبالم، مخصوصا که برایشان نان آورده ام، حلقه می زنند دورم تا بلکه سهمی از نان ببرند و به غفلت نخورند!
اعجاب آورند ماهی های خوش رنگ دریاچه، جایی می خوانم حدود هزار گونه آبزی دارد دریاچه مالاوی، همیشه شنا روی سطح آب و تماشای دنیای زیر آب برام الهام بخش و اعجاب آور بوده است و اما اینجا بیشتر، چرا که اینجا اقیانوس یا دریا نیست!
عقاب های ماهیگیر هم نشسته اند روی سر درختان اطراف دریاچه، صدایشان را می شناسم، با نان کارشان راه نمی افتد که باید خود همت کنند و از سطح دریاچه برای خودشان ماهی بگیرند، چند باری شاهد تلاش نافرجامشان هستم…
غروب را اما می آیم سمت ساحل اصلی کیپ مکلیِر، در قسمت انتهایی آن، سواحل صخره ای وجود دارند که بسیار خوش منظره اند، سنگ های تراش خورده به اشکال مختلف با آبگیرهای طبیعی که پشت آن ها یا لابه لایشان درست شده اند و در آب شفافش می شود ماهی ها را تماشا کرد، محلی ها هم جمع شده اند، مخصوصا بچه ها و جوانترها…
باز صبحی دیگر آغاز می شود، بیدار که می شوم آفتاب بالا آمده است، روی سر اتاقک چوبی ام دو تا “ماهی خورک” لانه دارند و دنیا را انداخته اند زیر صدایشان، کوله ام را می بندم و عازم می شوم، مقصد بعدی ساحلی از دریاچه است به نام “ساحل کَنده”، باز هم از همان توصیه های بین راهی از توریست هایی که ملاقات کرده ام و قبلا این مسیرها را پیموده اند…
مسیر چهارصد کیلومتری تا ساحل کَنده اما در شش مرحله و با وسایل نقلیه متفاوت در زمانی بیشتر از ده ساعت پیموده می شود.
ابتدا ترک نشین موتوری می شوم که مرا با خود تا جاده اصلی می آورد، بعد هم چند ماشین و وَن و وانت گذری، از همه برایم جذابتر اول پیمودن مسافتی با خانمی ست اهل آفریقای جنوبی که به همراه همسرش مزرعه نیشکر و کارخانه تولید شکر راه اندازی کرده اند که قصه ها و داستان های جالبی برای تعریف کردن دارد، دوم هم همسفری با وانتی است متعلق به یک خانواده آلمانی که عمدتا برای بسط و توسعه کلیسا و دین مسیحیت به مالاوی آمده اند، رقابتی که بین مساجد و کلیساها به وضوح در مالاوی به چشم می آید!
هوا تقریبا تاریک شده است که به ساحل می رسم، محل اقامت تقریبا متروکه ای می یابم کنار ساحل، از همان ها که زمانی برای خودش بروبیایی داشته، در و دیوار کلبه هایش از چوب است و سقفش از حصیر، بوی همزمانی دارد از کهنگی و زندگی، من دوسش دارم، خلوت و آرامش شبش را و موج هایی که در تلاشی نافرجام تا نزدیکی های اتاق پیش می آیند و با آسودگی عدم باز می گردند…
هنوز صبح نشده است که از صدای باد و موج ها بیدار می شوم، می آیم ولو می شوم روی ماسه های کنار ساحل و تغییر رنگ آرام آسمان را تماشا می کنم، تاریکی در دهان روز خاموش می شود و آفتاب از گوشه ای از دریاچه جوانه می زند و سری بالا می آورد، شروعی دیگر در آفریقا.
خود لوج متروکه ما هم تماشایی ست، کلبه ها و ساختار قدیمی اش سرگرمم می کند و آدمهایی که آنجاها کار و زندگی می کنند دوست دارند حرف بزنند و من هم استقبال می کنم. پشت لوج روستای کوچکی ست که مردم محلی مشغول روزمرگی هایشان شده اند، سرکی می کشم به خانه و زندگی شان..
ساحل زیبایی دارد اینجا، خیلی هم خلوت و آرام است، شیب بسیار ملایم و آب بسیار شفاف، ماهی ها دور و برم هستند و رفت و آمدشان را می بینم، جزیره کوچک روبرویم هم با تمام کوچکی اش جلوه خوبی به دریاچه داده است.
یک ساعتی ساحل را می گیرم به قدم زدن، پیش می روم تا به روستایی ساحلی می رسم که ساکنانش عمدتا ماهی گیرند، مردها از دریاچه برگشته اند و صیدشان را و قایق ها و از همه مهمتر تورهای ماهیگیری را سر و سامان می دهند، زن ها هم طبق معمول مشغول شست و شو و پخت و پز هستند، بعضی هم ماهی ها را دودی می کنند. زندگی شان کاملا بدوی ست، حتی پوشش خیلی برایشان مفهومی ندارد وقتی خودشان را در آب شستشو می دهند، قبلا نظیرشان را در شمال پرو همینطور روستاهای حاشیه رودخانه در ماداگاسکار دیده بودم! ماهی هایشان اما حسابی ارزان است، سه تا ماهی کوچک به قیمتی معادل صد “کواچه”، ساده ترش اینکه هر هفت تا ماهی کوچکشان را می شود به هزارتومان خرید!! طبیعتا ناهار ظهرم ماهی ست، آن هم روی آتش و به صورت کاملا ابتدایی!
ظهر هنگام کوله ام را به دوش می کشم و با عبور از روستا، خودم را به جاده اصلی می رسانم، مقصد هم حدود ٧٠ کیلومتر بالاتر، خلیج و ساحل “مخاتا”، باز هم شنیده ام که دیدنی ست!
طبق معمول فقط چند دقیقه ای طول می کشد تا همسفران بعدی ام را بشناسم، وانتی که متعلق به یک معمار ساختمانی ست و اکیپش را جابه جا می کند…
مسیر جاده اصلی تا خلیج مخاتا را که طی می کنم به روستای بزرگی می رسم که در کنار ساحل خلیج بنا شده است، شبیه بقیه، دست فروش ها بساط کرده اند، بازار لباس های کهنه داغ است، بعد هم محصولات کشاورزی و ماهی های خشک شده!
دامنه تپه حاشیه خلیج را که بالا می روم به هاستل ساده و قدیمی می رسم به اسم “باترفلای”، یک تخت از اتاق های مشترکش می گیرم به قیمت هر شب ۴ دلار، هم اتاقی هایم استرالیایی و نیوزلندی هستند و ماجراهای گاه مشترک زیادی برای تعریف کردن داریم…
هاستل داخل زمین شیب دار و بزرگی در دامنه ای از خلیج ساخته شده است، قسمت پایین دست آن کاملا به آب دریاچه مسلط است و خلیج صخره ای بسیار زیبایی آن روبرو شده است چشم اندازش، جایی که توی ننوی بسته شده به درختان طلوع آفتاب و شروع روزی دیگر را نظاره گر هستم…
و اما کل امروز را به گشت و گذار در سواحل مختلف خلیج مخاتا و روستاهای اطرافش می گذرد و نهایتا شب هم به آتش و دورهمی و داستان های سفر و تعریف خاطرات..
زمان زیادی ندارم و عزم رفتن به پایتخت مالاوی را می کنم به عنوان آخرین مقصدم در این کشور، بازهم گویا رعایت اصول را نکرده ام و دانه درشت ترین را گذاشته ام آخر، شاید دلیلش این باشد که اصولا در سفر دوست خوبی برای شهرهای بزرگ و پیچیده نیستم!
هر روزه از کنار خلیج ناخاتا اتوبوس هایی ساعت شش صبح عزم پایتخت یعنی شهر “لیلونگوئه” می کنند که مسافر یکی شان می شوم، طبق معمول از آن دوست داشتنی های رنگ و رو پریده است، تصویر ذهنی ش می شود یک مکعب مستطیل ناهمگن با چندتا چرخ و تعدادی چهارپایه که خیلی قبل ترها صندلی اش می نامیدند!
سفر آغاز می شود، ابتدایش عبور از مزارع گسترده درختان کائوچوست و بعد می رسد به حاشیه دریاچه، توقف ها هم که بی نهایت هستند، مسیر سیصد و پنجاه کیلومتری که بیشتر از ده ساعت پیموده می شود!
ساعت ۴ عصر می رسم به ترمینال لیلونگوئه، بسیار شلوغ است اطرافش و کثیف، درهم می لولند آدمها و ماشین ها، اینجا را مهمان خانواده ای هستم از “ایربی ان بی” که بعدها در مورد این شیوه مهمانوازی خواهم نوشت.
ماریا میزبان است که در خانه ای بزرگ به همراه فرزندانش و مادرش زندگی می کنند. هوا تاریک شده که به خانه شان می رسم، به گرمی استقبال می کنند، برق ها رفته اند که بیایند، زیر نور شمع می نشینیم به شب نشینی و گپ و گفت…
کوله ام را می بندم و بعد از صبحانه، با خانواده و بچه های ماریا خداحافظی می کنم، آمدن، آشنا شدن، ماندن و نهایتا خداحافظی و رفتن با دنیایی از خاطرات، شاید همین باشد ماهیت سفر! زمان زیادی ندارم و امروز را می خواهم از مالاوی خارج شوم و خودم را به شهر بزرگ “تِ تِ” برسانم، همان که قبلا از مسیری دیگر برای گذر از زیمبابوه و ورود به مالاوی، از آن گذشته بودم!
کلا از سفرم هفت روز باقی مانده است و بلیط بازگشتم از شهر “مپوتو” پایتخت موزامبیک است که تقریبا در جنوبی ترین نقطه این کشور واقع شده است و حالا حدود دو هزار کیلومتر با او فاصله دارم، آن هم مسیری که گویا محدودیت های امنیتی زیادی هم دارد!
تا نزدیکی های ظهر را سرگرم دیدن لیلینگوئه می شوم، پر از تناقض است این شهر، فقر و غنا در همسایگی هم، به هم نمی آیند ولی در کنار هم جمع شده اند…
به ترمینال شهر می روم و آخرین کومبی سواریم را در مالاوی تجربه می کنم، بیشتر از یک ساعت، زمانی ست که مرا می برد و می رساند به زنجیری ضخیم که نامش را مرز نهاده اند…
خاطرات بی نظیری از طبیعت و مردم کشور مالاوی که مثل فیلم چند ثانیه ای از جلوی چشمانم می گذرد، برای کشور پر از صلح و مهربانی شان بهترین ها را آرزو می کنم و می گذرم از زنجیر…
سلام خیلی ممنون از نوشته هاتون..چند روزی هست میخونم و باعث دلخوشی ام شده است. امیدوارم سفرهای بیشتری در پیش داشته باشید.
عکسهاتون عالیه. گرچه بعضا در وبلاگ باز نمیشه. سپاس از هنر عکاسی تون و انتخاب هاتون در گذاشتن عکسها در سایت. مثلن وقتی اسم شخصی یا مکانی مطرح میشه، خوشبختانه عکسی از اون شخص یا مکان گذاشته شده که واقعا بجاست و معمولا رعایت نمیکنند.
موردی هم نحوه ویزا گرفتن هست، بعضا اشاره شده که عالی است. خوتون میدونید که واسه ما ایرانی ها چه چالشی دارد.
نگاه مردم شناسانه و فرهنگ دیگران در شما رو مورد علاقه من هست در خواندن و انگیزه برای شروع سفر خودم شاید. اما مختصر هست شاید ناشی از اندک بودن فرصت زندگی کردن شما هم با آنها بوده.
با اجازه پیشنهادی دارم که مطالبتون در سایتهای مختلف را متمرکز بتوان کرد، برای رجوع راحتتر هست. مثلا من سفرنامه کلمبیا رو نتوانستم پیدا کنم. نیر ترتیب بخشهای یک سفر با شروع از بالا به پایین منطقی تر بنظر میرسه که میدونم بحث تکنیکالی هست.
در پایان اگر شما برنامه تور جمعی اجرا میکنید باعث خوشحالی خواهد بود طریقه اطلاع رسانی و اتون رو بفرمایید.
ارادت و سپاس فراوان
سلام
ممنون از توضیحات مبسوط و نقطه نظراتی که فرمودین
امیدوارم فرصت بشه همه سفرنامه ها رو روی همین وبسایت منتقل شون کنم
برای برنامه های گروهی هم می تونین تو کانال تلگرامی کافه جهانگرد که لینکش رو تو صفحه اول سایت گذاشتم عضو بشین و اونجا برنامه ها رو ببینین یا اینکه مستقیما پیام بدین.